🌷امام خامنه ای یه تنه کاری کرد که بزرگ تر از موشک باران دیشب بود🌷
برای اولین بار صحبتهای او در حسینیه امام خمینی (ره) به صورت زنده پخش شد. اما چرا؟
چون آمریکایی ها تهدید کرده بودند که حمله ایرانی ها را با کشتن یکی از مقامات او جواب خواهند داد.
امروز بلندپایه ترین مقام ایران در مکانی که مختصات آن کاملا مشخص است حدودا یک ساعت نشست و برنامه آن به صورت زنده پخش شد.
این یعنی من اینجا هستم اگر میتوانی بزن.
اما در جبهه مقابل شورای امنیت ملی آمریکا سخنرانی ترامپ را لغو کرد.
این عمل رهبر مشابه حضورشان در دریای خلیج فارس در جنگ تحمیلی در مقابل ناوهای آمریکا در حین زد و خورد مستقیم بین ایران و آمریکاست.
در خلال صحبتهایشان نیز در صورتی که همه انتظار صحبت پیرامون حمله موشکی دیشب داشتند؛ایشان وزن خاصی به آن نداده و صرفا به گفتن یک جمله درباره آن اکتفا کرد و آن اینکه "کار دیشب فقط در حد یک سیلی بود و انتقام چیز دیگریست".
کوچک شماری این حمله در حالیست که بعد از جنگ جهانی دوم این اولین باریست که یک کشور به پایگاه های آمریکا حمله نموده و این حمله در حدیست که رعب سراسر آمریکا را فراگرفته و آنها را دچار اضطراب و استیصال شدید نموده است.
آری این است ولی فقیه و نائب امام زمان (عجل الله فرجه )که با یک جمله تمام حیثیت دشمنان را در طرفة العینی زیر پا له میکند.
#اللهم_احفظ_قائدنا_امام_الخامنه_ای
@tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
⁉️ چرا #شيعه در #اذان
«اشْهَدُ انَّ عَلِیّاً وَلِیُّ اللّٰهِ» ميگويد؟
▪️نکات زیبا
🎙 #استاد_روستایی
💥ببینید و انتشار دهید
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز #قسمت_سی_ششم دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_سی_هفتم
حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...
لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...
نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ...
- دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ...
نفسم بند اومد ...
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...
چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم... اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... اما حالا...
به زحمت ذهنم رو جمع کردم
- بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم ...
دیگه صدام در نیومد ...
- نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ... و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیت شما ... و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم
دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد ...
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم ... و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... که به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می کنم ...
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم ... اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم ...
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم.
👈ادامه دارد...
ڪانال 💞 صبح عاشورایہ مهدے(؏ـج)
#تـــرک_گناه
📱 نشر دهید📡
══•✼✨🌷✨✼•══
💕 @tark_gonah_1
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🌼 السلام علیک یا بقیه الله
یا ایها العزیز
🌼گل نرگس نظری کن که
💫جھان بیتاب است!
🌼روز و شب چشم همه
💫منتظر ارباب است...
🌼مھدی فاطمه پس کی به
💫جھان می تابی؟
🌼نور زیبای تو یک جلوه ای
💫از محراب است...
🌼 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج
@tark_gonah_1
✍ و امروز لابلای سوز سرمای حیاط
جوانهای، تمام نگاهم را قبضه کرد!
در قحطی حضور تو نیز ؛
میشود سبز شد ....
فقط باید دل دستِ تو داد !
و جان دست تو سپرد!
و از تاریکیِ پلیدِ نَفس، رَست و جوانه زد !
یخزدهترین دلها هم
لایِ مُشت تو، سبز میشوند!
ما را برای خودت کنار بگذار 🌱....
