صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـوم ✍مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چــهارم
✍گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم اما دریغ پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را
در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های
بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که،صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش،اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.و چقدر کتک خوردم و چقدر جیغ ها و التماس های مادر،حالم را بهم میزدو چقدر دانیال،خوب مسلمان شده بود یک وحشیِ بی زنجیر..
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران،که چه شد؟ کی خدایم را از دست دادم؟ این همان برادر بود؟و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بود چه تضاد عجیبی روزی نوازش روزی کتک!
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند سَبکش کاملا آشنا بود و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند.
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعورفقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم)
و من بی حال اما مات مانده نه، حتما اشتباه شده این مرد اصلا برادر من نیست.نه صدا.نه ظااهراین مرد که بود؟لعنت به تو ای دوست مسلمان،برادرم را مسلمان کردی
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد بی هیچ حسی و رنگی و این یعنی نهایت بدبختی.حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچیدو جایی،شبیه آخر دنیامدتی گذشت.
💞🌸💞🌸💞
✍و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،مادر نگران بود و من آشفته تر...این مسلمان وحشی کجا بود؟؟دلم بی تابیش را میکرد.هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم.اما دریغ از یک نشانی...مدام با موبایلش تماس میگرفتم،اما خاموش... به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم،اما خبری نبود حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.من گم شده بودم یا او؟
هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.اما نه خبری نبود و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند! تعدادی تازه مسلمان تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی...
مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان.میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود،می ماند و هوای وطن به ریه می کشید.که انگار بدبختی در ذاتشان بود.و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت،خیابانها وشهرها را زیرو رو میکرد بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود.اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم،پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ،قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد،دانیال هم گاهی و حالا عثمان و خانواده اش،پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره،چای بنوشد!!
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.مهربان و ترسو،درست مثله مادرم.آنها گاهی از زندگیشان میگفتند،از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت.و عثمانی که درست در شب عروسی،نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد و چقدر دلم سوخت به حال خدایی،که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم بیصدا،بی حرف بدون کلامی،حتی برای همدردی...
عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
⭕️ سید بن طاووس نقل کرده که امام صادق فرمودند: «به زودی شُبههای شما را فرا میگیرد، پس شما بدون راهنما و امامی هدایت کننده باقی خواهید ماند و نجات پیدا نمیکند مگر کسی که بوسیله "دعای غریق" خدا را بخواند: يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ، يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِكَ» (مهج الدعوات، ص ۳۹۶)
🔺 سفارش شده در دوره #آخرالزمان ، برای در امان ماند از فتنه ها، «دعای غریق» زیاد خوانده شود.
@tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #استاد_شجاعی 🎤
🌞چطور شد که نامِ دختر پیامبر ص،
#فاطمه 'س' شد؟
#لیله_القدری_بنام_فاطمه 💫
@tark_gonah_1
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
سلام ای منجی دلها
یا ایها العزیز
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت و
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
#حافظ
اَللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّهَ
عَنْ هَذِهِ الأُْمَّهِ
بِحُضُورِهِ
وَعَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ....
آمین
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چــهارم ✍گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میما
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجــم
✍که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.در این بین،درد میانمان،مشترک بود.و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد.رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد.شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد.در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند،از اصول و شرعیات
عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا درست شبیه برادرم دانیال!
آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند
اما تلاش ها بی فایده بود.هیچ سرنخی پیدا نمیشدنه از دانیال،نه از هانیه
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت
فقط فنجانی چای بود با خدا
دیگه کلافه شده بودیم.هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم چه مبارزه ایی؟دانیال کجای این قصه بود؟
مبارزه...مبارزه...مبارزه...
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم.اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو!
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.
حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند.اما برادرم دوست داشتنی بود.پس باید برای خودم می ماند.
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود.باید از ماجرا سردرمیاوردم حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه
🍂🌼🍂🌼🍂
✍مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان.و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.کچل ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گرآن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم.تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.چه وعده هایی.بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند.با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.و او هم با سکوت در کنار ایستاد.و سپس زیر لب زمزمه کرد بیچاره هانیه...!
از وعده هایِ دروغین که قبولش نداشتم
از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟
سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:سارا.. سارا.. خوبی؟و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد
بازویم را گرفت و بلندم کرداین حرفها این سخنرانی برام آشنا بودو...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #مهدویت
🎥همه #آرزو های مقدس با #ظهور #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف محقق میشود!
🎙 #حجت_الاسلام_عاملی
💥ببینید و انتشار دهید
@tark_gonah_1
﷽
✨🍀✨
در دنیا مانند کسی باش که در خانه ای ساکن است و مالک آن نیست و منتظر رفتن است.
