eitaa logo
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
458 دنبال‌کننده
405 عکس
328 ویدیو
12 فایل
🔸﷽🔸 ڪانال اختصاصے ترک گناه✌ برنامه های ترک گناه ♨📵 🔸اگریک نفر را به او وصل ڪردے 🔸براے سپاهش تو سردار یارے چنل رمان ما↙️ @roman_20 چنل سیاسی↙️ @monafegh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 امتحان کله پاچه! 🔻چرا خدا بلا می‌فرسته؟ چرا آدما رو زجر میده!؟ @tark_gonah_1
یار نیستیم.mp3
4.25M
💌 چرا ظهور اتفاق نمیفته؟ پس چی شد این آخرالزمانی که ازش حرف میزنن؟ حالا که بیماری و ظلم همه ی دنیارو گرفته اگر امام زمان نیاد پس کی میخواد بیاد؟! خسته شدیم ازین وضع 🎤 @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چــهـل_و_هفـتـم ✍مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه صوفی به سمتم آمدتو پالتوش یه ردیاب بود اونو خوب چک کردین با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد درد نفسم را تنگ کرده بود با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم صوفی وارد شد فریادش زنگ شد در گوشهایم احمقاین چرا اینجوری شد؟ من اینو زنده میخوام درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم خودش بود، حسام غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق قلبم تیر کشید اینان از کفتار هم بدتر بودند عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد من کارمو بلدم اینجام نیومدیم واسه تفریح منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن پس شروع کردم ولی زیادی بد قِلقِ خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد صوفی در چشمانم زل زد دعا کن دانیال کله خری نکنه در را با ضرب بست حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست درد طاقتم را طاق کرده بودسینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم صدایش کردم چندین بار مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود وحشت بغض شد در گلویم او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش حسام.. حسااااام نفسم حبس شد چشمانش را باز کرد اکسیژن به ریه هایم بازگشت بیرمقی را در مردک چشمانش خواندم خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلندشد نه نخواب خواهش میکنم حسام من میترسم لبخند زد از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود اینجا چه خبره دانیال کجاست و در جواب، باز هم فقط لبخند زد چشمانش نایِ ایستادگی نداشت رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد مار شدم و در خود پیچیدم به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود طاقت بیار همه چیز تموم میشه من هنوز سر قولم هستم نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته فریاد زدم بگو بگو تو کی هستی اینا عوضیا با دانیال چه کار دارن برادرم کجاست لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن منظورش را نفهمیدم یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند دلیلش چه بود جیغ زدم درد.. درد دارم.. دا..دانیااال همه تون گم شید از زندگیمون بیرون گم شید آشغالا چرا دست از سرمون برنمیدارید برادرمن کجاست؟ اصلا زنده ست صدایِ بی حال حسام را شنیدم آرووم باش همه چی درست میشه دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم صوفیِ عثمان و یا حسام تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود صوفیِ مظلوم، ظالم عثمانِ مهربان، حیوان و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد با موجی کم جان، قرآن میخواندنمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت دردم از بین نرفت اما کم شد انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد عثمان و صوفی بودند عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند ببین بچه ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه حسام خندید شما رو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم ..بفهم من نمیدونم نه اسمِ اون رابطو نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه... ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
استغفار_11.mp3
6.43M
۱۱ 📿 هنر سیستم بازیافت، تبدیل زباله به مواد نو و قابل استفاده است! استغفار ، سیستم بازیافتِ روح است! تبدیل نار🔥 ، به نــور 💫 @tark_gonah_1
﷽ ✨🌸✨ اعمال، همه بر باد است، مگر آنچه از روى اخلاص باشد. (العَملُ كُلُّهُ هَباءٌ إلاّ ما اُخْلِصَ فيهِ) [ علیه السلام ] 📚 غررالحكم حدیث۱۴۰۰ @tark_gonah_1
4_6019481039976531436.mp3
8.66M
عجل لولیک الفرج کی بگو مستجاب میشه... @tark_gonah_1
