🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۵۸ و ۱۵۹
نمیخواست مزاحمش شوم. اما چاره اي نیست،تنها هم فکري هاي او
میتواند از این باتلاق نجاتم دهد.
شالم را سرم میکنم. این هم از آموزه هاي عمو است،قبل از استفاده
از وبکم حتی براي دیدن عمو،حجاب،الزامی است.
بوق اول،بوق دوم،منتظرم عمو جواب بدهد،بوق سوم و صداي عمو به
گوش میرسد:جانم؟
تصویرش در قاب مانیتور ظاهر میشود.
با دیدن چهره ي مهربانش،مارِ خفته ي بغض،بیشتر گلویم را چنگ
میزند.
:_سلامـ عمو
:+سلام خاتون،چطوري؟چی شده این وقت روز یاد ما کردي؟
:_ببخشید عمو،میدونم سر کار هستین،ولی..
:+گریه کردي؟
:_گریه؟؟.....نــــــــه
:+چشمات چرا این همه پف کرده؟
دیگر نمیتوانم خودم راکنترل کنم، دست هایم را جلوي صورتم
میگیرم و گریه میکنم.
عمو با نگرانی داد میزند:نیــکی...نیکی تو رو خدا،چی شده؟؟
نیکــی مردم از نگرانی...نیکـــی؟؟
باید مراعات کنم،باید حواسم به غربتش باشد،باید یادم بیفتد
کیلومترها از من دور است و گریه ي من میتواند ویرانش کند. دست
هایم را از صورتم برمیدارم و اشک هایم را پاك میکنم،عمو با نگرانی
به تصویرم خیره شده. صداي باز شدن در،میآید و بعد صداي نفس
نفس زدن کسی و حرف هاي بریده بریده اش.
:_چی شده....وحیـــد....صدات...کل ساختمونو... برداشته...
صدایش را میشناسم. عمو میگوید:چیزي نیست سیاوش.
میگوید:بیرونم،کاري داشتی صدام کن
دوباره صداي باز و بسته شدن در میآید و عمو به من خیره
میشود:چی شده؟دارم سکته میکنم نیکی..
:+عمـــو...مامانم مجبورم کرده باهاش مهمونی برم.
:_همیــــــن؟نصفه عمرم کردي دختر،تعریف کن ببینم مامانت
چی گفت؟
برایش تعریف میکنم،جمله جمله و کلمه به کلمه. عمو متفکرانه
میگوید.
ادامه دارد ..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۶۰ و ۱۶۱
_:اینطور که معلومه حسابی این مهمونی براشون مهمه.
:+من الآن چیکار باید بکنم؟
:_چاره اي نیست نیکی،این رو باید بري.
:+چی کار کنم؟؟برم؟؟عمو جوري حرف میزنین انگار نمیدونین اونجا
چه خبره؟؟
:_چرا عزیزمن،میدونم. ولی تو نمی تونی تا قیامِ قیامت با مامان و
بابات ساز ناسازگاري کوك کنی. اگه به حرفشون گوش ندي،ممکنه
کاسه ي صبرشون لبریز بشه و معلوم نیست دیگه چه واکنشی نشون
بدن.
:+من نمیتونم برم.
:_تنها راه همینه نیکی. ببین برا رفتنت شرط بذار که لباست رو
خودت انتخاب کنی،اونجا که رفتی یه گوشه بشین نه با کسی حرف
بزن نه چیزیبخور. میدونم عموجون،سختته. اما باید این یه قدم رو
برداري،اگه این کارو نکنی انگار به مامان و بابات اعلان جنگ دادي.
میفهمی؟
نمیفهمم. ولی باید گوش کنم.
+:عمــــــو؟من.....من میترسم
عمو هم انگار میترسد،نگرانی را چشم هایش فریاد میکنند.
:_به خدا توکل کن عزیزدلم. فقط تاکید میکنم، لب به هیچی نمیزنی
نیکی،هیچی...باشه؟
سرتکان میدهم. دلم براي خودم میسوزد.. چه خواهد شد خداوندا؟؟
★
بابا،ماشین را متوقف میکند:من همینجا میمونم تا شما بیاید.
