📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۹ آذر ۱۴۰۱
میلادی: Tuesday - 20 December 2022
قمری: الثلاثاء، 25 جماد أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️18 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️25 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️35 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️36 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
💠 حضرت امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) :
برای تعجیل در فرج بسبار دعا کنید! که فرج من، فرج و گشایش کار شماست.
📚کمالالدین، صفحه۴۸۵
#حدیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون تعارف با خانواده شهید حسن مختارزاده
پدر شهید: این روزها برخی مدافع محاربان شدهاند و میخواهند جای جلاد و شهید را عوض کنند. از خدا میخواهم اینها به خودشان بیایند و واقعیت را ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀️ روضه - خدا مادرم را کجا میبرند...؟
🌱با حال مناسب مشاهده کنید
️
🎙 حاج مهدی رسولی
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت43 سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت44
خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم
نیم ساعت سلما اومد خونه
وارد اتاقم شد
سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق
- ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی !
سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟
سلما: چرا اتفاقن به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی...
- بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم
بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری
( لبخندی زدم )
بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم -
( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون
موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم)
- سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟
( همه خندیدن و سلما سرخ شد )
بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده...
سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری
( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم)
بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرود گاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت
خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام - میدونم
رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه).
عمو حسین مارو برد فرودگاه
عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم
سرمو گذاشتم روی دستای بابا
- بابا جون
بابا رضا: جانم بابا
-میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟
بابا رضا: چرا سارا جان
-میخوام یه کم استراحت کنم ...
بابا رضا: چشم بابا...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت45
دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه
صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم عاطفه بود -الوووو
عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم
- باز چی شده
عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم
- شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم
عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره - قهر نکن دیگه ،اتفاقن کارت داشتم میخواستم ببینمت
عاطی: فعلن که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر
- حتمن منشیت هم آقا سیده!
عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن - ای مرد زلیل
عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم - باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲ نفر بودیم
خیلی غیبت داشتن
کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم
که گوشیم زنگ خورد
خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟
خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟
- عالی بود
خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خاستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه - اره خاله جون میام
خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم - کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم
خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت
الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم
دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت46
پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم
رفتم حمام دوش گرفتم
لباسمو پوشیدم
رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است
درو باز کردم
کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم ( سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم )
- بفرما اینم سوغاتی شما
عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم...
- خوبه حالا اگه نمیآوردم دارم میزدی
عاطی: اره واقعن ،کجا بریم - نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری
عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،ایشالله خاستگاری تو - کوفت
عاطی: پس بریم اول گلزار - باشه بریم
رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا
نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ،واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری
حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار
دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود ...
رفتم نزدیک سنگ قبرش نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟
چرا خواستی بی نام و نشان باشی؟
چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشع؟ مادر نداشتی؟
مادرت دل نداشت؟
چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟
سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم
یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد
سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم
رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود اینجا چیکار میکرد کاظمی بود ( سرش پایین بود) برام خیلی عجیب بود
گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا
منم ازش فاصله گرفتم
نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن ...
عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه (عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | باید هم به رهبری توهین کنید!
💢 نظر بزرگترین اندیشمندان جهان درباره رهبر ایران!
🔴 رفتار عجیب پوتین در ملاقات با رهبری
♦️ به چالش کشیدن غرب با یک اشاره!
⁉️ نویسنده واقعی بیانیه #گام_دوم چه کسی است؟
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
#نشر_حداکثری
⊰•🌻🦋•⊱
چون کوه در فراقِ تو محکم نشستهایم...💔
⊰•🌻•⊱¦⇢#حاج_قاسم
⊰•🦋•⊱¦⇢#روایت_دلتنگی
26.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•💚🦋•⊱
ماجرای دلجویی سردار دلها😇
به روایت نویسنده کتاب «پرواز بغداد-بهشت»
⊰•💚•⊱¦⇢#حاج_قاسم
⊰•🦋•⊱¦⇢#روایت_دلتنگی
ا🤲 نمازی سریعالاجابه
🔸یکی از نمازهای سریع الاجابه، نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها است.
👈از امام صادق علیه السلام نقل شده:
«اگر حاجتی داشتی که دستت از آن کوتاه بود این نماز را بخوان که خدا حاجتت را برآورده می کند انشاءالله» ✨
این نماز آرامش عجیبی به انسان میبخشد و در برآورده کردن حاجات، کیمیاست.💫
🔻طریقه نماز:
۱. دو رکعت نماز ساده به نیت نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها بجا میآوری.
۲. بعد از نماز سه بار الله اکبر میگویی.
۳. سپس تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را میگویی.
۴. بعد به سجده برو و صد مرتبه بگو:
يَا مَوْلَاتِي فَاطِمَةُ أَغِيثِينِي
۵. سپس گونه راست را روی مهر بگذار و صد مرتبه همین ذکر را بگو.
۶. باز به سجده برو و صد مرتبه همین ذکر را بگو.
۷.سپس گونه چپ را روی مهر بگذار و صد مرتبه همین ذکر را بگو.