دَوامُ الغَفلهِ یُغمِی البَصیرَهَ غفلت پیوسته بصیرت را کور گرداند... نتیجه یِ حواس پرتیِ من از شما ؛ برایم گِران تمام شد ... به ازای هر گناه ، سال‌ها راهم از شما شد... آقایِ من... حالا یک "مَنِ بی بصیرتِ غافل" صدایت میزند .... ؟!💔 @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چــهـل_و_هــشـتم ✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه چرخی به دورم زد باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد.. دو زانو روبه رویِ حسام نشست اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه اش میکنم تا دانیال خودشو برسونه میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره خب نظرت چیه؟ قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟ حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد فکر کردی خیلی زرنگی؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟ شهرِ هِرته؟ آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟ جریان رابط چه بود؟ صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد.. گلویش را فشار داد و جملاتی را ازبین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرده با ما بازی نکن ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران؟ من اون دانیالِ آشغالو میخوام خوده خودشو و باز حسام خندید کجایِ کارین ابلها اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟ باورش از هر دروغی دشوارتر بود.. با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند و حسام هم یکی از آنها.. ⏪ ... @taek_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
استغفار_12.mp3
8.1M
۱۲ 📿 شفای دل‌ها کاهش غصه‌ها راحتی و نشاط روح افزایش رزقِ مادی و معنوی برداشتن موانع مادی و معنوی باز شدن انقباضات و گره‌های نَفْس و .... از جمله آثار استغفارند! @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیرالمؤمنین علیه السلام: در شگفتم از كسى كه در پى گمشده اش مى گردد، ولى خود را گم كرده و آن را نمى جويد عَجِبتُ لِمَن يُنشِدُ ضالَّتَهُ وقَد أضَلَّ نَفسَهُ فَلا يَطلُبُها! غررالحكم حدیث 6266 @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چـهـل_و_نـهـم ✍عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. ا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ارنست تماس نگرفت صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست.. اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟ عثمان سری تکان داد ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شدمثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن. هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد.. با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت نمیخوای زبون باز کنی؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟ رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم باورم نمیشد یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟ زبانم بند آمده بود چ.. چرا کشتنش؟ ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیدان که از هیچ چیز خبر ندارد که دانیال او را هم پیچانده که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد میکشمش اگه دهنتو باز نکنی میکشمش وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد پنج صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
استغفار_13.mp3
8.04M
۱۳ 📿 فکر کردن به یک گناه ، کم‌کم راه را برای ارتکاب به آن گناه، باز می‌کند. از " افکار گناه‌آلود " مانع بزرگیست که نمی‌گذارد ؛ قدرت و حیای نَفْس، برای مقاومت دربرابر آن گناه، کاهش یابد. @tark_gonah_1
4_5985820462154778520.mp3
3.55M
﷽ 🎙واعظ: حاج آقا 🔖 امام زمان (عج) به یاد ماست🔖 @tark_gonah_1
هدایت شده از مرگ بر منافق سازشکار✊🏻
باتوجه به مضرات موادشیمیایی نظیر(وایتکس، الکل،انواع ژل شست و شو دهنده و...)که بعنوان ضدعفونی کننده برای مقابله با ویروس کرونا مورد استفاده قرارمیگیرد و باعث ضعف شدید ریه و تنگی نفس می شود☠ برآن شدیم که بهترین و قوی ترین ضدعفونی کننده های طبیعی و مفید رو خدمتتون معرفی کنیم👇☺️ 🔻ضدعفونی کننده هوا🔻 افشانه گلاب،آویشن👌 مواد لازم👇 یک لیوان دم کرده یاجوشانده ی آویشن 2قاشق غذاخوری سرکه طبیعی یک استکان گلاب محلول رو داخل یک افشانه نگهداری کنید و هر روز 3 بار توفضای خونه و محل کار اسپری کنید و لذت ببرید☺️ 🔻ضدعفونی کننده دست ها و سطوح مختلف🔻 5لیوان آب 1لیوان سرکه طبیعی نصف استکان گلاب(اختیاری) بهترین و قوی ترین ضدعفونی کننده👌 باخیال راحت استفاده کنید و از زندگی لذت ببرید☺️👌 @monafegh_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنـجـاه ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کر