آمده ایم براي من،لباس بخریم،براي مهمانی. شرط حضورم؛انتخاب
لباس توسط خودم بود. با مامان،در پیاده رو،به طرف مزون حرکت
میکنیم.
دو دختر چادري،از کنارمان میگذرند،با حسرت نگاهم، چادرشان را
دنبال میکند. مامان پوزخند میزند.
:_آخی،طفلکی ها پول ندارن لباس درست و حسابی بخرن،مجبورن
چادر سرشون کنن. اینجوري هم لباس هاي ارزون و فِیکشون
مشخص نمیشه،هم میتونن یه شغل اداري و خوب پیدا کنن.
میخواهم چیزي بگویم،اما میترسم حرفم ناخواسته دل مامان را به
درد آورد. بنابراین سکوت اختیار میکنم.
وارد مزون میشویم. فروشنده ها،دختران جوانی هستند و همه به
احترام مامان بلند میشوند. هرچه نباشد،مشتري دائمی شان است و
بسیار،اهل خرید.
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۶۲ و ۱۶۳
ژیلا،صاحب مزون به استقبالمان میآید:به به خیلی خوش اومدین.
و با مامان دست میدهد
ژیلا نگاهم میکند:اي واي نیکی جان خوبی؟ اصلا نشناختمت...
مامان،سرش را پایین میاندازد. به خاطر لباس هایم شرمنده است و
خجالت میکشد !
ژیلا به طبقه ي بالا راهنمایی مان میکند:افسانه جون زنگ که زدي
من بهترین لباس مجلسی هام رو اونجا آماده کردم تا نیکی جون
ببینه.
از پله هاي پیچ در پیچ بالا میرویم. دختر جوانی،به طرفمان
میآید:سلام خانم نیایش،خوش اومدین.
ژیلا به دختر میگوید:اومدن برا دخترشون لباس بخرن،راهنمایی
شون کن.
دختر نگاهی به سر تا پایم میاندازد و با ذوق به طرف رگال ها میرود.
لباسی مشکی بیرون میکشد و نشانم میدهد:مطمئنم این فوق العاده
بهتون میاد.
لباس را نگاه میکنم،دامن کوتاه و یقه ي دکلته اش حالم را بهم میزند.
سرم را به چپ و راست تکان میدهم:نه
دختر،دوباره مشغول گشتن میشود:فهمیدم،رنگش رو دوست
نداشتین....اممم....این چطوره؟؟
لباس سرخآبی با آستین هاي حریر نشانم میدهد.
باز میگویم:نه،اینا خوب نیستن.
مـامان نگاهی به ژیلا میاندازد. ژیلا میگوید:اون مدل ایتالیایی هارو
بیار.
دختر چند رگال دیگر میآورد،اما هیچکدام مدنظر من نیستند. این ها
هر کدام،به نوعی دیگران را شریک زیبایی هاي من میکنند. من
نمیخواهم،نگاه هاي خیره به جمالم را نمیخواهمـ
ژیلا میگوید:خب عزیزم،بگو چی دوست داري اونطوري بهتر
راهنمایی ات میکنم.
با طمأنینه و شمرده شمرده میگویم
:_بلنـــد،آســـتـــــین دار،نسبتـا گشاد
ژیلا با تعجب،من و بعد مامان را نگاه میکند.
مامان سري به نشانه ي تأسف تکان میدهد:هرچی میخواد اونو براش
بیارین.
ژیلا میگوید:ما چند تا مشتري داریم؛ از این مذهبیا، که یه همچین
لباسایی میخوان،بفرمایید این طرف...
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نماز_شب
💠 آیت الله مظاهری:
🍀 نماز شب انسان را به نور خداوند متّصل میکند و او را نزد پروردگار محبوب مینماید.
وقتی چنین شد، چشم و گوش و زبان و دست وی خدائی میشود.
