بخشی از کتاب حیدر
از جنگ بدر که برگشتیم، بقیه دهه دوم ماه را در مسجد معتکف شدیم. غوغایی در دلم به پا بود. دوست داشتم فاطمه، خانم خانهام باشد و من سایه سرش. همیشه حتی در سختترین دقایق جنگ هم با ترس بیگانه بودم؛ اما آن روزها چهچیزی جسارت را در من ذوب کرده بود، نمیدانم؟ هرچه با خودم کلنجار میرفتم، نمیتوانستم پا پیش بگذارم. باز مرور کردم آن روزی را که پیامبر پرسیدند: «نمیخواهی ازدواج کنی؟» از لحنشان معلوم بود که یعنی خوب است یکی از دختران قریش را برایت بگیرم. سکوت کردم. نمیخواستم فاطمه را از دست بدهم.۹
فاطمه به سن ازدواج رسیده بود. خواستگارهایش مالومنال داشتند و اسمورسم. ابوبکر دخترش عایشه را تازه به عقد پیامبر درآورده بود. انتظار شنیدن جواب رد نداشت؛ اما شنید، همچنین عمر و عبدالرحمنبنعوف. وضع مالی عبدالرحمن و عثمانبنعفان، نسبت به بقیه بهتر بود. چنان مهریه را بالا گرفته بودند که همه میگفتند: پیامبر فاطمه را به یکی از آن دو میدهند.
من در مقایسه با آنها وضعیت مالی خوبی نداشتم. از روزی که به مدینه آمده بودیم در مزرعه مردی یهودی کار میکردم تا دستم جلوی انصار دراز نباشد. روزها با تنها شترم برای نخلستانها آب میبردم، دستهایم تاول میزد و پینه میبست؛ اما میارزید.
زیر لباسهای ارزانقیمتم که اغلب پشمی، پوستی یا از لیف خرما بودند، زیرپوش زبر چهاردرهمی تن میکردم و در آن گرما بیل میزدم. تنها آرزویم در تمام عمر این بود که بتوانم نفسم را رام کنم.
از لابهلای نخلها، زیر نور خورشید، آبها آرام و رام حرکت میکردند. کفشهایم از لیف خرما بود، درمیآوردم تا خراب نشوند. از پابرهنه راهرفتن توی آن آبوگِل لذت میبردم و زیرِلب قرآن میخواندم. گاهی هم خورشید مصاحبم میشد.
با نخلستان مأنوس بودم. گاهی همان جا سر زمین، غذا میخوردم. خوراکم نان سبوسدار جو بود. گاهی هم گندم. زیاد اهل گوشتخواری نبودم. معتقدم نباید معده را قبرستان کرد. سرکه یا نمک، خورشتهایی بودند که اغلب با نان میخوردم. هیچوقت دو خورشت را باهم نمیخوردم. استدلالم این بود که باید نفس را به قناعت عادت داد، و الّا کار بهجایی میرسد که چیزی بیشتر از نیازش را طلب میکند. برای تنوع، گاه گیاهان دارویی را هم به سفرهام اضافه میکردم. بعضی وقتها شیر شتر و خرمای عجوه میخوردم یا حلوای خرمایی که مادرم برایم میگذاشت. هیچوقت یک دل سیر غذا نخوردم، بیشتر پول روزمزدی که در میآوردم را به نیازمندها میبخشیدم و از گرسنگی به شکمم سنگ میبستم.
لباسهایم اگر پاره میشد، با تکه پوستی یا لیف خرمایی وصلهشان میزدم تا مجبور نباشم در آن شرایط لباس جدیدی بخرم.
با همه اینها، مصمم شدم پا پیش بگذارم. کهنه عبایم را تن کردم و رفتم خواستگاری. آن روزها تنها داراییام از مال دنیا شمشیر و زره و همان یک شتر بود.
و در قسمتی دیگر میخوانیم:
خبر عقدمان که همه جا پیچید, خیلی ها به پیامبر گله کردند.
ما از علی کمتر بودیم که او را ترجیح دادی؟
من با اجازه و خواست خدا فاطمه را به نکاح علی در آوردم, فقط علی هم کفو فاطمه است.
تقریبا یک ماه از عقدمان گذشت. دلم حسابی برای فاطمه تنگ شده بود. هر یک روز به مسجد می رفتم.نمازم را به پیامبر اقتدا می کردم, بدون اینکه از او حرفی بزنم.یک روز ام ایمن کنارم کشید.
-می خواهی با پیامبر حرف بزنم, عروسی را زودتر بگیرید؟
-من که از خدایم است.
