eitaa logo
تصاویر کتابهای رضوان
1.9هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3 ویدیو
13 فایل
کانال فروش کتاب : @child_book کانال معرفی کتابهایی با قیمت مناسب یا موجودی کم : @kamketab ادمین ثبت سفارش: @book_20 ادمین ثبت سفارش: @clerk2 تحت مدیریت کانال بزرگ کودک خلاق @koodakemaa
مشاهده در ایتا
دانلود
بابای نه سالگی در این کتاب به یک مقوله مهم در دوران جنگ می‌پردازد که ممکن بود برای کودکان زیادی در خانواده رزمندگان دوران جنگ پیش بیاید. فرزندان خانواده رزمندگان هر آن منتظر خبرهایی بودند که می‌توانست زندگی آنها را  دگرگون کند و همیشه زندگی آنها منتظر یک تحول مهم بود. در بخشی از این داستان می‌خوانیم: «داشتم چادر سمانه را درست می‏‌کردم که اسمم را از بلندگو شنیدم. خانم ناظم بود: «زهرا صدوقی، فرزند شهید، بدو بیا دیگه.» قلبم به تاپ‏ تاپ افتاد. فکر کردم: «من که فرزند شهید نیستم. بابای من که شهید نشده. یعنی به این زودی به جبهه رفت و شهید شد. نکنه اون سوزن لعنتی...» گریه‏‌ام گرفت. به سمانه گفتم: «به خدا بابای من شهید نشده. بابای من زنده‌‏ست. تازه همین الان من رو رسوند مدرسه.» همه‏‌ی بچه‌‏ها برگشتند و به من نگاه کردند؛ حتی بچه‌‏های صف‌‏های کناری. خانم ناظم دوباره صدایم کرد. سمانه و دو سه نفر از بچه‏‌های دیگر به ‏زور هُلم دادند جلو. اشک‌‏هایم همین‏ طوری می‌‏ریخت. خانم امینی، معلم‌مان، بالای پله‏‌ها توی جایگاه ایستاده بود؛ جایی که برای اجرای جشن تکلیف درست کرده بودند. آن‏جا پُر بود از بادکنک و پارچه‏‌های تور سبز و سفید و قرمز. همه‌‏ی خانم ‏‏معلم‌‏ها کنار هم ایستاده بودند. خانم امینی، تا من را دید، به طرفم آمد. با گریه گفتم: «خانم معلم، به خدا ما فرزند شهید نیستیم. بابای ما زنده‏‌ست. به خدا راست می‏‌گیم!» خانم امینی من را بوسید و گفت: «خُب این‏که گریه نداره. می‏دونم تو راست می‏گی. حتماً اشتباه شده. حالا گریه نکن تا به خانم ناظم بگم.» بعد با دست‏‌های نرمش اشک‌‏هایم را پاک کرد و رفت در گوشی چیزی به خانم ناظم گفت. خانم ناظم دیگر اسمم را صدا نزد. من هم دیگر گریه نکردم. اما نمی‌‏دانم چرا باز دلم شور می‏زد.»
خسته نباشی جالباسی
داستان هایی از زندگی حضرت محمد (ص)
داداش ابراهیم
داستانهایی از زندگی امام صادق علیه السلام
تاجر کوچولو
هیس خدا با من کار داره