فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 سخنرانی جالب "حجت الاسلام دارستانی" در مورد امام زمان عج
🔰 از دست ندهید
#امام_زمان #حجاب #شهید_غیرت
✍احتیاط کن!
توی ذهنت باشد که یکی دارد مرا میبیند، یک آقایی دارد مرا میبیند، دست از پا خطا نکنم، مهدیفاطمه(سلام الله) خجالت بکشد...
شهید سیدمجتبی علمدار...🌷
#امام_زمان #حجاب #شهید_غیرت
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ.✨
#وقت_سلام
#ساعت_عاشقی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۶۲ و ۱۶۳ ژیلا،صاحب مزون به استقبالمان میآید:به به خیلی خوش اومدین.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۶۴ و ۱۶۵
خودم را درآینه برانداز میکنم. لباس بلند آبی روشن،با آستین هاي
بلند و کلوش،با کمربند قرمز، طوري که نه گشاد است و نه برآمدگی
هایم را نشان میدهد. شال قرمز و صندل هاي قرمز را میپوشم.
ترجیح میدادم مشکی سر کنم،براي حال زار و تنهایی ام سیاه
بپوشم. اما منیر نگذاشت و گفت، سال تحویل نباید تیره بپوشم...
دستبندم را میبندم و کیف قرمزم را برمیدارم. قرآن کوچکم را
داخلش میگذارم تا لحظه ي آغاز سال نو،آرامش را از آن وام بگیرم.
موبایلم را برمیدارم و به عمو پیام میدهم:من دارم میرم عمو، برام دعا
کنید.
سریع جوابم را میدهد:مراقب خودت باش،کاش اونجا بودم...
آرزوي مرا گفت...کاش اینجا بودي عمو....
شالم را محکم و لبنانی سر میکنم و در آینه به خودم خیره
میشوم،بعد از دوسال،این اولین بار است که میخواهم دوباره به همان
جمع باز گردم. اضطراب در وجودم لانه میدواند.
مامان وارد اتاق میشود. نگاهی سرشار از یأس به سرتا پایم میاندازد و
میگوید:حداقل یه چیزي به صورتت بمال. بذا یه کم رنگ بیاد تو
صورتت.. از اتاق خارج میشود. پوست روشنم،رنگ پریده به نظر میرسد و لب
هایم خشک و بی روح شده. زیر لب میگویم:به قول حافظ:
(بهآب و رنگو خالو خط چهحاجترويزیبارا)
با سلام و صلوات،از خانه خارج میشوم .
خدایا خودم و دلم را به تو میسپارم .
و از همه مهم تر:
ایمانم را...
مامان،دستش را دور بازوي بابا حلقه میکند و راه مافتند. زیر لب(الا
بذکر اللّه تطمئن القلوب) میگویم و پشت سرشان حرکت میکنم.
آشکارا،اضطراب در جانم دویده و حرکت پاهایم باتعلل و آرام است.
وارد ساختمان ویلا میشویم. هُرم گرما صورتم را گرم میکند. صداي
موزیک از دور میآید. خدمتکارها به استقبالمان میآیند و بارانی بابا و
پالتو و شال مامان را میگیرند. مامان دستی به موهایش میکشد و
مرتبشان میکند. خدمتکار به طرف من برمیگردد. پالتویم را درمی
آورم و به دستش میدهم. منتظر است،مامان به شالم اشاره
میکند:نیکی...
