°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۵ بعد هم شروع به سينهزني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شني
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۶
ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچهها را كمك ميكرد.
خيلي مواظب نيروها بود. چــون در اطراف كانال ها پر از ميادين مين و موانع
مختلف بود.
خبر رســيدن به كانال سوم، يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاههاي مرزي و
شروع عمليات.
اما فرمانده گردان، بچهها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است،
بايد بيشــتر راه ميرفتيم، اما خيلي عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاهها
خبري نيست!
تقريبًا همه بچهها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آســمان فكه مثل روز
روشن شد!!
مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند.
از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دســت قرار داشت. آنها از
همه طرف به سوي ما شليك كردند!
بچهها هيچكاري نميتوانســتند انجام دهند. موانع خورشيدي و ميدانهاي
مين، جلوي هر حركتي را گرفته بود.
تعداد كمي از بچهها وارد كانال ســوم شــدند. بســياري از بچهها در ميان
خاكهاي رملي گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف ميرفتند.
بعضي از بچهها ميخواســتند باعبور از موانع خورشــيدي در داخل دشت
سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند.
اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را ميدانست، براي همين به سمت
كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نميداد.
همه روي زمين خيز برداشتند. هيچ كاري نميشد كرد. توپخانه عراق كاملا
ميدانست ما از چه محلي عبور ميكنيم! و دقيقًا همان مسير را ميزد.
همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتي ميدويد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۷
ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل
كانالها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم!
تا كانال سوم جلو رفتم، اما نميشد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم
و پرسيدم: ابراهيم را نديدي!؟گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد.
همين طور اين طــرف و آن طرف ميرفتم. يكي از فرماندهها را ديدم. من
را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هایي كه توي راه هستند بفرست
عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد.
طبق دســتور فرمانده، بچههائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند
آوردم عقب، حتي خيلي از مجروحها را كمك كرديم و رسانديم عقب.
اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. ميخواستم برگردم، اما بچههاي لشکر
گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟!
گفتند: دستور عقبنشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچههاي
ديگه هم تا صبح برميگردند.
ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم
و نااميد. از همه بچههايي كه برميگشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي
خبري نداشت.
دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهرهاي خاك آلود وخســته از ســمت خط
برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟
همينطور كه به سمت من ميآمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم.
ُ با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خب، الان كجاست؟!
جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقبنشيني صادر شده، گفتم تا
هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم.
اما ابراهيم گفت: بچهها توكانالها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم
برميگرديم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۷ ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۸
مجتبي ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر
عاشورا به سمت ما آمد.
ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقبنشيني را داد. من هم
چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب.
خودش هم يك آرپيجي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت
كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم.
ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب
برميگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟
گفت: من و اين بچههایي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لای تپهها
افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد.
ُ يكدفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چي شد!؟
گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب.
توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال
هم زياد بود.
ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد
هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو.
ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود.
خيليها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفتهاند!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۹
علي نصرالله:
يكي از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي گردانها محاصره
شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچهها هم توي كانال دوم و سوم هستند.
فرمانده گفت: كانال سومي كه ما در شناسائي ديده بوديم، با اين كانال فرق
داره. اين كانال و چند كانال فرعي را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده.
اين كانالها درست به موازات خط مرزي ساخته شده، ولي كوچكتر و پر از موانع.
بعــد ادامه داد: گردانهاي خطشــكن، براي اينكه زير آتش نباشــند رفتند
داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانكهاي عراقي جلــو آمدند و دو طرف
كانال را بستند. دشمن هم كانالها را زير آتش گرفته.
بعد كمي مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچهها چيده
بود، عمق موانع هم نزديك به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطلاعات
اين عمليات را به عراقيها داده بودند!
خيلي حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالاچه بايد كرد!؟
گفت: اگــر بچهها مقاومت كنند مرحله دوم عمليــات را انجام ميدهيم و
آنها را ميآوريم عقب.
در همين حين بيسيمچي مقر گفت: يك خبر از گردانهاي محاصره شده! همه
ساكت شدند. بيسيمچي گفت: ميگه برادر ثابتنيا با برادر افشردي دست داد!
اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان كميل به شهادت رسيده.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۹ علي نصرالله: يكي از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۲۰۰
عصــر همان روزخبر رســيد حاج حســيني، معاون گــردان كميل هم به
شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختي مجروح است. همه
بچهها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبي در آنجا حاكم بود.