[ #امام_کاظم علیه السلام ]
📚 تحف العقول ص۳۹۸
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجــم ✍که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چو
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـشم
✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقطـ صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست فقط) و من منفجر شدم فقط چی؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکردمثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کردشما چی میخواین از ماا..هان ؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی همین دانیال نترسید و شد یه مسلمون بد اخلاق یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست میبینی همه تون عوضی هستین
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها
چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر فقط به دل خودم!!
و من گفتم از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد... جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با
🍂🌼🍂🌼🍂
✍عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند سارا بپوش بریم و من گیج:چی شده؟ کجا میخوای منو ببری؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بودحالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟کم کم عادت میکنی این تازه اولشه یادت رفته، منم یه مسلمونم راست میگفت و من ترسیدم دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید آنجا دلها یخ زده بود
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟ ازتون بدم میادو او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی میخوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: خوش اومدین داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
﷽
#امام_على عليه السلام:
در دگرگونى هاى روزگار، گوهر مردان شناخته مى شود.
في تَقَلُّبِ الأَحوالِ عُلِمَ جَواهِرُ الرِّجالِ
حکمت ۲۱۷ نهج البلاغه
@tark_gonah_1
پرواز.mp3
6.94M
#تلنگری 💌
✨ اوج عبادتِ انسان در حالتِ سجده است؛
چه رازی در سجده نهفته ست...؟
#استاد_شجاعی 🎤
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـشم ✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسل
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هــفتـم
✍چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن از آرامش اتاقش از خواهر و برادرهایش.از پدر و مادر مهربان ومعمولیش از درس و دانشگاهش از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند.همه و همه قبل از مبارزه...
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت ،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت وقتی از درماندگی اش گفت : دلم لرزید....
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده.
و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست و من چقدر از بهشت ترسیدم یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟ وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم، چقدر فضایش سنگین بود.
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: سارا حالت خوبه؟آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق..
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:واسه امروز بسه اما لازم بود..روز بخیر
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال.با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی
🌿🌺🌿🌺🌿
✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود.
ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد.معلوم هست کجایی؟ گوشیت که خاموش از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی و با مکثی کوتاه: سارا خوبی؟ و اینبار راست گفتم که نه که بدتر از این هم مگر می شود بود؟عثمان خوب بود نه مثل دانیال اما از هیچی،بهتر بود..
پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم و من ماندم خیره و شنیدم :همه چی درست میشه و ای کاش راست میگفت عثمان می گفت و من نمی شنیدم یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشداو خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر.
چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ولی هر چه میگشتم،دلیلی وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #فاطمیه
🎥 #حضرت_فاطمه سلام الله علیها #مریم_کبری است
🔊 #استاد_رضوی
💥ببینید و انتشار دهید
@tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #فاطمیه
🎥 چرا اسناد #شهادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها در کتب #اهل_سنت موجود نیست؟
🔍 قسمت اول
📌 #چند_سوال_از_اسلام_اموی
🔊 حجت الاسلام #حامد_کاشانی
💥ببینید و انتشار دهید
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هــفتـم ✍چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند ش
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتم
✍باید دل به دریا میزدم دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بوداما این پیش فرض نگرانترم میکرد اگر به این گروه ملحق نشده،پس کجاست؟چه بلایی سرش آمده؟نکند که چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر
و بیچاره مادرکه در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش،دانه های تسبیح را ورق میزد
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نمیفهمید!شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛عدم علاقه به جگرگوشه ها بود. نمیدانم،اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد!
تصمیم را گرفتم.و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش،خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما،محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هروز متحیرتر از روز قبل میشدم مسلمانان چه دروغ های زیبایی بلد بودن دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری چقدر ساده بودن انسان هایی که گول میخوردند. روزانه در نقاط مختلف شهر،کشور و شاید هم جهان؛افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد.و این وسط من بودم و سوالی بزرگ. که اسلام علیه اسلام؟مسلمانان دیوانه بودند.از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه،کانادا،آمریکا،آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است.که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان،به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد.
بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد...اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم...
به شدت پیگیر بودم چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله...از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..برقرار حکومت واحد اسلامی مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟یعنی همه باید مسلمان،آنهم به سبک داعشی باشند؟
🌿🌺🌿🌺🌿
✍و برشورهایشان را میخواند زندگی راحت برای زنان استفاده از تخصص و دانش داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش...پرداخت حقوق داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال.آب و برق و داروی رایگان...امنیت و آسایش همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش..چرا؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟
در ظاهر همه چیز عالی بود بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود مذهب، مزحکترین واژه
با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود.اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود...