آرام لب میزنم:نه
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۶۶ و ۱۶۷
به مرد میگویم:بفرمایید آقا
خدمتکار تعظیم کوتاهی میکند و چند قدم،عقب میرود. نگاهی به
خانه که نه،به کاخ روبه رویم میاندازم. شبیه قصر رویاهاست. من قبلا
هم اینجا آمده ام،سه سال پیش... آقاي رادان،صاحب ویلا و میزبان،به
همراه همسرش شهره به استقبالمان میآید. رادان دست هایش را باز
میکند و بابا را به گرمی در آغوش میگیرد. مامان و شهره هم یکدیگر
را بغل میکنند. بعد،رادان با مامان دست میدهد و بابا با شهره. حس
میکنم سرانگشتانم یخ زده اند. رادان به طرفم میآید:به به نیکی
جان،مشتاق دیدار
و دستش را دراز میکند،حس میکنم قفل کرده ام. همانطور که عمو
سفارش کرده،به روش اروپایی ها،دو طرف دامنم را میگیرم و تعظیم
میکنم. رادان ماتش برده، شهره دستش را دراز میکند و با تمسخر
می گوید:با من که دست میدي؟
به سردي چهار انگشتش را می فشارم.
صداي موزیک،کم است اما سوهان روحم شده..
رادان سرتا پایم را نگاه میکند و پوزخند میزند: قدیما این همه
سرمایی نبودي،چه پتوپیچ کردي خودتو.
متلکش تا مغز استخوانم را میسوزاند. طرز پوشش و لباس هاي
نامناسبم را یادآوري میکند.
لبخند تلخی میزنم:سرمایی نشدم؛فقط واسه چشماي غریبه محدوده
تعیین کردم.
مامان چشم و ابرو بالا میاندازد و بابا سرفه میکند.
رادان خودش را نمیبازد؛عاقل اندر سفیه نگاهم میکند: امیدوارم
زودتر بیدار بشی،بعدا میفهمی این رویاي قشنگ،کابوس وحشتناکی
برات میشه.
سرمـ را پایین میاندازم. از بلبل زبانی برابر بزرگترها خوشم نمیآید .
شهره،سردي جو را حس میکند:اذیتش نکن رادان،جوونه دیگه.
بفرمایید،خواهش میکنم بفرمایید داخل سالن.
به طرف سالن میرویم. این تازه اول ماجراست.. هزاران نفر،با چشم
هاي تشنه،منتظر دختر مهندس نیایش هستند که دو سال است از
تمام مهمانی ها و دورهمی ها کناره گرفته. میدانم حرف پشت سرم
زیاد است...
خدایا،تو اینجایی،در قلبم،روي چشمانم. تنهایم نگذاشتی،این بار هم
نگذار.
داخل سالن میشویم. صداي موزیک بلندتر و واضح تر به گوش...
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۶۸ و ۱۶۹
میرسد. به طرف میزها میرویم. بابا و رادان از دوستان صمیمی و
همکاران قدیمی هستند. مامان و بابا پشت میز مینشینند و رادان و
شهره هم کنارشان. میخواهم بنشینم اما شهره میگوید:نه نیکی
جان،برو پیش بچه ها (و صدایش را بلند میکند)مهتا،مهتا بیا اینجا
مهتا را میشناسم،دختر یکی از همکاران بابا و رادان. به طرفم میآید،
چقدر عوض شده،قبلا چهره ي دخترانه و معصومی داشت،با
چشمهایی تیره و پوستی روشن ،یادم است بینی اش هم عقابی بود و
به صورتش میآمد. اما الآن برنزه شده،لنزهاي آبی گذاشته و دماغش
را عمل کرده. آرایش غلیظ و زننده اي صورتش را رنگ کرده و لباس
یک وجبی پوشیدهـ.
قبلا نگاهش گرم و صمیمی بود،اما حالا نمیدانم چرا زیر سرماي
لنزهایش یخ میزنم.
با سرانگشتانش،با من دست میدهد و میگوید:چقدر عوض شدي
لحن و صدایش،بی تفاوت است اما سرشار از هزار عشوه و ناز.
میگویم_:تو هم همینطور،خیلی عوض شدي
لبخند میزند:خوشگل شدم،نه؟
:_خب...آره....ولی قبلا هم خوشگل بودي
:+بیا بریم پیش بچه ها،خیلیا منتظرتن. تو این دو سال کجا بودي؟
راه می افتد و به دنبالش میروم. صداي قهقهه و خنده هاي مستانه
میآید،به طرف ابتداي سالن میرویم. چهره هاي آشنا،به چشمم
میآیند. دخترها و پسرهاي جوان دور میزها نشسته اند و مشغول بگو
و بخند هستند. مهتا بلند و با عشوه میگوید: بچه ها ببینید کی
اومده؟
یک دفعه همه ي صداها خاموش میشود و نگاه ها به طرف من
برمیگردد.