#مولانامهدے
@tark_gonah_1
981020-Panahian-Kerman-18k.mp3
11.59M
🎙 سخنرانی دیروز علیرضا پناهیان قبل از دعای ندبه در کرمان
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز #قسمت_سی_هفتم حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_سی_هشتم
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن
برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم بی حال و بی رمق همون طوری ولا شدم روی تخت
- کجایی بابا؟حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم
چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم گفتم هر چه بادا باد امرم رو به خدا می سپارم
اما هر چه می گذشت محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت تا جایی که ترسیدم
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟
روز چهلم از راه رسید تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم
- خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام من، مطیع امر توئم
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم
" همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی "
سوره شوری آیه 52
و این پاسخ نذر 40 روزه من بود
تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه
اما در اوج شادی یهو دلم گرفت
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد
وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم بله
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد هر دومون گریه کردیم از داغ سکوت پدر
از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم
- بابا کی برمی گردی؟ توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره تو که نیستی تا دستم رو بگیری تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم حداقل قبل عروسیم برگرد حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک هیچی نمی خوام فقط برگرد
گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه می کردم
بالاخره زنگ زدم بعد از سلام و احوال پرسی ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه
بالاخره سکوت رو شکست
- زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی من سپردمت به علی همه چیزت رو تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی
بغض دوباره راه گلوش رو بست حدود 10 شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد گفت به زینبم بگو من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم توکل بر خدا مبارکه
گریه امان هر دومون رو برید
- زینبم نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست جواب همونه که پدرت گفت مبارکه ان شاء الله
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد تمام پهنای صورتم اشک بود
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت عروس و دامادهر دو گریه می کردن
توی اولین فرصت، اومدیم ایران پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ...
هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...
#بی_تو_هرگز
#شیعه
#ره_یافته
#تازه_مسلمان
قسمت آخر❣👆👆.
با صلوات به روح پاک ومطهر طلبه شهید گمنام سیدعلی حسینی🌹
التماس دعا.....✋🏻
تا داستان بعدی ....یا علی🌷
ڪانال 💞 صبح عاشورایہ مهدے(؏ـج)
#تـــرک_گناه
📱 نشر دهید📡
═•✼✨🌷✨✼•═
💕 @tark_gonah_1
آن سردار جانش را گذاشت
این سردار آبرویش را...
🔺پس از ترور نظامی و سخت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی حالا پروسه ترور نرم و سیاسی-امنیتی یکی از بهترین، وطنپرستترین و متعهدترین سرداران کشور در حال اجراست..
امیدواریم برخی مسئولین و به دنبال آن مردم درگیر احساسات و جو سنگین رسانهای نشوند و بهترینها را تصفیه نکنند. مسئله ای که در تاریخ ما مسبوق به سابقه بوده است...
🔹پی نوشت: تا دیروز سپاه بهترین بود و همه حمایت میکردن... حالا بعد 40 سال یک اشتباه یک مامور کرده... اونم تو اوضاع بحرانی که شاید ما بودیم همون تصمیمو میگرفتیم... یک عده میخوان پایه و اساس سپاهو زیره سوال ببرن... همون مونده بیافتیم به جان سپاه اینم از بین ببریم تا لیبرال های خود فروخته هر غلطی کردن بکنند..
#هوشیار_باشیم
اطلاع رسانی کنید
@tark_gonah_1
بسم الله قاصم الجبارین»
.
حاج قاسم کجایی؟
کجایی که ببینی امروز سردار حاجیزاده مقابل دوربینها آرزوی مرگ کرد.
کجایی که ببینی دست بر گردن گذاشت و گفت: گردن ما از مو باریکتره.
سرداری که در حین عملیات پشت میز ننشسته بود، دستور بدهد بلکه در غرب کشور بین نیروهایش بود.
ما که میدانیم او مقصر نیست اما با شجاعت تمام مسئولیت این اتفاق تلخ را برعهده گرفت.
کجایی حاجی که ببینی امروز سردار حاجی زاده تنهاتر از همیشه است.
.
راستی اگر بودی چگونه او را دلداری میدادی؟!
شاید همین که بودی و سردار سر بر شانه شما میگذاشت تمام اندوه و غمش از یاد میرفت...
.
کجایی که دوباره فتنهها بالا گرفت.
کجایی که ببینی کسانی که عرق وطن ندارند الان وطن پرست شدند.
کجایی که ببینی اندوه رهبرمان سنگینتر شد...
.
راستی مگر نگفتند که شهید سلیمانی از سردار سلیمانی زندهتر است؟!
سردار عزیز
به حق فاطمه زهرا(س) دعا کن برایمان. برای رهبر، برای سردار حاجیزاده، برای مردم داغ دیده و برای عزت و آبروی اسلام و انقلابمان...
.
پ ن: به نیت سلامتی امام زمان(عج) و رهبر عزیزمان و برای آرامش مردم داغدیده و همچنین رفع مشکلات ایران اسلامی، ختم صلوات برگزار میشود.
