eitaa logo
تصاویر کتابهای رضوان
2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3 ویدیو
13 فایل
کانال فروش کتاب : @child_book کانال معرفی کتابهایی با قیمت مناسب یا موجودی کم : @kamketab ادمین ثبت سفارش: @book_20 ادمین ثبت سفارش: @clerk2 تحت مدیریت کانال بزرگ کودک خلاق @koodakemaa
مشاهده در ایتا
دانلود
برشی از کتاب داستانهایی از زندگی امام جواد (ع) : هردو دنبال هم در حرکت بودیم.الاغِ او چاق بود و اسب من  که قاسم بن عبدالله باشم،لاغر.پس اسبِ من راحتتر حرکت میکرد. او پیرمردی پُرحرف بود.از حرف زدن اصلاً خسته نمی شد!حالا هم منتظر بود که به سؤالش جواب بدهم.برگشتم و طرفش داد زدم:«اقلاً الاغت را وادار کن تندتر بیاید تا صدایم را خوب بشنوی!» او به پشتِ الاغش زد تا به من رسید.در بیابان به جز ما دو نفر، کس دیگری نبود. تا شهر مدینه، راه کمی باقی مانده بود. به من که رسید، طرفش داد زدم:«ما پنج امام داریم: علی، حسن، حسین و زین العابدین (ع).این چهار امام به اضافه ی زید، پسرِ شجاعِ امام زین العابدین (ع) که پنجمین امامِ ماست.فهمیدی؟ » چشم های پیرمرد گِرد شد.لابد از جوابم عصبانی بود؛اما بیچاره درمانده بود و از دستش کاری برنمی آمد!اصلاً هم هی شیعه های دوازده امامی این طور بودند؛ کورکورانه و از روی جهل میگفتند:«امام ها دوازده تا هستند؛ نه کمتر و نه بیشتر! » به او گفتم:«همسفرِ عزیز!حالا فهمیدی که امام های ما شیعیانِ زیدی، چه کسانی هستند؟
برشی از کتاب داستانهایی از زندگی امام باقر (ع) : مرد خراسانی از راهی خیلی دور به مدینه آمده بود. حالا هم داشت دنبال ابو اسحاقِ عرب، به یکی از محله ها می رفت. او افسار شترش را به ابو اسحاق داد و با هیجان زیاد پرسید: «حتما خانه اش را میشناسی… اشتباه نمیکنی؟ » ابواسحاق گفت:«من شیعه ی او هستم و بعضی روزها به دیدنش می روم. مگر می شود اشتباه کنم؟»مرد خراسانی دستهایش را به سمت آسمان گرفت و با گریه گفت:«آه… خدایا شکر! بالأخره بعد از ماهها مسافرت، به مدینه آمدم؛ به جایی که خانه ی دوستِ عزیزم در آ نجاست.»او دنبال شترش به راه افتاد؛ اما پاهایش را به سختی بر زمین می گذاشت و با هر چند قدمی که برمی داشت، آهِ آرامی می کشید.ابواسحاق گفت:«تو سوار شترت بشوی، بهتر است. من پیاده راه می روم و افسار آن را میکشم، تا به آن خانه برسیم.» مرد خراسانی گفت:«نه، نه… پایم بشکند اگر بخواهم در شهر پیامبر خدا(ص) سواره به خانه ی دوستم برسم! می خواهم با همان خستگی و گردوغبار سفر، بهدیدنِ امامم بروم.»ابواسحاق از حرف او تعجب کرد و به خودش گفت:«این عجمی دیگر چه جور آدمی است؟خُب ما هم شیعه هستیم؛اما برای دیدن امام باقر(ع) خودمان را به بلا ودردسر نمی اندازیم!
علی لندی
مجموعه ۲ جلدی قهرمان مهربان
ببین خدا چه کرده
ما فرشته ها
شکار هیولا
شعرهای خوب برای بچه های خوب