٭٭٭
بيستم بهمن ماه، بچهها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. يكي از رفقا
را ديدم. از قرارگاه ميآمد. پرسيدم: چه خبر؟
گفت: الان بيســيمچي گردان كميل تماس گرفت. با حاج همت صحبت
كرد وگفت: شارژ بيسيم داره تموم ميشه، خيلي از بچهها شهيد شدند، براي
ما دعاكنيد. به امام سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت ميكنيم.
با دلي شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟
گفت: توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز ميشه.
غروب بود. بچههاي توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهاي دشمن را زير
آتش گرفتند.
گردان حنظله و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. آنها تا نزديكي
كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند،
اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمي از بچههاي محاصره شــده
توانستند در تاريكي شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند.
اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما
بيشتر نيروهاي گردان حنظله در همان کانالهاي مرزي ماندند. در اين حمله و
با آتش خوب بچهها، بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد.
٭٭٭
21 بهمن 1361 بود. هنوز صداي تيراندازي و شليكهاي پراكنده از داخل
كانال شنيده ميشد.
به خاطر همين، مشخص بود كه بچههاي داخل كانال هنوز مقاومت ميكنند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۲۰۱
اما نميشد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند؟!
غروب امروز پايان عمليات اعلام شد. بقيه نيروها به عقب بازگشتند.
يكي از بچههایي كه ديشب از كانال خارج شد را ديدم. ميگفت: نميداني
چه وضعي داشتيم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسياركم، اطراف كانالها هم
پُر از انواع مين!
ما هر چند دقيقه گلولهاي شليك ميكرديم تا بدانند هنوز زندهايم. عراقيها
مرتب با بلندگو اعلام ميكردند: تسليم شويد!
لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود. روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه
ميكردم.
انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده ميشد. دوست صميمي من
ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نميتوانم انجام دهم.
آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
٭٭٭
عراقيها به روز 22 بهمن خيلي حساس بودند. حجم آتش آنها بسيار زياد
شد. خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شد. همه رفتند عقب!
با خودم گفتم: شايد عراق قصد پيشروي دارد؟! اما بعيد است، چون موانعي
كه به وجود آورده جلوي پيشروي خودش را هم ميگيرد!
عصر بود كه حجم آتش كم شد. با دوربين به نقطهاي رفتم كه ديد بهتري
روي كانال داشــته باشد. آنچه ميديدم باوركردني نبود! دود غليظي از محل
كانال بلند شده بود. مرتب صداي انفجار ميآمد.
ســريع پيش بچههاي اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره كار كانال رو تمام
ميكنه! آنها با دوربين مشاهده كردند، فقط آتش و دود بود كه ديده ميشد.
اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم: ابراهيم شرايط بدتر از اين را سپري
كرده، اما به ياد حرفهايش، قبل ازشروع عمليات افتادم و بدنم لرزيد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۲۰۱ اما نميشد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هس
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۲۰۳
حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت:
مــا اين دو روز اخير، زير جنازهها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز
كانال رو سر پا نگه داشت!
دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي
ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد
توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و
آب رو تقسيم ميكرد، به مجروحها ميرسيد، اصلا اين پسر خستگي نداشت!
گفتم: مگه فرماندها و معاونهاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري
حرف ميزني؟!
گفت: جواني بود كه نمي ُ شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كردي پاش
بود.
ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي
قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و...
داشــت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم.
اين ِ ها مشخصات ابراهيم بود.
با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم:
آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟
گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه ِ هاي قديمي آقا ابراهيم صداش ميكردند.
دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟!
يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش ميريخت زنده
بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتمًا ميخواد آتيش
سنگين بريزه.
شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت
كه به مجروحها برسه. ما هم آمديم عقب.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۲۰۴
ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين.
بي اختيار بدنم سست شد و اشــك از چشمانم جاري شد. شانههايم مرتب
تكان ميخورد.
ديگر نميتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه
ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشــد. از گود
زورخانه تا گيلان غرب و...
بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز،
ميخواستم به سمت كانال حركت كنم.
يكــي از بچهها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار ميكنــي؟ با رفتن تو كه
ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن.
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچهها حال و روز من
را داشتند.
خيليها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي
حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان صداي گريه بچهها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي
سريع بين بچهها پخش شد.
يكي از رزمندهها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي
گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد ميشد، اينقدر
ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود.
روز بعد همه بچههاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران.
هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد
زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۲۰۴ ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين.
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۲۰۵
مهدی رمضانی:
با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان
کميل همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال
کوچک بود و تقريبًا يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ
و پر از موانع بود.
