eitaa logo
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
455 دنبال‌کننده
405 عکس
326 ویدیو
12 فایل
🔸﷽🔸 ڪانال اختصاصے ترک گناه✌ برنامه های ترک گناه ♨📵 🔸اگریک نفر را به او وصل ڪردے 🔸براے سپاهش تو سردار یارے چنل رمان ما↙️ @roman_20 چنل سیاسی↙️ @monafegh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـنـجـاه_و_نہ ✍حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از ای
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش خدایی که ندیدمش در عین بودن این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد همان پرستار چاق و بامزه بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟ هان استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخیدهیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده مریض که نیستم، گل پسرم مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد خدا پدرمو بیامرزه پس داری لاغر میشیا یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه برو بابت زحماتم شکرگذار باش پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد امیرمهدی اینجایی؟ کشتی منو تو آخه مادر همیشه باید دنبالت بدوئم چه موقعی که بچه بودی چه حالا امیر مهدی؟ منظورش چه کسی بود پرستار؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کردبشین سرجات بچه فقط خم و راست شدنو بلده؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی. حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت خیلی نامردی حالا دیگه میری مامانمو میاری این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد برو بابا تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر گل کوچیک پیشکش در ضمن فعلا مهمون منی حسام آدم فروشی حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش زن ویلچر به دست وارد اتاق شد بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشا با من طرفی و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه سلام عزیزم خدا ان شالله بهت سلامتی بده قربون اون چشمایِ قشنگت برم با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم حسام کمی سرش را خاراند مامان جان گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه زن بدون درنگ به حسام تشر زد تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم مادرش بود آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد حسام با لبخند دست مادرش را بوسید الهی قربونت برم ببخشید خب بابا من چیکار کنم این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده باید از حالشون مطلع میشدم یا نه بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که... ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
استغفار_22.mp3
10.83M
۲۲ 📿 💢استغفار، از زمین بلندت میکنه ؛ اگر اهل سخت‌کوشی برای وسعت دادن به روحت باشی! @tark_gonah_1
❤️ امام سجّاد عليه السلام: 🔻گناهانى كه از استجابت دعا جلوگيرى مى‌كنند عبارتند از: 🔸بد نيّتى 🔹خبث باطن 🔸دورويى با برادران 🔹باور نداشتن به اجابت دعا 🔸به تأخير انداختن نمازهاى واجب تا آن كه وقتشان بگذرد 🔹تقرّب نجستن به خداوند عزّوجلّ با نيكوكارى و صدقه 🔸بد زبانى و زشت گويى 📚ميزان الحكمه، ج۴، ص۲۸۷🌿 ڪانال عطر قـــ💗ــــرآن @tark_gonah_1
هدایت شده از مرگ بر منافق سازشکار✊🏻
28.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 توصیه به استفاده از (ع) جهت پیشگیری و درمان ویروس @monafegh_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم تمام مریضایِ بخش میشناسنت اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشیدفدایِ اون قدت بشم من قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار مثلا مگه من فلجم این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا آّبرمو بردین لبهایم از فرطِ خنده کش آمد این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود حسام سرش را به سمت من چرخاند سارا خانووم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی تهوع و درد لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم از ته دل با تمام وجود به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم حسام آمد یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما محضه احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد پرستار گفت شرایطتون خوب نیست اومدم حالتونو بپرسم الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد فعلا یا علی خواست برود که صدایش زدم نرو بمون بمون برام قرآن بخوون و ماند، آن فرشته سربه زیر… ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🛣 کوچه خیابان‌های بی‌روحِ تهران ، و حرفهایِ دل شمـــا .... ◽️شما فکر می‌کنید؛ سرانجام این بحران‌های عجیب و غریب، در دنیا چه خواهد شد؟ ☄ آیا عمر دنیا، رو به اتمام است؟ @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چرا برای امام زمان(عج) دعا می‌کنیم، در حالی که به دعای ما احتیاجی ندارند؟ @tark_gonah_1
👤 علیرضا پناهیان: توسل خانوادگی در شب سال نو را جدی بگیریم و به دیگران توصیه کنیم(۲۸اسفند۹۸) 🙏 به امید رهایی مردم جهان از ابتلا به بیماری کرونا 👈🏻 قرائت دعای توسل در شب شهادت باب الحوائج امام کاظم(ع) 🔻فردا، ساعت ۲۰، خانه هر ایرانی @tark_gonah_1