افزون بر این، مستجابالدّعوه میگردد و هرچه از خدای سبحان طلب نماید به او عطا میفرماید.
🍀وقتی مؤمن در نيمههای شب ، با صرف نظر كردن از لذّت و شيرينی خواب، از جای خود برمی خيزد و نماز شب می خواند، عنايت خاصی از سوی پروردگار عالم شامل حال او میشود.
نماز شب، برکت دنیا و نورانیت آخرت را برای اهل معرفت به ارمغان می آورد.
🌹اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَج بِحَقِّ الزَّهراء(س)
نمازشب_رابه_نیت_ظهورمیخوانیم
#امام_زمان #حجاب
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 08 May 2023
قمری: الإثنين، 17 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹جنگ خندق، 5ه-ق
🔹وفات اباصلت هروی رحمة الله علیه، 203ه-ق
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️23 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️42 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️49 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 سخنرانی جالب "حجت الاسلام دارستانی" در مورد امام زمان عج
🔰 از دست ندهید
#امام_زمان #حجاب #شهید_غیرت
✍احتیاط کن!
توی ذهنت باشد که یکی دارد مرا میبیند، یک آقایی دارد مرا میبیند، دست از پا خطا نکنم، مهدیفاطمه(سلام الله) خجالت بکشد...
شهید سیدمجتبی علمدار...🌷
#امام_زمان #حجاب #شهید_غیرت
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ.✨
#وقت_سلام
#ساعت_عاشقی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۶۲ و ۱۶۳ ژیلا،صاحب مزون به استقبالمان میآید:به به خیلی خوش اومدین.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۶۴ و ۱۶۵
خودم را درآینه برانداز میکنم. لباس بلند آبی روشن،با آستین هاي
بلند و کلوش،با کمربند قرمز، طوري که نه گشاد است و نه برآمدگی
هایم را نشان میدهد. شال قرمز و صندل هاي قرمز را میپوشم.
ترجیح میدادم مشکی سر کنم،براي حال زار و تنهایی ام سیاه
بپوشم. اما منیر نگذاشت و گفت، سال تحویل نباید تیره بپوشم...
دستبندم را میبندم و کیف قرمزم را برمیدارم. قرآن کوچکم را
داخلش میگذارم تا لحظه ي آغاز سال نو،آرامش را از آن وام بگیرم.
موبایلم را برمیدارم و به عمو پیام میدهم:من دارم میرم عمو، برام دعا
کنید.
سریع جوابم را میدهد:مراقب خودت باش،کاش اونجا بودم...
آرزوي مرا گفت...کاش اینجا بودي عمو....
شالم را محکم و لبنانی سر میکنم و در آینه به خودم خیره
میشوم،بعد از دوسال،این اولین بار است که میخواهم دوباره به همان
جمع باز گردم. اضطراب در وجودم لانه میدواند.
مامان وارد اتاق میشود. نگاهی سرشار از یأس به سرتا پایم میاندازد و
میگوید:حداقل یه چیزي به صورتت بمال. بذا یه کم رنگ بیاد تو
صورتت.. از اتاق خارج میشود. پوست روشنم،رنگ پریده به نظر میرسد و لب
هایم خشک و بی روح شده. زیر لب میگویم:به قول حافظ:
(بهآب و رنگو خالو خط چهحاجترويزیبارا)
با سلام و صلوات،از خانه خارج میشوم .
خدایا خودم و دلم را به تو میسپارم .
و از همه مهم تر:
ایمانم را...
مامان،دستش را دور بازوي بابا حلقه میکند و راه مافتند. زیر لب(الا
بذکر اللّه تطمئن القلوب) میگویم و پشت سرشان حرکت میکنم.
آشکارا،اضطراب در جانم دویده و حرکت پاهایم باتعلل و آرام است.
