eitaa logo
تصاویر کتابهای رضوان
2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3 ویدیو
13 فایل
کانال فروش کتاب : @child_book کانال معرفی کتابهایی با قیمت مناسب یا موجودی کم : @kamketab ادمین ثبت سفارش: @book_20 ادمین ثبت سفارش: @clerk2 تحت مدیریت کانال بزرگ کودک خلاق @koodakemaa
مشاهده در ایتا
دانلود
این کتاب‌ زیرنظر متخصصان باتجربه منتشر شده و علاوه‌بر سرگرمی و لذت مطالعه آموزش و تربیت را هم به همراه دارد. خواننده‌ بعد از مطالعه کتاب می‌تواند با نگاهی بازتر نسبت به مسائل در جامعه زندگی کند. صدرا دانش‌آموزی است که خواب‌هایی درباره کلاس و بچه‌ها و یکی از هم‌کلاسی‌هایش دیده‌است. روز بعد در مدرسه قسمتی از خواب او تعبیر می‌شود و این موضوع برای صدرا و بچه‌های دیگر کلاس سوالاتی ایجاد می‌کند... 🔸قسمتی از کتاب آقا معلم گفت : « گاهی آدم خواب چیز هایی را میبیند که بعدا‌ً اتفاق می افتند.» حامد گفت : « مثل پیش گوها؟» مهدی گفت : « پیش گوها حقه بازند.» آقا معلم گفت : « هر کسی که میتواند پیشگویی کند، حقه بازنیست.» مهدی گفت : « یعنی شمامیگویید بعضی آدم ها می توانند اتفاقاتی را که قرار است در آینده بیفتد، بفهمند؟» آقا معلم گفت : « بله.» چشم های مهدی گرد شد. حامد، ‌صدرا را نگاه کرد و چشمک زد. صدرا خندید...  خواندن کتاب صدرا در فردا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم  این داستان و دیگر کتاب‌های مجموعه آینه‌های کوچک راه‌های تفکر منطقی را به کودکان آموزش می‌دهند و خواندنشان را به همه کودکان و نوجوانان پیشنهاد می‌کنیم 🔸 بخشی دیگر از کتاب صدرا در فردا آقای معلم با کمک آقای صبوری، مربی پرورشی دبستان شهید شیرودی، همهٔ بچه‌های کلاس سوم ب را در یک گوشهٔ میدان آزادی جمع کرد. یکی از بچه‌ها به خیابان اشاره کرد و گفت: «این‌جا چقدر ماشین هست!» حامد گفت: «خیابان ما از این هم بیشتر ماشین دارد.» بهنام گفت: «امکان ندارد. این‌جا یکی از بزرگ‌ترین میدان‌های شهر است. خیابان شما باریک است، برای همین خیال می‌کنی که ماشین‌هایش بیشتر از این‌جاست.» حامد گفت: «خانهٔ ما طبقهٔ پنجم است. وقتی توی بالکن می‌روم، کل خیابان را می‌توانم ببینم. یک‌بار که جلوی ساختمانمان ترافیک شده بود، رفتم توی بالکن و ماشین‌ها را شمردم. هشتادوسه تا ماشین توی خیابان بود به‌علاوه بیست‌ودو تا موتور و سه تا اتوبوس.» بهنام گفت: «توی میدان آزادی خیلی بیشتر از این‌ها ماشین پیدا می‌شود.» حامد گفت: «از کجا می‌دانی؟ بشمار ببینم.» بهنام گفت: «از اینجا معلوم نیست، چون نمی‌توانیم همهٔ میدان را ببینیم.» آقای صبوری گفت: «چه طور است برویم بالای برج.» بچه‌ها گفتند: «بله، عالیه!» آقامعلم و مربّیِ پرورشی، بچه‌ها را به صف کردند. آقای صبوری ابتدای صف ایستاد و آقای حکیمی هم وسط صف و به طرف برج به راه افتادند. زیرِ برج که رسیدند، صدرا به بالای سرش اشاره کرد و گفت: «بچه‌ها، اینجا را ببینید. چقدر بلند است.» بهنام گفت: «ارتفاع برج آزادی ۴۵ متر است، یعنی تقریباً به اندازه یک ساختمان ۱۵ طبقه یا به اندازهٔ طول دو تا و نصفی اتوبوس بی.آر.تیِ دوکابینه...» حامد گفت: «باز این آقای جدول شروع کرد!» صدرا با خودش آهنگی را زمزمه می‌کرد. مهدی گفت: «چرا این‌قدر ویزویز می‌کنی؟» صدرا خندید و گفت: «توی خوابم داشتیم دسته‌جمعی یک شعر را می‌خواندیم، ولی.......
خدا قصه مربی
خاطرات یک دست
دیدار ماه مهربان
من میترا نیستم
دریا برایم قصه بگو
مجموعه پنج جلدی پسران بهشتی