آن شــب همه بچهها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام
کانال کميل معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال
سپري کردم.
از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار
ميدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم.
يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را
سرپا نگه داشته بود!
فرمانده و گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه
نيروها را مديريت ميكرد ابراهيم بود.
او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در
نقطه اي از كانال مستقر نمود.
يك نفر روي لبهي كانال بود و اوضاع را مراقبت ميكرد. دو نفر ديگر هم
در داخل كانال در كنار او بودند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۲۰۶
انتهاي کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا
منتقل کردند تا از ديد بچهها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال
برد تا زير آتش نباشند.
ابراهيــم در آن روزها با نداي اذان، بچهها را براي نماز آماده ميکرد. ما در
آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار ميکرديم! ابراهيم با
اين كارها به ما روحيه ميداد و همه نيروها را به آينده اميدوار ميكرد.
دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تلاش
بچهها بيشــتر شد! ميخواستيم راهي را براي خروج از اين بنبست پيدا کنيم.
در آخرين تماسي که با لشکر داشــتيم، سردار شهيد حاجي پور با ناراحتي
گفــت: هيچ کاري نميتوانيم انجام دهيــم، اگر ميتوانيد به هر طريق ممکن
عقب بيائيد.
پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر
شد! بچه ها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند.
برخــي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، امــا نه، محاصره ما تنگتر
شده بود!
کماندوهاي عراقي تحت پوشــش تانک ها جلو آمدند. آنها فهميده بودند
که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده!
يادم هست که يک نوجوان به نام شهيد سيد جعفر طاهري قبضه آرپيجي
را برداشت و از پلهها بالارفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين
باعث شد که آنها كمي عقب نشيني کنند.
بچه ها هم با شــليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و
چند نفر از نيروهایی که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند.
در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد!
نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۲۰۶ انتهاي کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۲۰۷
بيشتر نيروها بيرمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند.
تانکهایي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشــن کردند!
فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايرانيها،
بيایيد تســليم شويد، کاري با شــما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده
است، بيایيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق ميكرد.
تشــنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بيایید
برويم تســليم شــويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به
نجات ما نيست.
يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون
عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟
مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟
همين صحبت باعث شــد که کســي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر
بچه ها را فهميد خوشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم
جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم.
هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک
قمقمه آب و کمي غذا داد. به آن پنج اســير عراقي هم هر كدام يک قمقمه
آب داد!!
برخي از بچه ها از اين کار ناراحت شــدند، اما ابراهيم گفت: آنها مهمان
ما هستند
مهماتهــا را هم جمع کرديم و در اختيار افراد ســالم قرار داديم تا بتوانند
نگهباني بدهند.
سحر روز بعد يعني 22 بهمن، تانکهاي دشمن کمي عقب رفتند!
تعدادي از بچهها از فرصت استفاده كرده و در دستههاي چند نفره به عقب
رفتند، اما برخي از آنها به اشتباه روي مين رفتند و......
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۲۰۸
ساعتي بعد حجم آتش دشمن خيلي زيادتر شد. ديگر هيچكس نميتوانست
كاري انجام دهد.
عصــر 22 بهمن، کماندوهاي دشــمن پــس از گلولهباران شــديد کانال،
خودشــان را به ما رســاندند! يکدفعه ديديم که لوله اسلحه عراقيها از بالای
کانال به طرف ما گرفته شد!
يک افسر عراقي از مسير پله اي که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد. يک
سرباز هم پشت سرش بود.
به اولين مجروح ما يک لگد زد. وقتي فهميد که او زنده اســت، به ســرباز
گفت: شليک کن.
سرباز هم با تير زد و مجروح ما به شهادت رسيد. مجروح بعدي يک نوجوان
معصوم بود که افسر بعثي با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن
سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! افسر عراقي در حضور ما سر او داد زد. اما
سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد!
ُ افسر هم اسلحه کلت خودش را بيرون آورد و گلوله اي به صورت او زد.
سرباز عراقي در کنار شهداي ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال
بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد و...
دقايقي بعد عراقيها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شدهاند،
برگشــتند. ديگر صداي تيراندازي نميآمد. با غروب آفتاب سکوت عجيبي
در فکه ايجاد شد!
من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم.
کمي به اطراف نگاه کرديم. کســي آنجا نبود. بيشــتر آنهــا که زنده بودند
جراحت داشتند. هوا كاملا تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و
قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم و...
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1