وارد ساختمان ویلا میشویم. هُرم گرما صورتم را گرم میکند. صداي
موزیک از دور میآید. خدمتکارها به استقبالمان میآیند و بارانی بابا و
پالتو و شال مامان را میگیرند. مامان دستی به موهایش میکشد و
مرتبشان میکند. خدمتکار به طرف من برمیگردد. پالتویم را درمی
آورم و به دستش میدهم. منتظر است،مامان به شالم اشاره
میکند:نیکی...
آرام لب میزنم:نه
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۶۶ و ۱۶۷
به مرد میگویم:بفرمایید آقا
خدمتکار تعظیم کوتاهی میکند و چند قدم،عقب میرود. نگاهی به
خانه که نه،به کاخ روبه رویم میاندازم. شبیه قصر رویاهاست. من قبلا
هم اینجا آمده ام،سه سال پیش... آقاي رادان،صاحب ویلا و میزبان،به
همراه همسرش شهره به استقبالمان میآید. رادان دست هایش را باز
میکند و بابا را به گرمی در آغوش میگیرد. مامان و شهره هم یکدیگر
را بغل میکنند. بعد،رادان با مامان دست میدهد و بابا با شهره. حس
میکنم سرانگشتانم یخ زده اند. رادان به طرفم میآید:به به نیکی
جان،مشتاق دیدار
و دستش را دراز میکند،حس میکنم قفل کرده ام. همانطور که عمو
سفارش کرده،به روش اروپایی ها،دو طرف دامنم را میگیرم و تعظیم
میکنم. رادان ماتش برده، شهره دستش را دراز میکند و با تمسخر
می گوید:با من که دست میدي؟
به سردي چهار انگشتش را می فشارم.
صداي موزیک،کم است اما سوهان روحم شده..
رادان سرتا پایم را نگاه میکند و پوزخند میزند: قدیما این همه
سرمایی نبودي،چه پتوپیچ کردي خودتو.
متلکش تا مغز استخوانم را میسوزاند. طرز پوشش و لباس هاي
نامناسبم را یادآوري میکند.
لبخند تلخی میزنم:سرمایی نشدم؛فقط واسه چشماي غریبه محدوده
تعیین کردم.
مامان چشم و ابرو بالا میاندازد و بابا سرفه میکند.
رادان خودش را نمیبازد؛عاقل اندر سفیه نگاهم میکند: امیدوارم
زودتر بیدار بشی،بعدا میفهمی این رویاي قشنگ،کابوس وحشتناکی
برات میشه.
سرمـ را پایین میاندازم. از بلبل زبانی برابر بزرگترها خوشم نمیآید .
شهره،سردي جو را حس میکند:اذیتش نکن رادان،جوونه دیگه.
بفرمایید،خواهش میکنم بفرمایید داخل سالن.
به طرف سالن میرویم. این تازه اول ماجراست.. هزاران نفر،با چشم
هاي تشنه،منتظر دختر مهندس نیایش هستند که دو سال است از
تمام مهمانی ها و دورهمی ها کناره گرفته. میدانم حرف پشت سرم
زیاد است...
خدایا،تو اینجایی،در قلبم،روي چشمانم. تنهایم نگذاشتی،این بار هم
نگذار.
داخل سالن میشویم. صداي موزیک بلندتر و واضح تر به گوش...
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۶۸ و ۱۶۹
میرسد. به طرف میزها میرویم. بابا و رادان از دوستان صمیمی و
همکاران قدیمی هستند. مامان و بابا پشت میز مینشینند و رادان و
شهره هم کنارشان. میخواهم بنشینم اما شهره میگوید:نه نیکی
جان،برو پیش بچه ها (و صدایش را بلند میکند)مهتا،مهتا بیا اینجا
مهتا را میشناسم،دختر یکی از همکاران بابا و رادان. به طرفم میآید،
چقدر عوض شده،قبلا چهره ي دخترانه و معصومی داشت،با
چشمهایی تیره و پوستی روشن ،یادم است بینی اش هم عقابی بود و
به صورتش میآمد. اما الآن برنزه شده،لنزهاي آبی گذاشته و دماغش
را عمل کرده. آرایش غلیظ و زننده اي صورتش را رنگ کرده و لباس
یک وجبی پوشیدهـ.
