بریده ای از کتاب زمانی برای بزرگ شدن :
باز اطراف را نگاه میکنم. باز بادی برخاسته و درختهای بلوط را تکان میدهد. گاهی یک صداهای مبهمی با خودش میآورد و دل آدم را خالی میکند. بدوبیراه میگویم و به کسانی که باید میآمدند سرشب جایشان را با ما عوض میکردند ولی حالا گم شدهاند فکر میکنم، اگر آنها گیج بازی در نمی آوردند و گم نمیشدند، حالا ما اینجا نبودیم. لابد برگشته بودیم عقب و بعد از این همه خستگی و جان کندن، یک دل سیر میخوابیدیم. اما وقتی به یاد بچهها میافتم و اتفاقهایی که در این دو شب و روز برایمان پیش آمده، از خودم بدم میآید. مگر دیگر میتوانم بیخیال بخوابم؟ مگر به این زودی عمو جعفر از یادم میرود؟ اصلا مگر میشود تا آخر عمر هم بهنام را فراموش کرد؟
🌐 کتاب سرای رضوان 👇
➡️ @child_book