eitaa logo
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
455 دنبال‌کننده
405 عکس
326 ویدیو
12 فایل
🔸﷽🔸 ڪانال اختصاصے ترک گناه✌ برنامه های ترک گناه ♨📵 🔸اگریک نفر را به او وصل ڪردے 🔸براے سپاهش تو سردار یارے چنل رمان ما↙️ @roman_20 چنل سیاسی↙️ @monafegh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد_و_یـک ✍جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد جلویِ آینه ایستادم کلاه از سر برداشت و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد هیچ مردی میتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند بغض چنگ شدزندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم دیگر چیزی از من نمانده بود نه زیبایی نه سلامتی نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن اما خدا بود دانیال بود و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم.. راستی چرا نمیمردم دکتر که ناامیدانه از بودنم میگفت خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود هنوز هم درد بود تهوع بود بی قراری و کلافه گی بود لبخند بر لبم نشست معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم، هنوز هم زنده ام انگار یک چیز به شدت کم بودشاید نماز خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز.. باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود، چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید. سراغ لپ تاپم رفتم طریقه نماز خواندن را سرچ کردم.. همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود، اعمالش را انجام داد.. اما نمیشدگفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم به سراغ پروین رفتم از او هم خبری نبود اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود. نه خودش نه مادر به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده اما من دلم نماز میخواست دوست داشتم مانند دختر بچه ایی لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیادی کاش حسام بود ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد.. صدایِ زنگ خانه بلند شد پروین کلید داشت پس چه کسی بود به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمیشد اما زنگ دوباره تکرار شد ترسیدم کسی در خانه نبود اگر دوستان عثمان به سراغ آمده باشن چه قهرمانِ داستانم در سوریه به سر میبرد لرز به تنم افتاد و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد نباید در را باز میکردم اما صدایِ تیکی از در بلند شد پشت پنجره ایستادم کلید کلید داشتند در باز شد و من بدون تامل، با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم.. در اتاق را بستم و به آن تکیه داد.خواستم کلیدش کنم، اما نشد یادم آمد، حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و اون مجبور به شکستن در شود با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم اینبار اگر دستشان به من میرسید، زجرکُشم میکردند. کاش حسام بود چشمانم از شدت اشک دو دو میزد به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟ صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید نه خدا کند به اتاق من نیاید تضمین نمیدادم که جیغ نکشم به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو.. طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد مقابل اتاقم ایستاد نفسم بند آمداما ناگهان مسیرش را عوض کرد از اتاق دور شد مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود چون دیوار به دیوار با من بود چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم برگشت آرام و شمرده گام برمیداشت در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود ازفرط ترس ، صدایِ بلندِ تپش قلبم را میشنیدم و وحشت زده از اینکه نکند به گوش اوهم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض به سمت تخت آمد کنارش ایستاد و مکث کرد یعنی یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد..؟ صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید تو دهاتهایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن نصفه لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله اتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید.. البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم زبانم بند آمده بود از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
"... اِنَّهم یَرَونَه بَعیدا و نَراهُ قَریبا ..." حتی فکرش را هم نمی‌کنند که اینقدر آمدنت نزدیک است. صدای قدمهایت را می‌شنویم، ای‌عالیجناب‌عشق ... قدم بگذار روی چشمان ما شیعیان و آزادگان جهان تو را می‌طلبند ‎ @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد_و_دومــ ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذش
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد. نگاه رویِ چهره ام چرخاند غم در چشمانش نشست حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت محکم بغلم کرد آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم فریاد بزنم یا ببوسمش دانیال، برادر من در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم.. مرا از خودش دور کرد چشمانش خیس بود اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم چیه نکنه طلبکارم هستی میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم. بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره با لبخند به صورتش خیره ماندم کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم.. چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر طلبکارانه سری تکان داد چیه عین قورباغه زل زدی به من خوشگل، خوش تیپ ندیدی یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟ بیخود تلاش نکن جواب نمیده من حسام نیستم که سرم شیره بمالی خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش خندیدم، بلند.. خودِ خودِ دیوانه اش بود بی هیچ تغییری اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم یک دل سیرخواهرانه براندازش کردم بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب دادبابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم همین ولی خب شد نکشتیما راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🔹همه ی جاده ها خبر از آمدن کسی میدهند. ببین چگونه کعبه لباس خلوت و سکوت پوشیده تا به پیشواز صدای قدمهای منجی برود... آمدنش چه نزدیک است!🌟💐 ♡ " او خواهد آمد..."  اللهم عجل لولیک الفرج❤️ التماس دعا مهدی🙏 @tark_gonah_1
همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز شب عید است و خدا عیدی ما مانده هنوز ... هر چه را خواسته بودیم، بـه احسان علی همه را داد، ولی کرب و بلا مانده هنوز ... ♥️ @tark_gonah_1
4_5863714516159693843.mp3
1.15M
ماهارو تحمل کن ما جز شما کسی رو نداریم... @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اقدام شرم آور بر علیه عجل الله تعالی فرجه الشریف 👌 پیشنهاد ویژه 💥ببینید و انتشار دهید @tark_gonah_1
..♡ و رَمیتُ قَلبی بَینَ یَدیک امانَه... وَ قلبم را میانِ آغوشت به امانت سپردم... 🌹 @tark_gonah_1
امشب دعٰا به حالِ دلِ تنگ ما نــما از که میگذرے یا صاحـِب الزمان
سلام بر مهدی یاورانم بابت پراکنده بودن ساعت مطالب حلال کنید هنوز گوشی نخریدم با ورود کرونا گوشیم سوخت 😢
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد_و_ســوم ✍دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از ز
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده از جایش بلند شد یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم نداریم چایی میارم چشمانش درشت شد از فرط تعجب چایی تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره حالا میخوای چایی بریزی و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود.. چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد.. و این روزها عطرش مستم میکرد بی تفاوت چای ریختم در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشداما حالا همه چیز برعکس شده عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه و من چقدر ساده نفرت در دلم میکاشتم. متجعب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکردم، تهوع آور بود ابرو بالا داد و الان چطور نفسی عمیق کشید و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم اما اشتباه بود اسلام خلاصه میشه تو علی و علی حل میشه تو خدا خب من هم اون وقتها نمیدیدم دچار نوعی کوری فکری بودم اما حالا نه چای رو دوست دارم عطرش آرومم میکنه.. چون چه باید میگفتم اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند زیر لب زمزمه کرد علی اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت نگاهم کرد این یعنی اینکه مثله یه شیعه علی رو دوست داری شانه ایی بالا انداختم شیعه و سنی شو نمیدونم اما علی رو به سبک خودم دوست دارم سری تکان داد، اگر پدر بود حکمی جز اعلام برایم صادر نمیکرد و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد بدون هیچ اعتراضی انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند زدآفرین کدبانو شدیا عجب چایی دم کردی خب نظرت در مورد قهوه چیه یعنی دیگه نمیخوریش استکان را زیر بینی ام گرفتم چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم اولا که کار من نیست و پروین دم کرده دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه سوما نوچ خیلی وقته دیگه نمیخورد خندید دیوونه ایی به خدا خلاص ناگهان صدای در بلند شد به سمت پنجره رفتم پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد نگران به دانیال نگاه کردم یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت.. از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم هنوز هم لوس و مامانی بود بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر.. مکث کرد مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند ولی ورق برگشت مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد بلند گریست و بوسه بارانش کرد. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍هم خوشحال بودم، هم ناراحت خوشحال از زبانِ باز شده اش ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم. شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد باز هم خیره میشد و حرف نمیزد زبان میبست و روزه ی سکوت میگرفت اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز میگشذت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد و عصرها در خانه با شیطنتها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد میآورد با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی حسام همیشه میخندید و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم زمان میدووید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشداز جا ماندن دردیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم کنجکاوی امانم را بریده بود به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد حسام گم شده نفسم یخ زد و او ادامه داد دو روز هیچ خبری ازش نیست دارم دیوونه میشم سارا یعنی فاطمه خانم میدانست یعنی چی که گم شد؟ معنیش چیه دستی به صورتش کشید یعنی یا شهید شده یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم کاش شهید شده باشد.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃 علیه السلام: 🌸 الفرصةُ سریعةُ الفَوتِ بَطئیةُ العَودِ 🍃فرصت‌ها زود از دست می‌روند و دیر باز می‌گردند. 📚 ، ج ٧٨، ص ١١٣ 🌹یکی از فرصت‌هایی که معمولا کمتر حواس‌مون بهش هست، همین عُمْر ما هست که هر روز و هر دقیقه و هر ثانیه داره ازش سپری میشه. فرمودند یکی از چیزهایی که روز قیامت از انسان سوال میشه، اینه که عُمْر و جوانیِ خودت رو چطور سپری کردی؟... چقدر خوبه که قبل از اینکه روز محشر اعمال ما محاسبه بشه، خودمون هر از گاهی خودمون رو ارزیابی کنیم. و این روزها هم که اکثرا در خانه بیکار هستیم یه فرصت خوبیه که میشه خودمون رو بسنجیم و کوتاهی هامون رو تو سال جدید جبران کنیم... بیاید عادت نکنیم به بَد زندگی کردن، بیاید با هم تصمیم بگیریم که خوب باشیم و خوب زندگی و بندگی کنیم😊❤️ @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد_و_پـنـجــم ✍هم خوشحال بودم، هم ناراحت خوشحال