۸.باز به سجده برو و این بار ۱۱۰ مرتبه همین ذکر را بگو.
(یعنی جمعا ۵۱۰ مرتبه شود)
بعد حاجتت را از خدا بخواه که برآورده می شود انشاءالله.
📚مفاتیح الجنان
📚بحارالانوار ج۹۹ ص۲۵۴
✨بخوانیم به نیت بزرگترین حاجت عالَم: ظهور مهدیِ زهرا سلاماللهعلیهما...
‹بِسْـمِاللّٰھِالرَحمٰـنِالرَحِیـم...!🌿💚!
اَلسَـلامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ🖐🏻🌱›
•؛•ᚔᚔᚓ⊰✾⊱ᚔᚔᚔ•؛•
#ذڪرروز
#چھـٰارشنبہ...⇣••
‹یـٰاحَۍُیـٰاقَیـُوم🦋📘'›
‹اےزندھوپـٰایندھ✨💙'›
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۳۰ آذر ۱۴۰۱
میلادی: Wednesday - 21 December 2022
قمری: الأربعاء، 26 جماد أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️17 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️24 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️34 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️35 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
💠امام علی علیه السلام
🔹حسْبُكَ مِنْ تَوَكُّلِكَ أَنْ لاَ تَرَى لِرِزْقِكَ مُجْرِياً إِلاَّ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ
🔸از توكّلت تو را همين بس كه براى خود روزى رسانى جز خداوند سبحان نبينى
📗غرر الحكم، ح 4895
#حدیث
#وصیتنامه_شهدا
ای مردم بدانید تا وقتی ڪہ
از رهبری اطاعت ڪنید
مسلمان، مومن و پیروزید✔️
هرڪدام راهی بہ غیر از این دارید
آب بہ آسیاب دشمن میریزید ❌
#شهید_محمدحسین_یوسفاللهی
《بِسمِالرَّبِالشُهَداوَالصِدیقین》
ایستادنپایامامزمانخویش
امروز ۳۰ آذر ماه ۱۴۰۱ :
#سالگردشهادت ...
برادران شهیدم🖤
♥️ ⃟ ⃟ 🥀شهدایمدافعحرم :
🌹 داوود جوانمرد
🕊علی شاهسنایی
🌹محسن فرامرزی
هدیهبهروحهمهشهداصلوات🌱
هدایت شده از نـٰاشناس هاے ٺا شہادٺ
خیلی ممنون از لطفتون باحضور بزرگوارانی همچون شما کانال عالی میشه
همچنین متشکرم از اینکه کانال رو تبلیغ میکنید
سلامت باشید
تشکر همچنین 🌸
#انرژی_مثبت 😍
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت46 پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم رفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت47
سوار ماشین شدیمو رفتیم پاتوق همیشگیمون توی راه اصلا حرفی نزدم
رفتم داخل کافه روی یه میز نشتیم
عاطی: سارا اتفاقی افتاده؟
چرا اصلا حرفی نمیزنی؟
( منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم )
عاطی: دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو برو بر نگاش کردی؟
- زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم
عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن
- نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه
نزدیکای غروب بود که عاطفه منو رسوند خونه
رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم یه کم دراز کشیدم
ای کاش میتونستم نرم امشب ،
اصلا حالم خوب نبود ،
صدای باز شدن در ورودی و شنیدم
بابا رضا بود ،میدونستم که بابا رضا هیچ وقت بهم نمیگه که بیا امشب ،واسه همین از توکمد لباس عیدی که بابا خریده بود و پوشیدم رفتم بیرون - سلام بابا رضا
بابا رضا: سلام ساراجان - من اماده م شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم (بابا رضا چیزی نگفت فقط گفت ) چشم ،بابا اماده شد و سوار ماشیم شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط به اتفاق این مدت فکر کردم ،یعنی اینا همه یه نشونه اس؟
بابارضا: ساراجان رسیدیم ( نگاه کردم ،مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیدن ولی داخل نرفتن )
پیاده شدم و با اقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد
دنبال صدا میگشتم که مریم کیه
مریم : بله خیلی خوش اومدن ( یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت )
مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم( واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه)
یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم
منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم
رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز
مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن
(از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید )
مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات ( یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت48
لبخند زدمو گفتم مبارکه
مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم
بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن
قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن
توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود
چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه
بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده
اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم بلااخره پیدات کردم صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن...
منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا فک کنه دختر شلخته ای هستم گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود
- سلام خاله جون خوبین
خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟
- مرسی ممنون
خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم - باشه خاله جون مبارکشون باشه
خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟
- نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین
خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن -به سلامت
کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانم خواسته...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت49
غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه
داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم تن تن رفتم پایین
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام جانه بابا
بوی غذات تا سر کوچه میاومد ...
- خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو
بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن...
- من من...
گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه
بابا هم چیزی نگفت
واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد...
بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم - جانم بابا
بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم - من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم
بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه
- میدونم بابای خوشگلم
بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه
- ( خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم) اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من برم شب بخیر
بابا رضا: برو باباجان شب بخیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