با عایشه و سوده پیش پیامبر رفتند. ام ایمن خدمتکار آمنه خاتون و پرستار پیامبر در دوران کودکی بود. پیامبر خیلی دوستش داشتند.همیشه احترامش را نگه می داشتند و او را مارد صدا می زدند.
-اگر خدیجه زنده بود با عروسی فاطمه چشمش روشن می شد. بیایید دست این دو جوان را توی دست هم بگذارید. علی دوست دارد همسرش را خانه خودش ببرد.
پیامبر اسم خدیجه را شنیدند, مثل باران ابر بهار گریه کردند.
-چقدر دلم برایش تنگ شده است. روزهای سختی بود. همه به چشم یک یتیم فقیر نگاهم می کردند و تنهایم گذاشتند؛ اما خدیجه با همه دارایی اش پایم ماند. در وصفم, شعر های زیبایی می گفت, هنوز آن ها را به یاد دارم.
خدا ار شکر حالا خدیجه در جوار رحمت خداست.
حال پیغمبر کمی روبه راه شد.
-مادر!من توقع داشتم علی خودش پا پیش بگذارد. او تا امروز همسرش را از من نخواسته است. اصلا الان علی کجاست؟
پشت در منتظر ایستاده بودم, ام ایمن از اتاق بیرون آمد...
برشی از کتاب داستانهایی از زندگی امام کاظم (ع) :
جیک جیک، گنجشکی آواز خواند. هو هو، بادِ خنکی آمد و بالهایش را بوسید. نرم نرم، چند مرد به درِ خانه ی امام کاظم علیه السلام رسیدند.
مردِ پیری که بزرگتر از آنها بود، با خو شحالی و هیجان آن خانه را به چند نفر نشان داد و گفت: «من قبلاً هم به اینجا آمده ام. خانه ی امام علیه السلام همیشه به روی مسلمانان باز است. هر کس که از راه دور یا نزدیک بیاید، مهمان اوست. » آن چند مردِ دیگر ذوق زده شدند و اشک در چشم های شان جمع شد.
اصلاً باورشان نمی شد راهی طولانی را از فارس به مدینه بیایند و به سلامت به آ نجا برسند؛ بعد هم با امامِ عزیزشان دیدار کنند!
کوب کوب کوب…
در باز شد. قلب مردهای مهمان به تاپ تاپ افتاد. پیرمرد که جلوتر از بقیه بود، گفت: «سلام! ما از راه دور آمد هایم تا امام عزیزمان را زیارت کنیم. »
خدمتکارِ خانه ی امام کاظم (علیه السلام) گفت: «امام به مسافرت رفته اند. نمی دانم کی
برمیگردند! »
مردها با غصه به هم نگاه کردند. از چشمهای شان معلوم بود که از هم میپرسیدند:«ای وای! حالا چه کار کنیم؟ »خدمتکار پرسید: «با ایشان کاری داشتید؟ »…
برشی از کتاب داستانهایی از زندگی امام حسن عسکری (ع) :
پدرِ پیرش جلوتر حرکت میکرد و محمد پشت سرش.آفتاب بر سر و صورت آنها میتابید.هر دو عرق کرده بودند.تا اینجا، راه زیادی را آمده بودند.حالا که به شهر سامرا نزدیک شده بودند، پیرمرد با آن که خسته شده بود، بیش تر عجله داشت.
محمد دلش برای پدرِ پیرش می سوخت. با خودش گفت:«خدایا! چه می شد ما هم ثروتمند بودیم؟چه می شد لااقل شتری، اسبی یا الاغی داشتیم تا پدرِ پیرم این همه راه را پیاده نمی آمد؟ » با این فکر، دلش خیلی گرفت. پدرش را صدا زد:«پدرجان! نمی خواهی کمی استراحت کنیم؟ سرانجام امروز می رسیم؛ پس این همه عجله برای چیست؟ » پدرِ پیرش ایستاد و به محمد نگاه کرد. خندید:«ها… خسته شدی؟ جوان هم جوانهای قدیم! » بعد به درختِ کنار جاده اشاره کرد:«زیر سایه ی آن درخت استراحت میکنیم.»
زیر سایه ی درخت نشستند. محمد مشکِ آب را از خورجینش درآورد.خودش و پدرش کمی آب خوردند و سر و صورت شان را شستند. محمد سفره ی کوچک نان و پنیر را بر زمین پهن کرد:«پدرجان، بیا کمی بخور! می دانم گرسنه ای.» پیرمرد دست دراز کرد و لقمه ای برداشت.
چوپانی هی هی کنان گوسفندهایش را از جاده عبور داد. گردوغبار در جاده بلند شد.