باید بیشتر میفهمیدم...مبارزه با چه؟
اسم شیعه را سرچ کردم فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا...خون و خون و خون بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند.
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟یعنی این بریدگی های ،در بدن پدرو مادر من هم بود؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد...
درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟
انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند عجب دینی ست،"اسلام"
هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم....
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم.روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم...
⏪ #ادامہ_دارد...
@tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #فاطمیه
🎥 چرا نامی از #حضرت_زهرا سلام الله علیها در میان نیست؟
🔍 قسمت دوم
📌 #چند_سوال_از_اسلام_اموی
🔊 حجت الاسلام #حامد_کاشانی
💥ببینید و انتشار دهید
@tark_gonah_1
#فاطمیه
حاکم نیشابوری میگوید:
📝 #عایشه نقل میکند؛ پیامبر اکرم در حالی که در بیماری ای که منجر به رحلت شان شد، بودند؛ به #فاطمه فرمودند: فاطمه جان! آیا راضی می شوی که تو سرور زنان دو عالم هستی؟! و همچنین سرور زنان این امت {مسلمانان} و سرور تمام زنان مومنان.
🔖حاکم نیشابوری: سند این حدیث صحیح است، اما مسلم و بخاری آن را نیاورده اند.#ذهبی : حدیث صحیح است.
📚مستدرک علی الصحیحین ج۳ ص۱۷۰، ح۴۷۴۰
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـشـتم ✍باید دل به دریا میزدم دانیال خیلی پاکتر از اخ
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نــهـم
✍هرروز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم
چندمتر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم.
از بچگی بدم می آمد کسی،بی هوا مرا به سمت خودش بکشد.
عصبی و ترسیده به عقب برگشتم.عثمان بود!برزخی و خشمگین:میخوام باهات حرف بزنم
و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را: نمیام..برو پی کارت و او متفاوت تر:کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کردخبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته بای رفت و من منجمد شدم.عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی! با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..عثمان..صبرکن.
درست روبه رویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش.سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.
استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد لب باز کرد اما هیستریک:میفهمی داری چیکار میکنی؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم هربار مادرت گفت نیستی نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری اما اشتباهه. بفهم..اشتباه چرا ادای کورا رو درمیاری؟که چی برادرتو پیدا کنی؟ کدوم۸ برادر؟منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟
داد زدم خفه شو توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی و بلند شدم...
به صدایی محکم جواب داد:بشین سرجات این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود.خیره نگاهش کردم.
و او قاطع اما به نرمی گفت: فردا یه مهمون داری از ترکیه میاد خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره!فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش بعد هر گوری خواستی برو... داعش…النصر..طالبان..جیش العدل میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار.
🌿💐🌿💐🌿
✍راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن
حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم مهمان فردا چه کسی بود؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست.دلم برای عثمان تنگ شده بود همان عثمان ترسو و پر عاطفه
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم..دانیال..دانیال..دانیال..
آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش صبح زودتر از موعد برخاستم یخ زده بودم و میلرزیدم این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟
آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم اما باید میرفتم
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم دندانهایم بهم میخورد.آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا؟
نفس تازه کردم و وارد شدم...
عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه:ترسیدی؟! نترس ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست.میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود...
بازهم باران و شیشه های خیس
زل زده به زن،بی حرکت ایستادم:این زن کیه؟و عثمان فهمید حالِ نزارم را،
نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،میلرزد عثمان تا کنار میز،تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی زن ایستاد دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم
من رو به روی دختر
و عثمان سربه زیر،مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود چقدر زمان،کِش می آمد دختر خوب براندازم کرد سیره سیر لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد
صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم
دختر آرامشی عصبی داشت:بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود رفتیم مرز از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت
⏪ #ادامہ_دارد...
@tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از مرگ بر منافق سازشکار✊🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️سخرانی بسیار شنیدنی
شباهت جامعه کنونی ما با زمان امامت امیرالمومنین علی (ع)
ببینید و نشر دهید...
@monafegh_1
Ali Fani - Tajalie Taha.mp3
4.3M
امید غریبان تنهاکجای!!:
ندیدم کسی را به آقایی تو...
امید غریبان تنها کجایی؟😔💔
#علی_فانی
#سه_شنبه_های_مهدوی
@tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🎥چرا #اسلام_اموی مجبور به کتمان #حضرت_زهرا سلام الله علیها است؟
🔍 قسمت سوم
📌 #چند_سوال_از_اسلام_اموی
🔊 حجت الاسلام #حامد_کاشانی
💥ببینید و انتشار دهید
@tark_gonah_1