قبلا نگاهش گرم و صمیمی بود،اما حالا نمیدانم چرا زیر سرماي
لنزهایش یخ میزنم.
با سرانگشتانش،با من دست میدهد و میگوید:چقدر عوض شدي
لحن و صدایش،بی تفاوت است اما سرشار از هزار عشوه و ناز.
میگویم_:تو هم همینطور،خیلی عوض شدي
لبخند میزند:خوشگل شدم،نه؟
:_خب...آره....ولی قبلا هم خوشگل بودي
:+بیا بریم پیش بچه ها،خیلیا منتظرتن. تو این دو سال کجا بودي؟
راه می افتد و به دنبالش میروم. صداي قهقهه و خنده هاي مستانه
میآید،به طرف ابتداي سالن میرویم. چهره هاي آشنا،به چشمم
میآیند. دخترها و پسرهاي جوان دور میزها نشسته اند و مشغول بگو
و بخند هستند. مهتا بلند و با عشوه میگوید: بچه ها ببینید کی
اومده؟
یک دفعه همه ي صداها خاموش میشود و نگاه ها به طرف من
برمیگردد.
چشم ها،سر تا پایمـ را میکاود.
پریا دختر رادان بلند میشود و با خنده اي تصنعی به طرفم
میآید:نیـــــکــی...... چقدر عوض شدي.....
و سمت چپ صورتم را میبوسد.
به طرف بچه ها برمیگردد:چرا ماتتون برده بچه ها؟
دوباره صداي همهمه بالا میرود. واژه هاي نامعلوم سلام و احوال
پرسی را میشنوم. کنار مهتا و پریا مینشینم.
صداي پچ پچ ها و درگوشی ها بالا میرود. سرم را که بالا میآورم،نگاه
هاي دزدکیشان را میبینم.
میشناسمشان،کامل؛اول پچ پچ میکنند و نگاه میکنند و پوزخند
میزنند. بعد کم کم متلکهایشان شروع میشود.
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۷۰ و ۱۷۱
خدمتکارها برایم میوه میآورند. یک سینی پر از گیلاس هاي مشروب
دور میز میچرخانند. به من میرسد:ممنون نمیخورم.
فریبرز پوزخند میزند،پسر بیست و پنج ساله ي آقاي حمیدي :چیه
نیکی؟فک کنم دیگه به سن قانونی رسیده باشی
سعی میکنم روي اعصابم مسلط باشم :بستگی داره منظورتون کدوم
قانون باشه
ملینا،که کنار فریبز نشسته،میگوید:حالا این چیه سرت کردي؟نکنه
کچل شدي؟
و صداي خنده ي همه بلند میشود .
دستانم به وضوح میلرزند،در هم قفلشان میکنم. قبل از اینکه جواب
او را بدهم،فرنگیس میگوید:چی کارش دارین بچه ها؟ خب شاید
میخواد سهمیه اي چیزي بگیره،راحت بره دانشگاه.
دیگر نمیگذارند من حرف بزنم. انگار تخم کفتر خورده اند،هرکس
حرفی میزند و متلکی میپراند.
:_قبلا ها خوشگل تر لباس میپوشیدي!
:_السلام علیک خواهر
:_نیکی لباستو از کجا خریدي؟میخوام واسه خدمتکارمون بخرم.
:_حاج خانم؟حجت الاسلام نیکی،حکم نوشیدن مشروب چی است؟
:_حرام است،مگه ندیدي نیکی لیوانشو برنداشت
:_آخه قبلا میگفت بابام گفته تا هجده ساله نشی نمی تونی مشروب
بخوري،الآن چی؟
بلند میشوم،دیگر تحمل ندارم. سرشان گرم است،به خاطر چیزي که
نوشیده اند.حرف می زنند و متوجه من نمیشوند.
به طرف خروجی میروم. سعی میکنم جلوي اشک هایم را بگیرم. من
باید قویباشم،قوي تر از هروقت دیگر. نباید با این حرفها غصه بخورم.
