11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ دخترم از خونه فرار کرد!
✘ همسرم ارتباطات نامشروع داره!
✘ پسرم اهل رفیقبازیهای داغون و پرخطره!
❤️🔥این آسیبها عموماً از یک نقطه شروع میشوند!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های عبرت آموز ۳۴۷(تلنگر آمیز)
داستان شنیدنی لقمان در بیابان
🎙استاد انصاریان
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا ۳۰۸
روایت قاسم صادقی همرزم شهید از زیارت خاص امام رضا علیه سلام توسط شاهرخ و توبه او
گفتم شراب وصل به " اوباش" میدهند؟
با خنده گفت: بندهی "او" باش، میدهند..!
چقد شنیدنی 😭😭😭
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
22.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گل کاری ضریح مطهر امام حسین علیهالسلام به مناسبت میلاد فخر عالم وجود؛ اباالزهرا؛ حضرت رسول صلوات الله علیه و آله و امام صادق علیه السلام
📎 #امام_حسین علیهالسلام
📎 #میلاد_پیامبر_اکرم صلیاللهعلیهوآله
@TARKGONAH1
💠 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند :
✍ زیاد استغفار کنید در خانه ها و مجالستان ، سر سفره ها و در بازارهایتان و در مسیر رفت و آمدهایتان و هر جا که بودید استغفار کنید ، چرا که شما نمی دانید آمرزش خداوند چه زمانی نازل می شود.
📚 مستدرک الوسائل ، ج ۵ ، ص ۳۱۹
@TARKGONAH1
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 _ #بچه_ها_کوچک_نیستند
🔸من دوست دارم امام زمان علیه السلام را پیدا کنم و از ایشان بپرسم
چه کار کنم که شما خوشحال بشوید؟
🔸مبارزه با آمریکا و اسرائیل
🔸فرماندهی لشکر امام زمان علیه السلام
و...
🌷نوجوان های عزیز! این ها بخشی از فکرهای بزرگ نوجوان های این کشور است.
حجت الاسلام
#محسن_عباسی_ولدی
#تربیت_ولایی
#تربیت_فرزند
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا واقعا مردم بیدین شده اند؟!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱🎙📽 #سخنرانی -کوتاه-
📜موضوع: دینداری کاریکاتوری.
🎚📻 سخنران:حجة الاسلام محمد رضا #هاشمی
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۹ مصطفي صفار هرندي: از علمایی كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت م
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۰
كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق انداخت كه ميفرمايد:
((كســي كه حق خداوندمانند خمسرا نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل
صرف خواهد كرد))۱
بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه
پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام.
حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي.
اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاجآقا، اين آقا
ابراهيم پيراهنهاي قبلي را انفاق كرده!
بعضي از بچههاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع
ماليشان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجي در حالي كه با تعجب به حرفهاي من گوش ميكرد، نگاه عميقي
به صورت ابراهيم انداخت وگفت:
این دفعه برای خودت پارچه می بُرم، حق نداري به كسي ببخشي. هركسي
كه خواست بفرستش اينجا.
۱)آثارالصادقين ج5ص466
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۱
جواد مجلسي:
پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم.
اينبار نَقل همه مجالس توسلهاي ابراهيم به حضرت زهراۜبود. هر جا
ميرفتيم حرف از او بود!
خيلي از بچهها داستانها و حماســهآفرينيهاي او را در عملياتها تعريف
ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهرهانجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه
براي آنها مداحي كند و از حضرت زهراۜبخواند.
شــب بود. ابراهيم در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد.
صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخيكردند و
صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهایی گفتند كه او خيلي ناراحت شد.
آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها
مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم!
هــر چه ميگفتم: حرف بچهها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را
بكن، اما فايدهاي نداشت.
آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم!
ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۲
قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به
سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت:
پاشو، الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته
ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز.
ابراهيم ديگر بچهها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح
را برپا كرد.
بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي
حضرت زهراۜ!!
اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچهها را جاري كرد. من هم كه ديشب
قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچهها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم
در فكر كارهاي عجيب او بودم.
ابراهيم نگاه معنيداري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم
خوردم، چرا روضه خواندم؟!
ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت:
چيزي كه ميگويم تا زندهام جايي نقل نكن.
بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نميآمد، اما
نيمههاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه
طاهرهۜتشريف آوردند و گفتند:
نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم.
هر كس گفت بخوان تو هم بخوان
ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي
كردن ادامه داد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1