eitaa logo
تصاویر کتابهای رضوان
2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3 ویدیو
13 فایل
کانال فروش کتاب : @child_book کانال معرفی کتابهایی با قیمت مناسب یا موجودی کم : @kamketab ادمین ثبت سفارش: @book_20 ادمین ثبت سفارش: @clerk2 تحت مدیریت کانال بزرگ کودک خلاق @koodakemaa
مشاهده در ایتا
دانلود
من از پسش بر می آیم (زمزمه های مثبت ذهنی) ادمین ثبت سفارش۱: @clerk2 ادمین ثبت سفارش۲: @book_20 📚 کتاب سرای رضوان 👇 ➡️ @child_book 🛍 فروشگاه فرهنگی رضوان👇 ➡️ @rezvanshop2
من امتحانش میکنم (زمزمه های مثبت ذهنی) ادمین ثبت سفارش۱: @clerk2 ادمین ثبت سفارش۲: @book_20 📚 کتاب سرای رضوان 👇 ➡️ @child_book 🛍 فروشگاه فرهنگی رضوان👇 ➡️ @rezvanshop2
بریده‌ای از کتاب خاطرات سفیر نیلوفر شادمهری ماجرای نوشتن این خاطرات را اینگونه بیان می‌کند: القصه! به‌عنوان دانشجوی ممتاز، موفق به دریافت بورس دوره دکترا در رشته طراحی صنعتی شدم. علاقه شخصی و بررسی‌های مطالعاتی پیرامون موضوع رساله‌ام من را در انتخاب کشور فرانسه مطمئن‌تر کرد و سرانجام راهی پاریس شدم. پایم که رسید به فرانسه، با اولین رفتارها و سؤال‌هایی که درباره حجابم می‌شد و به‌خصوص درباره وضعیت و شرایط ایران، متوجه شدم آنجا کسی من را نمی‌بیند. ن‌ که آن‌ها می‌دیدند و با او سر صحبت را باز می‌کردند یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهری. آن‌ها چیز زیادی از ایران نمی‌دانستند. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، شناختی که از ایران داشتند فاصله زیادی حتی با واقعیت داشت؛ چه رسد به حقیقت و من شدم "ایران"! من باید پاسخگوی همه نقاط قوت و ضعف ایران می‌بودم. انگار من مسئول همه شرایط و وقایع بودم. چاره‌ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطة انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن‌طور که باید و شاید وظیفه‌ام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش. بخشی از کتاب خاطرات سفیر: کم‌کم داشت حالم از اون شرایط به هم می‌خورد. بچه‌ها متوجه نمی‌شدن که من دارم سر کار می‌ذارمشون یا واقعا متن شعر همین‌ قدر سخیفه. خدا خدا می‌کردم که هر چه زودتر اثر فاخری که می‌شنیدیم بساطش جمع بشه. اما همیشه درست توی همین شرایط زمان کش می‌آد و واحد گذشت زمان از ثانیه به شبانه‌ روز تغییر پیدا می‌کنه. سیلون دست‌ به‌ سینه وایساده بود و داشت سعی می‌کرد عمق نداشتۀ شعر رو بفهمه! چند بار به سرم زد بهشون بگم: «ببینید بچه‌ها، این اصلا در سطحی نیست که اسمش رو شعر بذارم. طرف یه چیزی خونده رفته.» اما نمی‌شد. آبروریزی بود. بعد از اون‌ همه افاضات دربارۀ شعر و ادب پارسی و مردم ادیب کشورم جای همچین حرفی نبود. ویدد، که سمت چپ مغی نشسته بود و تا اون ‌موقع ساکت بود، گفت: «من فکر می‌کنم اصلا با معشوقش مؤدب حرف نمی‌زنه!» گفتم: «خب، البته بله، کلا شعرش جوری گفته شده که با آدم با فرهنگی طرف نباشیم!» مغی گفت: «خب، بعدش چی می‌شه؟»
آخرین قطار ادمین ثبت سفارش۱: @clerk2 ادمین ثبت سفارش۲: @book_20 📚 کتاب سرای رضوان 👇 ➡️ @child_book 🛍 فروشگاه فرهنگی رضوان👇 ➡️ @rezvanshop2