برشی از کتاب پیامبران پنهان:
راحیل دستش را بلند کرد و گفت: به شما مژده می دهم که ظهور منجی نزدیک است.
به مردانی که روبه رویش بر زمین نشسته بودند نگاه کرد و ادامه داد: نشانه هایی که یوسف پیامبر خدا مشخص کرده بود همگی به وقوع پیوسته اند و این بدان معناست که نجات دهنده ما به زودی می آید.
مردی از میان جمعیت گفت:ولی فرعون و سربازانش همه پسران بنی اسرائیل که به دنیا می آیندرا می کشند.
مردی دیگر پرسید: آیا در کودکی منجی ما می شود؟
راحیل پاسخ داد:نشانه های او نشانه های مردی کامل است.
مرد گفت پس تا فرج خیلی مانده است است.
دیگری گفت: تا آن زمان همه بنی اسرائیل نابود میشود.
راحیل پاسخ داد صبر کنید که ناشکیبایی مرگ است.
سپس به اطراف نگاه کرد و گفت: وقت آن است که جدا شویم تا جاسوسان بویی نبرند…
برشی از کتاب مادرلند:
درِ خانۀ روبهرویی صدا میدهد و باز میشود، یک بانوی عرب میآید بیرون، سر تا ته کوچه را برانداز میکند. چهلپنجاه سالی سن دارد، دستِ یک دختر بچۀ مو بور را گرفته و میآید سمتمان، سلام و علیکی میکند و اسم و رسممان را میپرسد که زائر هستیم؟ دنبال خانه میگردیم؟ چند نفریم؟ بقیهمان کجا هستند؟ چند نفرمان خانم است؟
رئیس پلیسِ امنیتِ ملی درونمان میگوید جانب احتیاط را رعایت کنیم، خودمان را بزنیم به آن راه و لام تا کام حرف نزنیم با این غریبه. اما سخنگویِ کمیساریای عالی حقوقِ بشرِ درونمان میگوید جواب دادن به هر سوالی حقِ مسلّم شماست.
حق را به ایشان میدهیم و با عربی دست و پا شکسته جوابش را میدهیم. بانویِ عرب حالیمان میکند که خانهشان توی کوچۀ بعدی است و یکیمان همراهش برویم، اگر خانه را پسندیدیم مدت اقامت را میهمانشان باشیم…
بخشی از کتاب حیدر
از جنگ بدر که برگشتیم، بقیه دهه دوم ماه را در مسجد معتکف شدیم. غوغایی در دلم به پا بود. دوست داشتم فاطمه، خانم خانهام باشد و من سایه سرش. همیشه حتی در سختترین دقایق جنگ هم با ترس بیگانه بودم؛ اما آن روزها چهچیزی جسارت را در من ذوب کرده بود، نمیدانم؟ هرچه با خودم کلنجار میرفتم، نمیتوانستم پا پیش بگذارم. باز مرور کردم آن روزی را که پیامبر پرسیدند: «نمیخواهی ازدواج کنی؟» از لحنشان معلوم بود که یعنی خوب است یکی از دختران قریش را برایت بگیرم. سکوت کردم. نمیخواستم فاطمه را از دست بدهم.۹
فاطمه به سن ازدواج رسیده بود. خواستگارهایش مالومنال داشتند و اسمورسم. ابوبکر دخترش عایشه را تازه به عقد پیامبر درآورده بود. انتظار شنیدن جواب رد نداشت؛ اما شنید، همچنین عمر و عبدالرحمنبنعوف. وضع مالی عبدالرحمن و عثمانبنعفان، نسبت به بقیه بهتر بود. چنان مهریه را بالا گرفته بودند که همه میگفتند: پیامبر فاطمه را به یکی از آن دو میدهند.
من در مقایسه با آنها وضعیت مالی خوبی نداشتم. از روزی که به مدینه آمده بودیم در مزرعه مردی یهودی کار میکردم تا دستم جلوی انصار دراز نباشد. روزها با تنها شترم برای نخلستانها آب میبردم، دستهایم تاول میزد و پینه میبست؛ اما میارزید.
زیر لباسهای ارزانقیمتم که اغلب پشمی، پوستی یا از لیف خرما بودند، زیرپوش زبر چهاردرهمی تن میکردم و در آن گرما بیل میزدم. تنها آرزویم در تمام عمر این بود که بتوانم نفسم را رام کنم.
از لابهلای نخلها، زیر نور خورشید، آبها آرام و رام حرکت میکردند. کفشهایم از لیف خرما بود، درمیآوردم تا خراب نشوند. از پابرهنه راهرفتن توی آن آبوگِل لذت میبردم و زیرِلب قرآن میخواندم. گاهی هم خورشید مصاحبم میشد.
با نخلستان مأنوس بودم. گاهی همان جا سر زمین، غذا میخوردم. خوراکم نان سبوسدار جو بود. گاهی هم گندم. زیاد اهل گوشتخواری نبودم. معتقدم نباید معده را قبرستان کرد. سرکه یا نمک، خورشتهایی بودند که اغلب با نان میخوردم. هیچوقت دو خورشت را باهم نمیخوردم. استدلالم این بود که باید نفس را به قناعت عادت داد، و الّا کار بهجایی میرسد که چیزی بیشتر از نیازش را طلب میکند. برای تنوع، گاه گیاهان دارویی را هم به سفرهام اضافه میکردم. بعضی وقتها شیر شتر و خرمای عجوه میخوردم یا حلوای خرمایی که مادرم برایم میگذاشت. هیچوقت یک دل سیر غذا نخوردم، بیشتر پول روزمزدی که در میآوردم را به نیازمندها میبخشیدم و از گرسنگی به شکمم سنگ میبستم.