شهر آینه دار می شود با یک گل پروانه تبار می شود با یک گل گفتند نمی شود ولی می بینند یک روز بهار می شود با یک گل ان شاءالله امسال سال ظهور حجت باشر @tark_gonah_1
♻️ یا مقلب القلوب ... ❇️ سردار دلها... امسال پر از خاطره های من و توست تحویل نمیدهم من امسالم را... چه تهی دست است دنیایی که تو در آن نباشی... 💠ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج💠 @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_یـک ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم تمام مریضایِ بخش میشناسنت اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشیدفدایِ اون قدت بشم من قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار مثلا مگه من فلجم این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا آّبرمو بردین لبهایم از فرطِ خنده کش آمد این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود حسام سرش را به سمت من چرخاند سارا خانووم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی تهوع و درد لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم از ته دل با تمام وجود به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم حسام آمد یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما محضه احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد پرستار گفت شرایطتون خوب نیست اومدم حالتونو بپرسم الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد فعلا یا علی خواست برود که صدایش زدم نرو بمون بمون برام قرآن بخوون و ماند، آن فرشته سربه زیر… ⏪ ... @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_یـک ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.. و که حسامی با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محضه خجالت دادنم اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن ، و چند در قدمی بودنم با مرگ را و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثله آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم سراسیمه در جایش نشست نگاهش کردم این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟نماز صبحه دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد الان خوبین؟ سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم دیشب اینجا خوابیدین؟ قرآن را روی میز گذاشت دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم منم اینجا انقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد ممنون که بیدارم کردین من برم واسه نماز شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم البته اگه حالتون خوب بود دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم فرصتی برایِ خلاء. سری تکان دادم من خوبم همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم زمانی، نماز احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش میکردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد و من باز فقط نگاهش کردم عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را میداد. سر به زیر محجوب رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد.. اما من سوال داشتم چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟ در یک کلمه پاسخ داد زیارت عاشورا اسمش را قبلا هم شنیده بودم زیارتی مخصوصِ شیعیان زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمیآورد نوبت به سوال دوم رسید چرا به مهر سجده میکنی یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟ با کف دست، محاسنش را مرتب کرد ما “به ” مهر سجده نمیکنیم ما “روی” سجده میکنیم منظورش را متوجه نشدم یعنی چی؟ مگه فرقی داره ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
﷽ ✨🌹✨ ای علی هر وقت نمازت رسید آماده آن شو وگرنه شیطان تو را سرگرم می‌کند [ صلےالله علیه وآله ] 📚 میراث حدیث شیعه ج۲ ص۲۰ @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ایرانیان همان است. 🔸 قبل از نیز علی دوست بودند! 🔹 علاوه بر آنکه سالگشت شمسی در خم است ماجرای دیگری نیز دارد! 👈ببینید نامگذاری نوروز از کجا آمده است؟ 🔊 💥ببینید و انتشار دهید @tark_gonah_1
امشب که شب مبعث احمد باشد مشمول همه عطای سرمد باشد یارب چه شود طلوع صبح فردا صبح فرج آل محمد باشد 🌸 عید بزرگ مبعث، آغاز راه رستگارى و طلوع تابنده مهر هدایت و عدالت، بر شما مبارک باد 🌸 @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_دومــ ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شد