برشی از کتاب داستانهایی از زندگی امام هادی (ع) :
دوستان و فامیلهای نزدیک امام هادی(علیهالسلام) در خانه اش جمع شده بودند و در اتاق بزرگی کنار هم نشسته بودند. امام پشت به بالش بزرگی داده بود و با آ نها در حال صحبت بود. خدمت کارِ امام برای مهمان ها میوه و نوشیدنی آورد.
تَق، تَق، تَق… یکی بر درِ خانه کوبید. خدمتکار رفت و در را باز کرد. بعد زود به اتاق برگشت و گفت: «سرورم! مردی آمده که با شما کار دارد. »
امام (علیه السلام) اجازه داد وارد شود. مردی که ریشهای بلند و قهوه ای داشت، وارد شد و سلام کرد. او یکی از دانشمندان بود.
امام (علیه السلام) با دیدنِ او، زود از جا بلند شد و با لبخند و مهربانی جلو رفت. جواب سلامش را داد. بعد او را بوسید، دستش را گرفت و با احترام زیاد او را کنار خود نشاند. سپس بالشش را کمی جا به جا کرد تا مردِ ریش قهوه ای به آن تکیه دهد. همه از این کارِ امام (علیه السلام) تعجب کرده بودند و با یکدیگر پچ پچ میکردند.
این مرد کیست که این قدر امام به او احترام میگذارد؟ ببین چه طور به او میوه تعارف میکند! این درست نیست که یک بیگانه را نسبت به قوم خودش، بیشتر تحویل بگیرد و از ما بیشتر احترام بگذارد!
برشی از کتاب داستانهایی از زندگی امام جواد (ع) :
هردو دنبال هم در حرکت بودیم.الاغِ او چاق بود و اسب من که قاسم بن عبدالله باشم،لاغر.پس اسبِ من راحتتر حرکت میکرد. او پیرمردی پُرحرف بود.از حرف زدن اصلاً خسته نمی شد!حالا هم منتظر بود که به سؤالش جواب بدهم.برگشتم و طرفش داد زدم:«اقلاً الاغت را وادار کن تندتر بیاید تا صدایم را خوب بشنوی!» او به پشتِ الاغش زد تا به من رسید.در بیابان به جز ما دو نفر، کس دیگری نبود. تا شهر مدینه، راه کمی باقی مانده بود. به من که رسید، طرفش داد زدم:«ما پنج امام داریم: علی، حسن، حسین و زین العابدین (ع).این چهار امام به اضافه ی زید، پسرِ شجاعِ امام زین العابدین (ع) که پنجمین امامِ ماست.فهمیدی؟ » چشم های پیرمرد گِرد شد.لابد از جوابم عصبانی بود؛اما بیچاره درمانده بود و از دستش کاری برنمی آمد!اصلاً هم هی شیعه های دوازده امامی این طور بودند؛ کورکورانه و از روی جهل میگفتند:«امام ها دوازده تا هستند؛ نه کمتر و نه بیشتر! » به او گفتم:«همسفرِ عزیز!حالا فهمیدی که امام های ما شیعیانِ زیدی، چه کسانی هستند؟
برشی از کتاب داستانهایی از زندگی امام باقر (ع) :
مرد خراسانی از راهی خیلی دور به مدینه آمده بود. حالا هم داشت دنبال ابو اسحاقِ عرب، به یکی از محله ها می رفت. او افسار شترش را به ابو اسحاق داد و با هیجان زیاد پرسید: «حتما خانه اش را میشناسی… اشتباه نمیکنی؟ » ابواسحاق گفت:«من شیعه ی او هستم و بعضی روزها به دیدنش می روم. مگر می شود اشتباه کنم؟»مرد خراسانی دستهایش را به سمت آسمان گرفت و با گریه گفت:«آه… خدایا شکر! بالأخره بعد از ماهها مسافرت، به مدینه آمدم؛ به جایی که خانه ی دوستِ عزیزم در آ نجاست.»او دنبال شترش به راه افتاد؛ اما پاهایش را به سختی بر زمین می گذاشت و با هر چند قدمی که برمی داشت، آهِ آرامی می کشید.ابواسحاق گفت:«تو سوار شترت بشوی، بهتر است. من پیاده راه می روم و افسار آن را میکشم، تا به آن خانه برسیم.» مرد خراسانی گفت:«نه، نه… پایم بشکند اگر بخواهم در شهر پیامبر خدا(ص) سواره به خانه ی دوستم برسم! می خواهم با همان خستگی و گردوغبار سفر، بهدیدنِ امامم بروم.»ابواسحاق از حرف او تعجب کرد و به خودش گفت:«این عجمی دیگر چه جور آدمی است؟خُب ما هم شیعه هستیم؛اما برای دیدن امام باقر(ع) خودمان را به بلا ودردسر نمی اندازیم!