درباره کتاب
علی شعیبی در کتاب «آبشار اندیشه»، تلاش کرده است تا در ۴۶ قسمت و در هر قسمت با ۵ موضوع و طرح سؤال، که در مجموع ۲۳۰ موضوع و سؤال میشود، نوجوانان را به تفکر درباره مسائل مختلف پیرامون خود و جهان خلقت راهنمایی نماید و بهاینطریق نحوه فکر کردن و چگونه فکر کردن را به آنها بیاموزد. ورزیده کردن و عادت دادن نوجوانان به فکر کردن، آنان را از بسیاری سادهاندیشیهای بیخود و فتنهگریهای دیگران در امنیت قرار میدهد مخصوصاً در دنیایی که فضای مجازی واقعیتها را به گونهای دیگر رقم میزند.
به طور مثال در یک موضوع و سؤال طرح شده در قسمت ۴۴ میخوانیم:
«علم برای انسانها مفید است. یک دانشمند میتواند به وسیله علم داروهای مهمی مثل پنیسیلین بسازد و جان میلیونها انسان را نجات بدهد. یک دانشمند هم میتواند با علم خود بمب هستهای درست کند و میلیونها انسان را بکشد.
چطور میشود یک علم هم مفید باشد و هم مضّر؟»
در پایان هر قسمت، در پاورقی عنوانی با «بزرگترها بدانند» آمده است که برای والدین و مربیان، هدف هر موضوع را توضیح داده است.
این کتاب توسط تصویرگر شناخته شده، استاد محمدحسین صلواتیان بهصورت زیبا و جذاب و برانگیزاننده تفکر و اندیشه، طراحی گردیده که به اثرگذاری کتاب افزوده است.
📚 گزیده ای از این کتاب:
از صبح یاران پدرم یکی یکی به میدان رفته اند، با شهامت در مقابل آن لشگر عظیم ایستاده اند، با رشادت جنگیده اند، هر کدام ده ها نفر از لشگر دشمن را کشته اند و بعد به شهادت رسیده اند.
اکنون پدرم در مقابل این همه دشمن، تنها مانده است. کاش فاصله میان خیمه ها و میدان این قدر نبود، کاش می توانستم پدر را در حال جنگیدن ببینم، کاش پدر اجازه می داد، همراه او بروم.
پدری با یک لشگر عظیم در حال جنگیدن باشد و دخترش – بی تاب و قرار – از او هیچ خبری نداشته باشد؟!
کتاب خمپاره های فاسد
با داستان «بچه های سمرقند» این گونه آغاز می شود:
پنج نفر بودیم همراه و هم راز و همدرد. دردمان چه بود؟ رفتن به جبهه. همان 15 - 16 ساله و شاگرد دبیرستانی. در آن جمع پنج نفره فقط من بودم که چند ماه پیش با هزار دوز و کلک توانسته بودم خودم را به عقبه منطقه عملیاتی برسانم.
اما وقتی شب حمله فرا رسید و خواستند گردان ما را به خط مقدم ببرند، فرمانده گردان آمد سراغم و محترمانه و بدون هیچ رحم و شفقتی حکم اخراج را دستم داد.
مختصری از کتاب «کودکستان آقا مرسل»
پرده چهارم: فصل عطش
[بچهها یگان ویژه پس از طی دورههای خود در پادگان و رفتن به شهرهایشان برای دادن امتحانات تجدیدی مدرسه، وقتی به پادگان بازمیگرداند به یک ماموریت مهم اعزام میشوند. اما شرایط سخت ماموریت آنها را با مشکل کم آبی روبرو میکند و سیاوش که پس از بازگشت به یگان معاون فرمانده شده؛ حالا برای یافتن آب دست به کاری عجیب زده است.]
سیاوش به سختی چشم باز کرد. نمیدانست کجاست، پلک زد، سمت راست صورتش که به زمین چسبیده بود، میسوخت. خورشید در حال غروب بود. لرزلرزان چهار دستوپا شد. ناله کرد: «خدایا، کمکم کن...»
تلوتلوخوران راه افتاد. دیگر درست نمیدید. چشمش به چند بشکه آب افتاد.
- خدایا یعنی میشه آب باشه؟
- قف، لاتحرک!
سیاوش کم مانده بود سکته کند. وحشتزده و هراسان به عقب برگشت. یک سرباز عراقی سلاحش را به طرف سیاوش نشانه گرفته بود. پاهای سیاوش لرزید. به بشکه تکیه داد. سرباز جلو آمد. سیاوش فانسقه سنگین شده از قمقمههای دوستانش را از دور گردن و شانه برداشت. با دست راست فانسقه را به طرف سرباز عراقی دراز کرد. سرباز عراقی هاجوواج به سیاوش و سپس فانسقه پر از قمقمه را نگاه کرد. بعد انگشت اشارهاش را روی بینی گذاشت و هیس کرد. سیاوش گیج شده بود. سرباز عراقی اشاره کرد که سیاوش دنبالش برود. سیاوش سردرگم شده بود. دیگر حال و حسی برای فرار هم نداشت. سرباز عراقی برگشت و دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: «انا مسلم، لاتخاف.» (من مسلمانم، نترس.) و بعد چند جمله دیگر گفت.
سیاوش سرسام گرفته بود. منظور سرباز عراقی از اشاره و کلمات نامفهومش چه بود؟
سرانجام تصمیمش را گرفت و با قدمهای بیصدا پشت سر سرباز دشمن راه افتاد. صد قدم به جلوتر یک منبع آب و دهها بشکهی چیده شده رسیدند. سیاوش با شگفتی و با آزمندی به منبع آب خیره شد. سرباز عراقی با صدای خفهی گفت: «ماء، ماء» و به طرف بشکهی اولی رفت و درش را برداشت.
سیاوش پاکشان جلو رفت تا به بشکه رسید. نفسش بند آمد. سیاوش بیارده به آب خیره شده بود. سرباز عراقی فانسقه سنگین و خیس شده را از داخل بشکه بیرون کشید. سرباز عراقی به سرعت در قمقمهها را بست. بعد جلو آمد و فانسقه را از گردن سیاوش گذراند. خیسی و خنکای آب روی بدن سیاوش انگار که فریاد کشید. به طرف بشکه آب قدم برداشت و به آن چسبید. دستانش را کاسه کرد و توی آب فرو کرد. سیاوش کف دستانش را به دهان نزدیک کرد؛ اما مکث کرد. یاد دانیال افتادکه از تشنگی و عطش جان میداد. یاد رستم که از عطش بیهوش شده بود. آب در نزدیکیاش بود، اما نمیتوانست آن را بنوشد. آیا نوشیدن آب خیانت به دوستانش نبود؟ صورتش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «چهطوری تحمل کردی تشنه وارد رودخانه بشی و آبنخوری یا حضرت عباس؟ به فدای لب تشنهات یا حسین.»
و سرش را توی بشکه کرد و تا میتوانست آب نوشید.
#نوجوان