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم فرق داره.. اساسی هم فرق داره وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی بت پرست اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا ما “رویِ” مهر “به” خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم در کمال خضوع و خاکساری تعبیری عجیب اما قانع کننده هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باش بین “به” و “روی”اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود حتی سجده کردنش بر خدا اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش.. بی مقدمه به صورتش خیره شدم دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیرهر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود اما لبخندش عمیقتر شد چشم الان به اکبر میگم واستون بیاره دیشب شیفت بود مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید باز هم چای شیرین شده به دستش، طعم خدا میداد.. روسری را روی سرم محکم کردم من میخواستم وارد داعش بشم اما عثمان نذاشت چرا؟ صدایی صاف کرد خیلی سادست اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله، میخواستن دانیال رو گیر بندازن پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده اینجوری راحتتر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشونو نمیکشید حالا چرا؟ اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع، شکل دیگه ایی به خودش میگرفت یعنی رسانه ایی اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ایی کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها، گرون تموم میشه اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد پس سعی کردن بی صدا پیش برن و من حیران مانده بودم از این همه ساده گی خودم.. بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم اون دختر آلمانی اونم بازیگر بود حسام آهی کشید نه یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟ لبانش را جمع کرد خب شما باید میومدین ایران به دو دلیل یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم دوم دستگیری ارنست یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده.. پس از طریق شما اقدام کردیم چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد... ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
4_5958593109687272908.mp3
5.38M
🎼یارسول‌الله‌سلام‌علیڪ @tark_gonah_1
‍📌 ؛ 🔆 امام مهدی به دو عالِم از نجف فرمود به سید حلاوی بگویید: اینقدر دلم را نسوزان و سینه‌ام را کباب نکن، اینقدر ناراحتی شیعه را به گوشم نرسان، من از شنیدنش ناراحت میشوم، سید کار بدست من نیست، دست خداست، دعا کنید خدا فرج مرا برساند که شیعیان را از این شکنجه ها نجات دهم 🔖 @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_ســومــ ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم فرق داره..
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم و از دانیالو خوونوادش گفتم.. و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید منظورش را درست متوجه نمیشدم خب یعنی چی یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه سری به نشانه ی تایید تکان دادقاعدتا باید میپرسید پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم اما نشد و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم در مورد قسمت دوم سوالتون اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطرمینداره از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبودیعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن اینکه شما از یان کمک خواستین لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق ترخب ما دقیقا هدفمون همین بود اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد مبهوت و پر سوال نگاهش کردم و با تبسم ابرویی بالا داد خب بله کاملا واضحه که گیج شدین در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم پس بازی شروع شد یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده بالاخره با تلاشهایِ یان شما از آلمان خارج شدین و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بو اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت وحشتناک بود اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم نکنه پروین هم نظامیه خندیدبلند و با صدا نه بابا حاج خانووم نظامی نیستن حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست اسم چیست مدام بحث را عوض میکرد بیچاره یانِ مهربان دیوانه ترین روانشناس دنیا... ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
4_6035259847878903576.mp3
3.36M
﷽ 🎙واعظ: حاج آقا 🔖 قضاوت ممنوع 🔖 @tark_gonah_1
ازبستربیماری‌خودپاشدنی‌نیست بی‌لطف‌شماشهرمداوا‌شدنی‌نیست رفتیم‌به‌دیدار‌حکیمان‌وطبیبان گفتندکه‌با‌دانش‌آن‌ها،شدنی‌نیست این‌زخم‌که‌برپیکرما‌دست‌خودی‌زد آنقدرعمیق‌ست‌که‌حاشاشدنی‌نیست @tark_gonah_1
بايد تمام حاشيه ‌ها را رها کنم... آقااجازه هست شمارا صدا کنم؟ باشعرهم‌نمی‌شودازغربتت‌سرود.. آقاچگونه دِین خودم را ادا کنم؟ سه شنبه های مهدوی و دعای توسل @tark_gonah_1
🤲امروز *آیة الکرسی* راکه یکی از با عظمت ترین آیات قرآن کریم هست، تلاوت وتکرارکند..به نیت شفای بیماران و دور شدن بلایا لطفا" نشر دهید . اجرکم عندالله تعالی *اعوذ بالله من الشيطان الرجيم* *بسم الله الرحمن الرحیم* *الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَاخذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم@ لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ@الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هُم فِیها خالِدُونَ* پروردگارا..هرکس این آیه شریفه را فرستاد به نیت همین حاجتی که الان در ذهن دارد برآورده به خیر بفرما و به ذریعه این آیه بزرگ خودش و خانواده اش را محفوظ نگهدار..آمین 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 @tark_gonah_1