[ طریق ]
🤍...
💗 افطاری مهمان امیرالمؤمنین هستیم
سید عباس {موسوی} وقتی دستش تنگ می شد، باقی مانده پولش را می داد به من می داد که زندگی را تا سر ماه مدیریت کنم. این بار هم دستش تنگ شده بود. دم غروب که آمد منزل، ته مانده پول را دادم به سید عباس که مقداری سبزی،سیب زمینی و نان تهیه کند تا افطاری آماده کنم.
نزدیک غروب بود و هوا داشت تاریک می شد که سید عباس وارد شد. با عجله رفتم تا وسایل را از دستش بگیرم. اما به ناگاه با دستان خالی سید روبرو شدم.
در همین حال پرسیدم: بازار بسته بود؟
سید ابروانش را به علامت انکار بالا برد.
– افطار جایی دعوتیم؟
بازهم سید سرش را به نشانه انکار بالا برد.
– حتماً پول ها را گم کردی؟
نه اصلاً، آنها را تبدیل به ده برابر کردم. منظورش صدقه بود.
گفتم: «در خانه هیچ چیز نداریم جز تکه ای نان خشک که باید با آن فتوش (نوعی غذا که با نان و پیاز و گوجه و خیار تهیه می کنند و روی آن سماق و آویشن می باشند.) درست کنم.»
سید خندید و گفت: امیرالمؤمنین ما را با فتوش و آویشن و آب مهمان کرده است. نظرت چیست؟ نمی خواهی امشب میهمان امیرالمؤمنین علی باشیم ؟
گفتم: چه چیزی بهتر از این.
آماده کردن این غذا وقتی نمی خواست، در وقت اضافه هر دو مشغول دعا شدیم که ناگهان کسی در زد. سید رفت در را باز کند، اما من دلم هری ریخت. با خود گفتم نکند در این حال، نیازمندی باشد و چیزی بخواهد و یا مهمانی برای افطار آمده باشد.
شنیدم که می گفت: سید لنگه دیگر در را هم باز کن. دو سینی یک پر از غذا و دیگری پر از میوه. میوه ها و غذاهایی رنگارنگ و لذیذ.
سید گفت: «امیرالمؤمنین نپسندید که ما را به کمتر از اینها مهمان کند.
اشک هر دومان سر ریز شد. مقداری از میوه ها و غذا ها را جدا کردم تا سید برای طلاب ببرد. سید پیشانی را بوسید و گفت: خدا خیرت بده.
راوی: ام یاسر؛ همسر شهید
کتاب هم قسم؛ زندگی ام یاسر، همسر شهید سیدعباس موسوی، صفحه ۱۵۱-۱۴۹٫
be-ali.mp3
3.86M
بِعَلی منو از خودم بگیر پاکم کن
بِعَلی بعده مرگم تو نجف خاکم کن
ولی فرازهای جوشن کبیر خیلی لطیفه؛
_ای پناه کسی که پناهی نداره
_رفیق کسی که رفیقی نداره
_دلسوز کسی که دلسوزی نداره
_همدم کسی که همدمی نداره
_دوست کسی که گریانه
انگار خدا داره بهمون تسلی میده
که نگران نباش...
اگر همه رفتند و تنهات گذاشتن
خودم ازت مراقبت میکنم،
خودم حواسم بهت هست...
+ مالک:
ای کاش قادر بودم،
علی علیه السلام را به روزگاری ببرم
که مردمش قدرِ
همچون او را میدانستند.
- عمار:
می رود مالک!می رود.
تا دنیا دنیاست،
چشمِ بنی آدم دنبالِ
علی علیه السلام می گردد!(: