▪️یا لَیتَنا کُنّا مَعَکُم ....
• شهید «رضا عباس عواضة» فرمانده ارشد اطلاعات حزبالله لبنان، به همراه همسر ایرانیشان «معصومه (آرزو) کرباسی» امروز با پهپاد رژیم وحشی و خونخوار صهیونیستی ترور و به شهادت رسیدند.
※ «شهیده معصومه کرباسی» از مدیران رسانهی رسمی استاد شجاعی در «بخش تایملاین عربی» بوده و در تمام این سالها لحظهای از مجاهدت رسانهای در رصد و تولید و انتشار اخبار و محتوا غافل نشدند.
• خصوصاً در جریان طوفانالأقصی و تأسیس کانال جهانخبر (صفحه خبری رسانه منتظر) از پیشگامان رصد اخبار بینالملل در بخش عربی بوده و در آغاز فعالیت این صفحه و انتشار گسترده آن در تایم لاین عربی، نقش بسیار بسیار مؤثری ایفا نمودند.
• رسانه منتظر، شهادت فرمانده «رضا عباس عواضة» که سالها مشاورِ عملیاتهای سیاسی بینالمللی سایبری رسانه منتظر بودند، و نیز شهادت شهیده «معصومه (آرزو) کرباسی» مدیر بخش عربی رسانه منتظر را به تمام اعضای فعال در این رسانه و مخاطبان و همراهان خود تبریک و تسلیت گفته و بالاترین درجات را از صمیم جان برایشان آرزو میکند.
ما میایستیم و ادامه میدهیم تا لحظهای که جهان موعود خویش را با طلب و اراده در آغوش کشد و آرام بگیرد.
• دعای صبر و آرامش برای قلب پنج فرزند این دو فرمانده مجاهد را از شما تمنا داریم.
🌹@tarigh3
صدای اذانو شنیدی؟!
خدا دقیقا داره روزی ۳ بار بهت یادآوری میکنه
حواسم بهت هستا غصه نخور باباجون !
گفتم: توبه کنم میبخشیم؟!
گفت: توبه کنی دوستت دارم
اِنَّ الله یُحِبُ التَّوَابینَ
همانا خداوند توبه کنندگان را دوست دارد❤️
#شهیدمصطفیچمران🕊🌹
خدایا خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکشهای پوچ مدفون نشوم!
خداوندا قرارم باش و یارم باش!
جهان تاریکی محض است، میترسم، کنارم باش!🦋
🌹@tarigh3
این که گناه نیست 11.mp3
4.26M
#این_که_گناه_نیست 11
✴️هر وقت تونستی،
با بدی کردن در حق کسی،
یا کلاه گذاشتن سرِ کسی، پیروز بشی؛
❌یادت نــره؛
کلاهِ گشادتری، سرِ خودت گذاشتی
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 بی آرام / ۲۱ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی (همسر شهید)
🍂
🔻 بی آرام / ۲۲
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
خوب و بد زندگی را تحمل کرده بودم. به خاطر عشق و علاقه ای که به اسماعیل داشتم به خیالم هم نمیرسید که شهید شود. بعد از شهادتش هفته ای رد نمی شد که به خوابم نیاید. مدتی بعد از شهات اسماعیل، کارت شناسایی سپاهش را از من خواستند. همۀ خانه را زیرورو کردم؛ پیدا نشد. آخر، یک شب در خواب به من گفت دختردایی این همه دور خودت نچرخ کارت توی فلان کشو است! از خواب که بیدار شدم گیج و منگ بودم. یادم نمی آمد کدام کشو را گفت. بعد یک روز وسط کارهایم یک مرتبه یادم آمد. بی معطلی رفتم و دیدم همان جاست که گفته بود. گاهی توی خواب از مشکلاتم برایش میگفتم و او راهنمایی ام میکرد. همیشه میگفت هر جا باشم تنهایت نمیگذارم. راست میگفت؛ واقعاً تنهایم نگذاشت. تا پانزده سال هر بار زنگ در خانه را می زدند توی دلم میگفتم حتماً پسردایی است. شاید پسردایی باشد! کاش پسردایی باشد! و هر بار که در باز میشد فقط بغض بود که در گلویم میشکست. سال آخر عمرش تا میآمد به اهواز، میرفت سراغ ساخت خانه مان. راستش من هم بدم نمیآمد و انتظار با هم بودن را میکشیدم. همه کارهای ساختمان را انجام داده بود، مانده بود کاشی کاری حمام و سرویس بهداشتی. اما آرزوی من تقدیرم نبود و اسماعیل نتوانست کار خانه را تمام کند. بعد از شهادتش فرمانده لشکر، سید حمید مسعود نیا را فرستاد خانه را تکمیل کرد.
