خون خدا
برشی از کتاب
کوفیان با چشم هایی حیرت زده به باران نگاه می کنند.به بارانی که هیچ گاه گمان نمی کردند به دعای حسین (علیه السلام) نازل شود.همه غرق در تعجب و حیرت اند.
همه دست های شکر را بالا می برند. همه شاد و خوشحال اند.از خوشی درپوست خود نمی گنجند.به سوی حسین (علیه السلام )می روند.یکی سرو صورتش را می بوسد، دیگری او را بغل می گیرد.هرکس به طریقی ابراز محبت و سپاسگزاری می کند.کسی نمی داند این لطفی که حسین (علیه السلام )در حقشان کرده را چگونه می شود جبران کرد.
بچه های فرات
برشی از کتاب
معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده است. علی و مالک به همراه همه اعضای خانواده کنجکاو از خانه بیرون آمدند. همسایهها هم راه افتاده بودند. هنوز پرتوهای نارنجی خورشید، کوچههای روستا را بیرمق روشن میکرد. در کوچه بزرگ روستا، جمعیت زیادی جمع شده بودند. هر کس چیزی میگفت. علی جلوتر رفت تا خبر بگیرد.
– میگویند از سوی پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله آمده است.
– هیبتش به مردان جنگی میماند.
– فرستاده حسینبنعلی است.
به زحمت خود را به آنجا رسانده بود. با دستهایش از مردم خواست تا آرام باشند. یکی از میان جمعیت، با صدای بلندی گفت:
– ای مردم! آرام باشید. او حبیببنمظاهر است. از سوی حسینبنعلی برای شما پیغامی دارد.
با شنیدن این حرف همهمهها خوابید. صدایی از کسی نمیآمد. گوشها منتظر شنیدن بود. پیرمرد با سلام و صلوات بر پیامبر اسلام سخنش را شروع کرد:
– شما را به شرافت و بزرگىای مىخوانم كه در روز قيامت خواهيد داشت. پسر دختر پيامبرتان در بيابان كربلا، تنها و مظلوم، محاصره شده است. مردم كوفه او را دعوت كردند. حال كه به سوى آنان آمده است، او را رها كرده و آماده پيكار با او شدهاند. به خدا سوگند، هر يك از شما در كنار حسين كشته شود، در برترين جايگاهها در بهشت، دوست و همنشين محمد خواهد بود».
حبیببنمظاهر با صدایی رسا با مردم حرف میزد و از مردان جنگی روستا دعوت کرد که برای یاری حسینبنعلی شمشیر به دست بگیرند و در مقابل سپاه کوفه بایستند که کمر به قتل او بسته بودند. در این میان، مردم که گوشهایشان حرفهای پسر پیامبر را از زبان حبیببنمظاهر میشنید، منقلب شدند.