لطفا افراد رو منشن کنید و این پست رو منتشر کنید تا به لطف خدا سیل صلوات راه بیندازیم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
@tark_gonah_1
نامه ای به فرمانده ی هوا و فضای سپاه
بسم الله الرحمن الرحیم
به : سردار حاجی زاده (حفظه الله)
از: یک جوان دهه شصتی
سلام علیکم؛
چند کلامی کوتاه با شما دارم
روزی که خبر سردار سلیمانی را شنیدم، پکر شدم، شبها خواب آرام نداشتم دوستانم هم همینگونه بودن ...
بدترین حسی که میشد را تجربه میکردیم
گویا عزت و غرورمان جریحه دار شده بود
تا اینکه شما به دستور امام خامنه ای عزیز، سیلی را بر گوش شیطان بزرگ نواختید...
قلبمان آرام گرفت...
اما سردار نمیدانی بر ما چه گذشت
آن لحظه که پشت تریبون آمدی و دستانت را بالا بردی و گردنت را از مو باریک تر دانستی..
داغی بزرگتر از شهادت سردار بر دلمان نشست...
سردار نمیدانی بر ما چه گذشت...کاش ما میمردیم و آن جملات را از شما نمیشنیدیم...
باور کنیدحتی نوشتنش برایم سخت است...
سردار تو نماد غرور ملی و عزت ما هستی
عزتی که هیچ ملتی بعد از جنگ جهانی دوم بر خود ندید...
آهای سردار داستان سقوط یک هواپیما ارتباطش با توییت "به یاد آر " و کلیر نکردن آسمان از پروازهای مسافربری در شرایط جنگی و کارشکنی دولتی ... بگذریم که به وقتش گفته شود و توسط اهلش رمز گشایی شود بهتر است...
سردار بر ما روشن است که داستان چه بوده و به زودی بر همگان روشن خواهد شد که خیانت پلشت عمله و اکله ی روباه پیر باعث شد برای حفظ آرامش جامعه با شجاعت تمام بار دیگر پیش چشم همه شهید شوی ...
این بار اما شهید جهل عوام و خیانت خواص شدی؛
ببخشمان که اینقدر جو زده هستیم
ببخشمان که ساکتیم
ببخشمان که در جنگ نرم پای کار نبودیم و گیج زدیم
سردار دیر یا زود تاریخ ایران تو را سردار مقتدر و مظلوم و فداکار این مرز و بوم خواهد دانست...
گردنت افراشته ترین است نزد پروردگار
وجودت برای میهنمان مبارک ترین و مامن توانمندی
و سبک مدیریت جهادی که به رخ کشیدی درس آموز برای بی عرضه هایی که مسئولیت کارشان را نمیپذیرند...
تو را برای فرزندانم مثال خواهم زد که به حق اسطوره ای برای نسل ها...
۴۱ سال امنیت آسمان ما
۴۱ سال اقتدار ما
۴۱ سال محرومیت زدایی
۴۱ سال مبارزه با اشرار
با لباس سبز سپاه...
اینها همه آسان به دست نیامده
میدانیم که عمرت بر مسیر خدمت به ایران و اسلام رفته
آهای سردار
تو افتخار مایی
تو افتخار مقاومتی
تو شهید زنده ای
ای شیر مرد
آن لحظه که سنگ زیرین آسیاب شدی چه زیبا با صراحت و شرافت آبرویت را به پای ملت ریختی
و مبادا که لحظه ای در خلوتت با خدا و در نجوایت با یاران شهیدت حدیث نفس کنی که قدر نشناسیم یا تنهایت گذاشته ایم
مخلص کلام و همین یک کلام:
سردار عمری مثل شیر برای ملتت پشت و پناه بودی و به مردمت بی منت به بهترین شکل خدمت کرده ای
نامرد مردمیم اگر به مکر عمر و عاص زمانه بفروشیمت و از پای خیمه ی معاویه برگردانیمت...
آری پا به پایت هستیم تا عمود خیمه ی معاویه را از جا بکشی و بر سر نحسش بکوبی
ان شاءالله تعالی
✍ #یاسر_ظریفی
@tark_gonah_1
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_اول
✨بہ نام خـداوند تبارڪ و تعالے✨
✍از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران
🍂🌸🍂🌸🍂
✍آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..
کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟
و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال..
روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم.
اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی، خدایِ دانیال نامم را..
و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم
اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد.
⏪ #ادامہ_دارد...
@tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