لباسهایم اگر پاره میشد، با تکه پوستی یا لیف خرمایی وصلهشان میزدم تا مجبور نباشم در آن شرایط لباس جدیدی بخرم.
با همه اینها، مصمم شدم پا پیش بگذارم. کهنه عبایم را تن کردم و رفتم خواستگاری. آن روزها تنها داراییام از مال دنیا شمشیر و زره و همان یک شتر بود.
و در قسمتی دیگر میخوانیم:
خبر عقدمان که همه جا پیچید, خیلی ها به پیامبر گله کردند.
ما از علی کمتر بودیم که او را ترجیح دادی؟
من با اجازه و خواست خدا فاطمه را به نکاح علی در آوردم, فقط علی هم کفو فاطمه است.
تقریبا یک ماه از عقدمان گذشت. دلم حسابی برای فاطمه تنگ شده بود. هر یک روز به مسجد می رفتم.نمازم را به پیامبر اقتدا می کردم, بدون اینکه از او حرفی بزنم.یک روز ام ایمن کنارم کشید.
-می خواهی با پیامبر حرف بزنم, عروسی را زودتر بگیرید؟
-من که از خدایم است.
با عایشه و سوده پیش پیامبر رفتند. ام ایمن خدمتکار آمنه خاتون و پرستار پیامبر در دوران کودکی بود. پیامبر خیلی دوستش داشتند.همیشه احترامش را نگه می داشتند و او را مارد صدا می زدند.
-اگر خدیجه زنده بود با عروسی فاطمه چشمش روشن می شد. بیایید دست این دو جوان را توی دست هم بگذارید. علی دوست دارد همسرش را خانه خودش ببرد.
پیامبر اسم خدیجه را شنیدند, مثل باران ابر بهار گریه کردند.
-چقدر دلم برایش تنگ شده است. روزهای سختی بود. همه به چشم یک یتیم فقیر نگاهم می کردند و تنهایم گذاشتند؛ اما خدیجه با همه دارایی اش پایم ماند. در وصفم, شعر های زیبایی می گفت, هنوز آن ها را به یاد دارم.
خدا ار شکر حالا خدیجه در جوار رحمت خداست.
حال پیغمبر کمی روبه راه شد.
-مادر!من توقع داشتم علی خودش پا پیش بگذارد. او تا امروز همسرش را از من نخواسته است. اصلا الان علی کجاست؟
پشت در منتظر ایستاده بودم, ام ایمن از اتاق بیرون آمد...
برشی از کتاب داستانهایی از زندگی امام کاظم (ع) :
جیک جیک، گنجشکی آواز خواند. هو هو، بادِ خنکی آمد و بالهایش را بوسید. نرم نرم، چند مرد به درِ خانه ی امام کاظم علیه السلام رسیدند.
مردِ پیری که بزرگتر از آنها بود، با خو شحالی و هیجان آن خانه را به چند نفر نشان داد و گفت: «من قبلاً هم به اینجا آمده ام. خانه ی امام علیه السلام همیشه به روی مسلمانان باز است. هر کس که از راه دور یا نزدیک بیاید، مهمان اوست. » آن چند مردِ دیگر ذوق زده شدند و اشک در چشم های شان جمع شد.
اصلاً باورشان نمی شد راهی طولانی را از فارس به مدینه بیایند و به سلامت به آ نجا برسند؛ بعد هم با امامِ عزیزشان دیدار کنند!
کوب کوب کوب…
در باز شد. قلب مردهای مهمان به تاپ تاپ افتاد. پیرمرد که جلوتر از بقیه بود، گفت: «سلام! ما از راه دور آمد هایم تا امام عزیزمان را زیارت کنیم. »
خدمتکارِ خانه ی امام کاظم (علیه السلام) گفت: «امام به مسافرت رفته اند. نمی دانم کی
برمیگردند! »
مردها با غصه به هم نگاه کردند. از چشمهای شان معلوم بود که از هم میپرسیدند:«ای وای! حالا چه کار کنیم؟ »خدمتکار پرسید: «با ایشان کاری داشتید؟ »…
برشی از کتاب داستانهایی از زندگی امام حسن عسکری (ع) :
پدرِ پیرش جلوتر حرکت میکرد و محمد پشت سرش.آفتاب بر سر و صورت آنها میتابید.هر دو عرق کرده بودند.تا اینجا، راه زیادی را آمده بودند.حالا که به شهر سامرا نزدیک شده بودند، پیرمرد با آن که خسته شده بود، بیش تر عجله داشت.
محمد دلش برای پدرِ پیرش می سوخت. با خودش گفت:«خدایا! چه می شد ما هم ثروتمند بودیم؟چه می شد لااقل شتری، اسبی یا الاغی داشتیم تا پدرِ پیرم این همه راه را پیاده نمی آمد؟ » با این فکر، دلش خیلی گرفت. پدرش را صدا زد:«پدرجان! نمی خواهی کمی استراحت کنیم؟ سرانجام امروز می رسیم؛ پس این همه عجله برای چیست؟ » پدرِ پیرش ایستاد و به محمد نگاه کرد. خندید:«ها… خسته شدی؟ جوان هم جوانهای قدیم! » بعد به درختِ کنار جاده اشاره کرد:«زیر سایه ی آن درخت استراحت میکنیم.»
زیر سایه ی درخت نشستند. محمد مشکِ آب را از خورجینش درآورد.خودش و پدرش کمی آب خوردند و سر و صورت شان را شستند. محمد سفره ی کوچک نان و پنیر را بر زمین پهن کرد:«پدرجان، بیا کمی بخور! می دانم گرسنه ای.» پیرمرد دست دراز کرد و لقمه ای برداشت.
چوپانی هی هی کنان گوسفندهایش را از جاده عبور داد. گردوغبار در جاده بلند شد.