برشی از کتاب صدای بال جبرئيل:
عتبه رو در روی اسعد و ذکوان می نشیند: «خوش آمدی اسعد، ما را مسرور و شادمان کردی.»
اسعد لبخندی می زند و بسیار زود درخواستش را که برای آن سفر کرده، مطرح می کند: «ای عتبه، تو دوست و رفیق من هستی. مشکلی دارم که تنها تو و قبیله ات می توانید از پس آن بر بیایید.» عتبه چهره اش را کنجکاو نشان می دهد: «چیست آن مشکل؟»
_ همان طور که می دانی قبیله ما و قبیله اوس همیشه در حال نبرد و ستیز با هم بوده اند. هیچ گاه قبیله خزرج با اوس نساخته و همین طور اوس با خزرج. در جنگی که چندی پیش رخ داد، ما شکست سختی خوردیم. اکنون من از طرف قبیله خزرج به سوی تو آمده ام تا کمکمان کنید و در برابر قبیله اوس…
عتبه سخنان اسعد را قطع می کند و می گوید: «فاصله شما با ما بسیار زیاد است. مضافا اینکه ما نیز اکنون خودمان در گرفتاری به سر می بریم و با معضل بزرگی روبرو هستیم.»
اسعد کنجکاوانه می گوید: «چه مشکلی؟»
عتبه جواب می دهد: «محمد.»
اسعد متعجبانه می پرسد: «محمد دیگر کیست؟ اهل کجاست؟ مشکلش با شما چیست؟ آیا بر شما هجوم آورده؟»
عتبه با ناراحتی پاسخ می دهد: «محمد جوانی ست که به تازگی در مکه مردم را به سوی آئینی جدید فرا خوانده. او خدایان ما را زیر سوال می برد و از خدای یگانه دم می زند. تاکنون نیز عده ای را منحرف ساخته. اگر دیر بجنبیم او همه اهل مکه را فریب خواهد داد.»
اسعد با تعجب به زمین می نگرد. لحظاتی می گذرد. ذکوان رو به عتبه می کند و می گوید: «پس می خواهید بگویید که نمی توانید به ما و قبیله مان کمک کنید؟»
توضیحاتی درباره کتاب دردسرهای آقاجون:
شاید شنیدن داستان پیروزی انقلاب و وقایع مربوط به سال 57 برای ما و همسن و سالهایمان عادی و حتی تکراری باشد. تاریخ انقلاب بارها و بارها برایمان روایت شده است و کم و بیش از جریان آنایام باخبر هستیم. اما گروه سنی نوجوان و نسلِ جدید از این قائده مستنثنی هستند. کمتر نویسنده و فیلمسازی به فکرِ این گروه بوده و توانسته فیلم و داستانی به زبانِ بچهها خلق کند و آنها را هم در جریانِ حوادث انقلاب شریک کند.
رمان «دردسرهای آقاجون» جزو معدود رمانهای نوجوان است که با همین دغدغه به نگارش درآمده و سعی دارد کاستیهای پیش از این را جبران کند. این رمان به همت نشر جمکران و با قلم مونا جوان به مرحله چاپ و انتشار رسیده است.
داستانِ این کتاب را دختری به نام نسترن روایت میکند. کتاب با قصههای شبانه پدر خانواده شروع میشود و جریانِ روزهای واپسینِ انقلاب در مشهد، گره میخورد به داستانِ ضحاکِ ماردوش.
نسترن و باقی بچهها، ضحّاکِ ماردوشِ دنیای واقعیشان را میبینند و سعی میکنند همانند کاوه کاری بکنند کارستان.
مونا جوان در این کتاب نخِ تسبیحِ تاریخِ انقلاب را با اتفاقهای هیجانانگیزِ زندگی نسترن حفظ میکند و در آخر با وصل کردن تمام این جریانها به حرمِ امن و ایمنِ حضرتِ علیبن موسیالرضا طعمِ شیرین پیروزی را به مخاطب میچشاند.
برشی از کتاب:
دواندوان از پلههای زیرزمین پایین رفتم و پریدم داخل آشپزخانه. مامان و خاله پای پنجره آشپزخانه که رو به کوچه باز میشد ایستاده بودند و از لای درز باز پنجره، سبیلو را تماشا میکردند. رفتم و کنارشان ایستادم. خودم را چسباندم به مامان، نفسم بند آمده بود و هقهق میزدم. مامان دست انداخت دور شانهام و مرا چسباند به خودش. خاله گفت: بغل مینیبوسو ببین! انگار تیر زدن بهش.