آنها چه میدانند شیرینی ایمان چگونه است؟غرق شده اند در دو روز
دنیا و یادشان رفته عهدي که با خدا بستیم.
}الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان..انه لکم عدو مبین{
پناه من!کمکم کن...
نیکی،آغوش قدرتمند و مطمئنت را میخواهد.
ضعیف تر از آنم که دوري تو را تحمل کنم..
از ساختمان خارج میشوم. انبوه ماشین هاي لوکس خارجی کنار هم
ردیف شده اند. سرم را بلند میکنم،اکسیژن را با تک تک سلول هاي
ریه ام میبلعم. هواي تازه، آرامم می کند. سوز سرماي آخرین روز
زمستان،می لرزاندم. با دست هایم خودم را بغل میگیرم شاید کمی
گرمم شود. ناگهان سنگینی و گرماي چیزي را روي شانه هایم حس می کنم...
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۷۲ و ۱۷۳
سرم را پایین میآورم. یک پالتوي مردانه،روي شانه
هایم....سریع برمیگردم.
دانیال،پشت سرم ایستاده. پسر آقاي رادان،صاحب ویلا.
نگاهم میکند:سلام
ماتم برده،نمیدانم چه بگویم. از دیدنش شوکه شده ام.
:_سلام
چشمانش را میبندد و نفس عمیق میکشد:چقدر خوبه که اینجا از
دود و دم تهران خبري نیست...
نگاهم میکند:خیلی عوض شدي...
پالتویش را از روي شانه ام برمیدارم و به طرفش میگیرم:آره،خیلی..
پالتو را پس میزند:بپوش سرده
:_ممنون،دیگه بهتره برم تو سالن،بگیریدش لطفا
پالتو را روي دستش میاندازم و راه میافتم.
صداي نسبتا بلند و عصبانیاش از پشت سرم بلند میشود. مجبور
میشوم بایستم.
:+کدوم سالن؟همونی که اون همه آدم منتظرن بري تو و مسخرت
کنن؟
:_خود تو هم یکی از اونایی
:+آره ولی تو هم جزو ما بودي
به طرفش برمیگردم:آره بودم،ولی دیگه نیستم. نمی خوام که باشم.
میخواهم بروم که بازویم را میگیرد،حس میکنم خون در رگ هایم
منجمد میشود:به من دست نزن
دستم را به شدت عقب میکشم.
میگوید:باشه باشه،فقط یه سوال،چرا؟
:_چی چرا؟
:+چرا حاضر شدي پشتِ پا بزنی به پدر و مادرت و دوستات و همه
چی رو فراموش کنی و بشی یه آدم دیگه؟
:_فقط فکر کردم
:+به چی؟
:_به خدا
:+نیکی...بس کن
:_هرطور مایلی،میخواي باور نکن...
دوباره میخواهم بروم که میگوید:قبلا ما خیلی با هم صمیمی
بودیم،یادته که؟
:_بودیم...الآن خیلی چیزا عوض شده
:+من عوض نشدم
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💔
به به! چه شهادتی
رزمیکار بود و خوشهیکل. قبل از اذانِ صبح دیدم نمازشب میخونه. با اون هیکلِ درشت مثل یه بچه سرش رو انداخته بود پایین. با آرامش خاصی حمد و سوره میخوند.
رفت و رفت تا اینکه رسید به تشهد. یهو یه تیر اومد و خورد به سینهاش نمیدونم تیر از کجا پیداش شد. درد میکشید اما به روی خودش نمیآورد.
نمازشرو نشکست تا اینکه افتاد.
دویدم و رفتم بالای سرش. دیدم آروم داره سلامِ آخرِ نماز رو میگه: السلام علیکم و رحمه الله و برکاته... همراه با نمازشب تموم کرد و شهید شد.
📚 روایت مقدس
#امام_زمان #حجاب #شهید_غیرت
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 09 May 2023
قمری: الثلاثاء، 18 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️22 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️41 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️48 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام