کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۱
عباس هادي:
بــا ابراهيــم از ورزش صحبت ميكرديم. ميگفت: وقتــي براي ورزش يا
مسابقات کشتي ميرفتم، هميشه با وضو بودم.
هميشــه هم قبل از مسابقات کشتي دو رکعت نماز ميخواندم. پرسيدم: چه
نمازي؟!
گفت: دو رکعت نماز مســتحبي! از خدا ميخواستم يك وقت تو مسابقه،
حال کسي را نگيرم!
ابراهيم به هيچ وجه گرد گنــاه نميچرخيد. براي همين الگویی براي تمام
دوستان بود. حتي جایي که حرف از گناه زده ميشد سريع موضوع را عوض
ميکرد.
هر وقت ميديد بچهها مشغول غيبت کسي هستند مرتب ميگفت: صلوات
بفرست! و يا به هر طريقي بحث را عوض ميکرد.
هيچگاه از کسي بد نميگفت، مگر به قصد اصلاح کردن.
هيچوقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نميپوشيد. بارها خودش را به کارهاي
سخت مشغول ميکرد.
زماني هم که علت آن را ســؤال ميکرديم ميگفت: براي نَفس آدم، اين
کارها لازمه.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۱ عباس هادي: بــا ابراهيــم از ورزش صحبت ميكرديم. ميگفت: وقتــي بر
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۲
شــهيد جعفر جنگروي تعريف ميکرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشستهبوديم. داشــتيم با بچهها حرف ميزديم. ابراهيم دراتاق ديگري تنها نشسته و
توي حال خودش بود!
وقتي بچهها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود.
باتعجب ديدم هر چند لحظه، سوزني را به صورتش و به پشت پلک چشمش
ميزند! يکدفعه باتعجب گفتم: چيکار ميکني داش ابرام؟!
تازه متوجه حضور من شــد. از جا پريد و از حال خودش خارج شــد! بعد
مكثي كرد و گفت: هيچي، هيچي، چيزي نيست!
گفتم: به جون ابرام نميشه، بايد بگي برا چي سوزن زدي تو صورتت.
مکثــي کرد و خيلــي آرام مثل آدمهایی که بغض کردهاند گفت: ســزاي
چشمي که به نامحرم بيفته همينه.
آن زمــان نميفهميدم که ابراهيم چه ميکند و اين حرفش چه معني دارد،
ولــي بعدها وقتــي تاريخ زندگي بــزرگان را خواندم، ديدم کــه آنها براي
جلوگيري از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبيه ميكردند.
از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوري از نامحرم بود. اگر ميخواست
بــا زني نامحرم، حتي از بســتگان، صحبــت كند به هيچ وجه ســرش را بالا
نميگرفت. به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژي داشت!
و چه زيبا گفت امام محمد باقر:از تيرهاي شيطان، سخن گفتن با زنان
نامحرم است.
٭٭٭
ابراهيم به اطعام دادن نيز خيلي اهميت ميداد. هميشــه دوســتان را به خانه
دعوت ميکرد و غذا ميداد.
در دوران مجروحيــت که در خانه بســتري بود، هــر روز غذا تهيه ميکرد
و کســاني که به ملاقاتش ميآمدند را ســر ســفره دعوت ميکرد و پذيرایی
مينمود و از اين کار هم بينهايت لذت می برد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۳
به دوستان ميگفت: ما وسيلهايم، اين رزق شماست. رزق مؤمنين با برکت
است و...
در هيئتها و جلسات مذهبي هم به همين گونه بود. وقتي ميديد صاحبخانه
براي پذيرایي هيئت مشکل دارد، بدون کمترين حرفي براي همه ميهمانها و
عزادارها غذا تهيه ميکرد.
ميگفت: مجلس امام حسين بايد از همه لحاظ كامل باشد.
شبهاي جمعه هم بعد از برنامه بسيج براي بچهها شام تهيه ميکرد.
پــس از صرف غذا دســته جمعي به زيارت حضرت عبدالعظيم يا بهشــت
زهرا ميرفتيم.
بچههاي بســيج و هيئتي، هيچوقت آن دوران را فراموش نميکنند. هر چند
آن دوران زيبا و به يادماندني طولانی نشد!
يکبــار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا ميياري؟! از آموزش
وپــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي
ديگران خرج ميکني!
نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رســان خداست. در اين برنامهها
من فقط وسيله ام.
من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جایی که فکرش
را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۳ به دوستان ميگفت: ما وسيلهايم، اين رزق شماست. رزق مؤمنين با برکت
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۴
جمعي از دوستان شهيد:
همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريبًا دور به سمت خانه بر ميگشتيم.
پيرمردي به همراه خانوادهاش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان
داد و من ايستادم.
آدرس جایي را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکلاتش
گفت.
به قيافهاش نميآمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيبهاي
شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت.
به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيبهايم را گشــتم. ولي
به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود.
ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولي چيزي همراهم نبود.
از آن پيرمــرد عذرخواهي کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه
موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک ميريخت!
هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاري شود، براي همين
آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داري گريه ميکني؟!
صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود
ُ کمک کنيم. گفتم: خب پول نداشتيم، اين که گناه نداره.
گفت: ميدانم، ولي دلم خيلي برايش سوخت. توفيق نداشتيم کمکش کنيم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۵
کمي مکث کردم و چيزي نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفاي
درون و حال ابراهيم غبطه ميخوردم.
فرداي آن روز ابراهيم را ديدم. ميگفت: ديگر هيچوقت بدون پول از خانه
بيرون نميآيم. تا شبيه ماجراي ديروز تکرار نشود.
رســيدگي ابراهيــم به مشــکلات مردم، مرا يــاد حديث زيبــاي حضرت
سيدالشهداء انداخت كه ميفرمايند:((حاجات مردم به سوي شما از نعمتهاي
خدا بر شماست، در اداي آن کوتاهي نکنيد که اين نعمت در معرض زوال و
نابودي است))۱
٭٭٭
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
ماشينت رو امروز استفاده ميکني!؟
گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و
گفت: تا عصر بر ميگردم.
عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستي بري!؟ گفت: هيچي،
مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي ميکني!؟
گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم.
خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده
نميکني مثل برنج و روغن با خودت بياور.
رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و
ُ ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خردهایی
که به فروشنده ميداد فهميدم همان پولهاي مسافرکشي است.
۱)بحار ج 78 ص ۱۲۱
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۵ کمي مکث کردم و چيزي نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفا
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۶
بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را
نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسایل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهآمدهايم، اينها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف ميزد که طرف مقابل
اصلا احساس شرمندگي نکند. اصلا هم خودش را مطرح نميکرد.
بعدها فهميدم خانههايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچههاي رزمنده بود. مرد
خانواده آنها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آنها رسيدگي
ميکرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادقانداخت که ميفرمايد:
((ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه
خداست و باعث در امان بودن در قيامت ميشود))۱
ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود. او تمام تلاش خود را در
جهت حل مشکلات مردم به كار ميبست.
٭٭٭
دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و براي
خودش درآمد داشت. متوجه شد يکي از همسايهها مشکل مالي شديدي دارد.
آنها عليرغم از دست دادن مرد خانواده، کسي را براي تأمين هزينهها نداشتند.
ابراهيم به كســي چيزي نگفت. هر ماه وقتي حقوق مي ِ گرفت، بيشتر هزينه
آن خانــواده را تأمين ميکرد! هر وقت در خانه زياد غذا پخته ميشــد، حتمًا
براي آن خانواده ميفرستاد. اين ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه
داشت و تقريبًا کسي به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت.
۱)بحار ج 74 ص ۳۱۸
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۷
شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود. قبلا آبدارچي بوده و حالا بيکار شده
بود. تقاضاي کمک مالي داشت.
ابراهيم به جاي کمک مالي، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبي
را براي او مهيا کرد. او براي حل مشکل مردم هر کاري که ميتوانست انجام
ميداد. اگر هم خودش نميتوانست به سراغ دوستانش ميرفت. از آنها کمکميگرفت. اما در اينکار يک موضوع را رعايت ميکرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروري نکند. ابراهيم هميشه به دوستانش ميگفت: قبل از اينکه آدم
محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند. شما مشكلش را بر طرف کنيد.
او هر يک از رفقا که گرفتاري داشت، يا هر کسي را حدس ميزد مشکل مالي
داشته باشد کمک ميکرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفي بزند.
بعد ميگفت: من فعلا احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض ميدهم. هر
وقت داشتي برگردان. اين پول قرضالحسنه است.
ابراهيم هيچ حسابي روي اين پولها نميکرد. او در اين کمکها به آبروي
افراد خيلي توجه ميکرد. هميشــه طوري برخــورد ميکرد که طرف مقابل
شرمنده نشود.
٭٭٭
بــزرگان دين توصيه ميکنند براي رفع مشــکلات خودتــان، تا ميتوانيد
مشکل مردم را حل کنيد.
همچنين توصيه ميکنند تا ميتوانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياري
از گرفتاريهايتان را بر طرف سازيد.
غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از ســلام و احوالپرسي
يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کلهپزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم:
ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟!
گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و
چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم
سوار شد و خداحافظي کرد.
با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از
اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و
پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۷ شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود. قبلا آبدارچي بوده و حالا بيکار
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۸
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم
وکله پاچه را به آنها داديم.
چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل
ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
٭٭٭
بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم.
سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود!
از شــوق نميدانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و
همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد ميزدم و ميگفتم: بچهها
بيائيد، آقا ابراهيم برگشته!
ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك
ساختمان مرتفع رفتيم.
مهندسين وصاحب ساختمان همگي با آقا ابراهيم سلام واحوالپرسيكردند.
همه او را خوب ميشناختند. ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت:
من آمدهام ســفارش اين آقا ســيد را بكنم. يكي از اين واحدها را به نامش
كن. بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد.
صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره.
من چه جوري يك واحد به او بدم؟!
مــن هم حرفش را تأييد كردم وگفتم: ابرام جــون، دوران اين كارها تموم
شد، الان همه اسكناس رو ميشناسند!
ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر اين
بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، وگرنه من اينجا كاري ندارم!
بعد به سمت ماشــين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه
تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۹
مصطفي صفار هرندي:
از علمایی كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي
بود.
اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود.
اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري
پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا.
من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس
اموالش را حساب ميكرد!
خنده ام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نميداشت. هر چه داشت خرج
ديگران ميكرد.
پس ميخواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟!
حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما ميشود.
بعد ادامه داد:
من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را
ميبخشم.
امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. بالاخره
خمس را پرداخت.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۹ مصطفي صفار هرندي: از علمایی كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت م
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۰
كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق انداخت كه ميفرمايد:
((كســي كه حق خداوندمانند خمسرا نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل
صرف خواهد كرد))۱
بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه
پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام.
حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي.
اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاجآقا، اين آقا
ابراهيم پيراهنهاي قبلي را انفاق كرده!
بعضي از بچههاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع
ماليشان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجي در حالي كه با تعجب به حرفهاي من گوش ميكرد، نگاه عميقي
به صورت ابراهيم انداخت وگفت:
این دفعه برای خودت پارچه می بُرم، حق نداري به كسي ببخشي. هركسي
كه خواست بفرستش اينجا.
۱)آثارالصادقين ج5ص466
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۱
جواد مجلسي:
پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم.
اينبار نَقل همه مجالس توسلهاي ابراهيم به حضرت زهراۜبود. هر جا
ميرفتيم حرف از او بود!
خيلي از بچهها داستانها و حماســهآفرينيهاي او را در عملياتها تعريف
ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهرهانجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه
براي آنها مداحي كند و از حضرت زهراۜبخواند.
شــب بود. ابراهيم در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد.
صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخيكردند و
صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهایی گفتند كه او خيلي ناراحت شد.
آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها
مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم!
هــر چه ميگفتم: حرف بچهها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را
بكن، اما فايدهاي نداشت.
آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم!
ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۲
قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به
سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت:
پاشو، الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته
ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز.
ابراهيم ديگر بچهها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح
را برپا كرد.
بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي
حضرت زهراۜ!!
اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچهها را جاري كرد. من هم كه ديشب
قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچهها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم
در فكر كارهاي عجيب او بودم.
ابراهيم نگاه معنيداري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم
خوردم، چرا روضه خواندم؟!
ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت:
چيزي كه ميگويم تا زندهام جايي نقل نكن.
بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نميآمد، اما
نيمههاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه
طاهرهۜتشريف آوردند و گفتند:
نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم.
هر كس گفت بخوان تو هم بخوان
ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي
كردن ادامه داد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1