حاج خانم پیام فرستاده بود که پیکر حاج اسماعیل را آورده اند؛ بیا.
دست و پایم انگار با من نمی آمد که بروم خانه. حاج خانم روی تابوت را باز کرده بودند. مردم میرفتند فاتحه ای می فرستادند و برمیگشتند. پای من نمیکشید. حاج خانم صدا زد: «زهرا» بیا تو. اسماعیلمون رو آورده ان!
قدمی برداشتم، صدای یکی از همسایه ها گوشم را پر کرد: چهار تا تیکه استخوون آوردن برای دلخوشی شون.
صدای خانم های مسجد را می شنیدم
- حالا مطمئنید اسماعیله ؟!
- من دیدم؛ چهار تا پاره استخون بود و یه جمجمه !
- از کجا معلوم اینا استخونای پسرشونه ؟ یک مرتبه انگار یکی زیر بغلم را گرفت و برد پای تابوت. پلک هایم می پرید و نمی توانستم به مستطیل چوبی که اسماعیل را قاب کرده بود نگاه کنم. جرئت نداشتم استخوان و جمجمه پوسیده کسی را که همه علاقه و عشق زندگی ام بود ببینیم. یکی انگار سرم را خم کرد. دیدم اسماعیل توی تابوت خوابیده است. ریشهای مشکی اش را شانه زده بود و لبخند دور چشمهایش چین انداخته بود. چنگ زدم
بغلش کردم. هق هق زدم.
- به خدا خود اسماعیله
حاج خانم اسماعیل را مثل کودک قنداقی به آغوش کشید، تکانش می داد و با او حرف می زد و گریه میکرد. یادم افتاد تعریف کرده بود یک روز رفتم پای شیر کنار حوض حبانه را آب کنم. برای یکی از کرایه نشین ها مهمانی از هند آمده بود. هندی خوب براندازم کرد. بعد به آقا محمد جواد گفت: خانومت بارداره، بنده خدا حاج خانم نمیدانسته و باردار اسماعیل بوده !
چشم دوختم به تابوت زیر لب گفتم:
- پسردایی به وعده ت وفاکردی و اومدی اما چقدر دیر! فکر نکردی کمرم از این مصیبت خرد میشه! فاطمه مان از دنیا رفت، امیر سه ساله و نیمه مان حالا هجده ساله شده. معصومه خوب نشد.
پسردایی! حتماً تا الان پیکر همه نیروهات برگشته که تو هم دلت اومده بیایی.
اشک بی اختیار از صورتم می چکید. یادم افتاد که می گفت وقتی شهید شدم به خاطر من خودت را اذیت نکن. اشکت را بی دلیل نریز. برای امام حسین گریه کن. مدام در فکر امیر بودم، جوانی شده بود برای خودش. میگفت زندگی من با توجه بابایم می چرخد. اگر نبود نمیدانم حال و روزم چطور بود. با اینکه فقط هجده سال داشت عاقل و فهمیده بود. میگفت بابایم رابطه پدر و فرزندی را با من حفظ کرده است. در سخت ترین شرایط زندگی، دستم را می گیرد و من را از مشکلات زندگی به راحتی رد میکند. اصلاً فرزند حاج اسماعیل بودن، با این همه ارادتمند، حس و حال عجیبی دارد. همین که فکر میکنم بابایم حاج اسماعیل فرجوانی است، به من آرامش میدهد.
🌹@tarigh3
🍂
🔻 بی آرام / ۲۳
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
فرزند حاج اسماعیل بودن، با این همه ارادتمند، حس و حال عجیبی دارد. همین که فکر میکنم بابایم حاج اسماعیل فرجوانی است، به من آرامش میدهد. امیرم خیلی سختی کشید اما حالا می خندد و می گوید هر چند یک روزهایی خیلی به ما سخت گذشت، اما گذشت!
نوجوان که بود، هر وقت کسی خاطره ای از اسماعیل تعریف میکرد، همه تن گوش می شد. هی سؤال میکرد، انگار دلش نمی خواست خاطره گویی تمام شود. میگفتم: امیر جان این قدر دوست بابا رو اذیت نکن. هر چی می دونستن گفتن. می گفت: «دلم می خواد بیشتر بشنوم تا بیشتر بابام رو توی خیالم تصور کنم بابا برام به کتاب بازه که با هر خاطره ای که از اون میشنوم یه صفحه بیشتر میفهممش. یه کم بیشتر درکش میکنم.»
هر بار خاطره روز رفتن اسماعیل را تعریف میکردیم میگفت: فقط اونجایی رو یادمه که شما داشتی پوتینای بابا رو واکس میزدی. عکسی که توش بابا ما رو بغل کرده بعد از این همه سال هنوز برام تازه ست. حالا وقتی امیر پا به خانه میگذارد، وقتی به قد و بالایش نگاه میکنم وقتی چشمهایش برق میزند، وقتی به رویم میخندد، انگار اسماعیل است! بعد از شهادت اسماعیل آقای رئوفی (فرمانده لشکر ۷) آمد خانه ما تعریف کرد یکی از همان روزهایی که داشتیم مقدمات عملیات کربلای چهار را آماده می کردیم توی جاده آسفالته نزدیک شوش، دیدم یکی چراغ می زند. به راننده گفتم بایستد. چون داشتیم با آمبولانس می رفتیم فکر کردم حتماً مجروح دارد. پیاده شدم دیدم حاج اسماعیل است. پسرش هم توی ماشین بود. پرسیدم: درمان دخترت رو پیگیری کردی؟ گفت آره، رفتم کارم با خانواده تموم شده دارم برای عملیات آماده میشم. گفتم: تو تکلیفی نداری اگه کاری بوده انجام دادی. اصراری نیست که توی عملیات باشی گفت: خیالتون راحت باشه چهار پنج روزه گردان رو جمع میکنم. ما رو بذارید برای خط شکنی.
همیشه اصرار به خط شکنی داشت. چه خودش چه نیروهایی که با او کار میکردند. گفتم: «اصلاً نمی رسی!» گفت: «خیالتون جمع! انجامش میدم.» سه روز بعد پیشم آمد و گفت: گردان آماده ست. تعجب کردم. چطور توانسته نیروها را سازمان بدهد. در عین حال به انتخابش اعتماد داشتم. دلم نبود او جلو برود؛ هم تک پسر بود هم از بی سرپرست شدن بچه هایش میترسیدم.
••••
اسماعیل را بردند علی بن مهزیار و از آنجا تشییعش کردند. جمعیتی جمع شده بود که به عمرم توی مشایعت پیکری ندیده بودم. فکر نمیکردم بعد از پانزده سال اصلا کسی اسماعیل را به یاد بیاورد اما مردم طوری عزاداری میکردند انگار روز پیش اسماعیل را دیده بودند. اسماعیل روی دستهای همرزمان و دوستان و آشنایان به بهشت آباد رفت. بعد هم در مسجد جوادالائمه، که همیشه یک پایش آنجا بود، مجلس ختم گرفتیم. همه این کارها را کردیم اما من قسم می خورم که اسماعیل زنده است و هنوز حواسش به ماست.
پایان
🌹@tarigh3
خب، این خاطرات هم به پایان رسید
در این ۲۳ قسمت، سه فصل از کتاب خدمت شما تقدیم شد.
البته لذت این کتاب، تا حدودی منوط به خواندن فصل های قبلیست که بطور نسبی با شخصیت سردار فرجوانی بیشتر آشنا میشوید.
این کتاب از چاپ های سال گذشته حوزه هنری انتشارات سوره است و امکان تهیه کتاب کار سختی نیست
مرد میخواهد...
اینکه بگذری از آرزوهایت...
زنجیرهای #دلبستگی را از خود رهاکنی
گفتنش آسان است...✨
اگر عمل کردن به آن هم سهل بود به خیلی هامان واژه #شهید اضافه شده بود..
#در_حسرت_شهادت
.
🌟🔹
پناه من!
آخر خودت بگو
بی تو در برابر نامرادیهای دنیا چه تدبیری گزینم؟
و از ناملایمات نفسانی کجا گریزم؟
و از ناامنیهای اهریمنی با که در آویزم؟
🌹@tarigh3