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سکوتی عجیب چیزی محکم به زمین کوبیده شد جراتی محضه باز کردنِ چشمانم نبود نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام چشمانم را باز کردم همه جا تار بود برخوردِ مایه ایی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کردم کمی سرم را چرخاندم صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد زبانم بند آمده بود هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا میزدم صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد مهره ی سوخته بود داشت کار دستمون میداد و با آرامش از اتاق بیرون رفت تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود دوست داشتم جیغ بکشم اما آن هم محال بود حسام به زور خود را از زمین کند شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست نفس بکش آروم آروم نفس بکش نمیتواستم چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد ناگهان فریاد زدبهت میگم نفس بکش و ضربه ایی محکم بن دو کتفم نشاند ریه هایم هوا را به کام کشید چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود حسام رو به روی صورتم قرار گرفت دستانش را بلند کرد سارا فقط به من نگاه کن اونورو نگاه نکن سارا حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد اگر دستِ این لاشخورها به برادرم میرسید، حتی جسدش هم سهم من نمیشد چانه ام به شدت میلرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه میکردم، مدام و پی در پی حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند آروم باش میدونم خدارو قبول نداری اما یه بار امتحانش کن خدا؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟ در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته بی هیچ ستونی بی هیچ پایه ایی و هر آن امکانِ آوار شدن دارد نیاز نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد من پناهی فرازمینی میخواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند برای اولین بار خدا را صدا زدم با تک تکِ مویرگهایِ وجودیم خواستم بودنش را ثابت کند من دانیال را سالم میخواستم پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاک را به جان کشیدم حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت دانیال حالش خوبه.. خیلی خوب خنده بر لبهایم جا خشک کرد چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمیگفت سرو صدایی عجیب از بیرونِ اتاق بلند شد حسام با چهره ایی ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد صدایش از ته چاه به گوش میرسید شرع شد ناگهان در با لگد محکمی باز شد و عثمان با چشمانی به خون نشسته وارد اتاق .. ⏪ ... 🍃🌺@tark_gonah_1 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
4_5985839780917676141.mp3
6.58M
۱۴ 📿 بلاهایی که آمــــد ... بلاهایی که قرار است روی بیاورد .... دفع می‌شود اگــر ؛ اهل استغفار باشیـــــم ❗️ @tark_gonah_1
🌸 ولادت با سعادت امیرالمومنین(ع) و روز پدر مبارک. @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـنجـاه_و_یـک ✍سکوتی عجیب چیزی محکم به زمین کوبیده شد
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه داردشروع شد جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد چه چیزی شروع شده بود لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟ صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید مدارکو اون مدارکو از بین ببرید ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد بهش دست نزن و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست اما حسام فقط لبخند زد چی فکر کردی؟ که اینجا تگزاسو تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی ؟ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم جفتتونو با خودم میبرم حسام خندید من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم ما رو جایی نمیتونی ببری ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ایی نداره توام الان یه مهره ی سوخته ایی، عین صوفی خوب بهش نگاه کن آینده ی نچندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبیددروغه.. حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم،عثمان را خطاب قرار داد واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردن؟ که مثه عراق و افغانستانو الی آخره ؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره؟ نه دیگه، اشتباه میکنید از لحظه ایی که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین اینجا، ایراااانِ ایراااااااان باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد لعنتی میکشمت آشغال بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم نمیدانستم دلیلش چیست مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آوردخفه شو دهنتو ببند آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم. ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد عثمان محکوم به مرگ بود چه دستگیر میشد چه فرار میکرد پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهترنیست نفسهایم به شماره افتاده بود صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم تاریک و بی صدا.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