بابای نه سالگی
در این کتاب به یک مقوله مهم در دوران جنگ میپردازد که ممکن بود برای کودکان زیادی در خانواده رزمندگان دوران جنگ پیش بیاید.
فرزندان خانواده رزمندگان هر آن منتظر خبرهایی بودند که میتوانست زندگی آنها را دگرگون کند و همیشه زندگی آنها منتظر یک تحول مهم بود.
در بخشی از این داستان میخوانیم: «داشتم چادر سمانه را درست میکردم که اسمم را از بلندگو شنیدم. خانم ناظم بود: «زهرا صدوقی، فرزند شهید، بدو بیا دیگه.»
قلبم به تاپ تاپ افتاد. فکر کردم: «من که فرزند شهید نیستم. بابای من که شهید نشده. یعنی به این زودی به جبهه رفت و شهید شد. نکنه اون سوزن لعنتی...» گریهام گرفت. به سمانه گفتم: «به خدا بابای من شهید نشده. بابای من زندهست. تازه همین الان من رو رسوند مدرسه.»
همهی بچهها برگشتند و به من نگاه کردند؛ حتی بچههای صفهای کناری. خانم ناظم دوباره صدایم کرد. سمانه و دو سه نفر از بچههای دیگر به زور هُلم دادند جلو. اشکهایم همین طوری میریخت. خانم امینی، معلممان، بالای پلهها توی جایگاه ایستاده بود؛ جایی که برای اجرای جشن تکلیف درست کرده بودند. آنجا پُر بود از بادکنک و پارچههای تور سبز و سفید و قرمز. همهی خانم معلمها کنار هم ایستاده بودند. خانم امینی، تا من را دید، به طرفم آمد. با گریه گفتم: «خانم معلم، به خدا ما فرزند شهید نیستیم. بابای ما زندهست. به خدا راست میگیم!»
خانم امینی من را بوسید و گفت: «خُب اینکه گریه نداره. میدونم تو راست میگی. حتماً اشتباه شده. حالا گریه نکن تا به خانم ناظم بگم.»
بعد با دستهای نرمش اشکهایم را پاک کرد و رفت در گوشی چیزی به خانم ناظم گفت. خانم ناظم دیگر اسمم را صدا نزد. من هم دیگر گریه نکردم. اما نمیدانم چرا باز دلم شور میزد.»