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد.. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم.. تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضدجه هایش.. سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت حسام قهرمانِ زندگیم در چه حال بودنفس به نفس قلبم فشرده تر میشد احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط دعا میکردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد. که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش.. باید نفس میگرفتم فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم نماز من باید نماز میخواندم نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود یادم بده چجوری نماز بخوونم با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود.. محکم جواب دادم که آری که من شیعه ام و شک ندارم که اسلام بی علی، اصلا مگر اسلام میشود و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
emamzamn.bahjat.mp3
4.58M
﷽ 📲 فایل صوتے 🎙واعظ: آیت الله بهجت قدس الله نفسه الزکیه 🔖 امام زمان (عج) ما را می بیند! 🔖 ✅ (عج) @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خیلی ها به این نتیجه رسیدن راهی وجود برای باقی نمونده مگر عجل الله تعالی فرجه الشریف 💥 ببینید و انتشار دهید @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد_و_شـشـم ✍آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را.. آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. اشک ریختم و خنجر به قلب، دراولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست. رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم.. بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از شهادت و یا… اسارات و دانیال نفسش رابا صدا بیرون داد پیدا شد.. دیوونه ی بی عقل پیدا شد پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورتِ برادرم را درگیر کرد سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم . درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟؟ خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود. دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ایی میشود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار میگیرد. و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند. که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند. و فعلا به دلیل ضعف بستریست.. من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق.. پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم.. سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم.. این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد.. و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او.. قرانی که صدایش بود.. حجابی که به احترامش بود.. نمازی که نذر شهادت بود.. او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود.. و عاشقی جز این هم هست..؟؟ ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
﷽ ✨🌸✨ هركس مى خواهد معده اش او را آزار نرساند، نبايد ميان غذا آب بنوشد تا غذاخوردن را به پايان رساند. هركس ميان غذا آب خورد بدنش به رطوبت گرايد، معده اش ضعيف گردد و و رگ هایش قوت غذا را به خود جذب نکند، زیرا هرگاه پی در پی غذا روی غذا آب ریخته شود در معده نارسایی پدید آید. [ علیه السلام ] 📚 طب الرضا علیه السلام ص۵۲ @tark_gonah_1
Panahian-Clip-BozorgTatinKomakBeEmamZaman-64k.mp3
1.63M
🔻پاسخ به یک سوال پرتکرار 🎵 ما چه کاری می‌تونیم برای امام زمان(عج) انجام بدیم؟ 👈🏻بزرگترین کمک به امام زمان(عج) در حال حاضر این است که ... @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد_و_هـفـتـم ✍پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم. مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم. روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را. روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را.. و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود. حالا بهارسراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم. کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم. هروز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید. و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار.. نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را.. اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود.. چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟ شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها.. کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم.. روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام. حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد. واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟ در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما.. امایی بزرگ این وسط تاب میخورد. و آن اینکه، اما برایِ من نه.. منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود.. این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم. و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم.. اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن.. خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی. دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. و چقدر سخت بود و ناممکن جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
مهمترین تکلیف.mp3
5.63M
💌 دیگه همه میدونن؛ سر و سامان دادن به این اوضاع آشفته‌ی دنیا، کارِ یه آدم معمولی نیست! حالا چی میشه؟ ما باید چیکار کنیم؟ ... @tark_gonah_1
🌸🍃 🍃 🌸 اکرم صلی الله علیه و آله: 🍃 كمياب ترين چيز در آخر الزمان برادرى قابل اعتماد، يا درهمى حلال است... 🍃 🌸🍃 @tark_gonah_1
مناظره شریفی و عقیل 1080.mp3
22.91M
👆👆👆 🔊 🗣 کارشناس موسسه حضرت ولی عصر(عج) آقای با کارشناس آقای 📝موضوع مناظره: و اثبات تولد حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 🔖تاریخ مناظره : ۱۳۹۹/۱/۲۲ @tark_gonah_1