چشم ها،سر تا پایمـ را میکاود.
پریا دختر رادان بلند میشود و با خنده اي تصنعی به طرفم
میآید:نیـــــکــی...... چقدر عوض شدي.....
و سمت چپ صورتم را میبوسد.
به طرف بچه ها برمیگردد:چرا ماتتون برده بچه ها؟
دوباره صداي همهمه بالا میرود. واژه هاي نامعلوم سلام و احوال
پرسی را میشنوم. کنار مهتا و پریا مینشینم.
صداي پچ پچ ها و درگوشی ها بالا میرود. سرم را که بالا میآورم،نگاه
هاي دزدکیشان را میبینم.
میشناسمشان،کامل؛اول پچ پچ میکنند و نگاه میکنند و پوزخند
میزنند. بعد کم کم متلکهایشان شروع میشود.
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۷۰ و ۱۷۱
خدمتکارها برایم میوه میآورند. یک سینی پر از گیلاس هاي مشروب
دور میز میچرخانند. به من میرسد:ممنون نمیخورم.
فریبرز پوزخند میزند،پسر بیست و پنج ساله ي آقاي حمیدي :چیه
نیکی؟فک کنم دیگه به سن قانونی رسیده باشی
سعی میکنم روي اعصابم مسلط باشم :بستگی داره منظورتون کدوم
قانون باشه
ملینا،که کنار فریبز نشسته،میگوید:حالا این چیه سرت کردي؟نکنه
کچل شدي؟
و صداي خنده ي همه بلند میشود .
دستانم به وضوح میلرزند،در هم قفلشان میکنم. قبل از اینکه جواب
او را بدهم،فرنگیس میگوید:چی کارش دارین بچه ها؟ خب شاید
میخواد سهمیه اي چیزي بگیره،راحت بره دانشگاه.
دیگر نمیگذارند من حرف بزنم. انگار تخم کفتر خورده اند،هرکس
حرفی میزند و متلکی میپراند.
:_قبلا ها خوشگل تر لباس میپوشیدي!
:_السلام علیک خواهر
:_نیکی لباستو از کجا خریدي؟میخوام واسه خدمتکارمون بخرم.
:_حاج خانم؟حجت الاسلام نیکی،حکم نوشیدن مشروب چی است؟
:_حرام است،مگه ندیدي نیکی لیوانشو برنداشت
:_آخه قبلا میگفت بابام گفته تا هجده ساله نشی نمی تونی مشروب
بخوري،الآن چی؟
بلند میشوم،دیگر تحمل ندارم. سرشان گرم است،به خاطر چیزي که
نوشیده اند.حرف می زنند و متوجه من نمیشوند.
به طرف خروجی میروم. سعی میکنم جلوي اشک هایم را بگیرم. من
باید قویباشم،قوي تر از هروقت دیگر. نباید با این حرفها غصه بخورم.
آنها چه میدانند شیرینی ایمان چگونه است؟غرق شده اند در دو روز
دنیا و یادشان رفته عهدي که با خدا بستیم.
}الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان..انه لکم عدو مبین{
پناه من!کمکم کن...
نیکی،آغوش قدرتمند و مطمئنت را میخواهد.
ضعیف تر از آنم که دوري تو را تحمل کنم..
از ساختمان خارج میشوم. انبوه ماشین هاي لوکس خارجی کنار هم
ردیف شده اند. سرم را بلند میکنم،اکسیژن را با تک تک سلول هاي
ریه ام میبلعم. هواي تازه، آرامم می کند. سوز سرماي آخرین روز
زمستان،می لرزاندم. با دست هایم خودم را بغل میگیرم شاید کمی
گرمم شود. ناگهان سنگینی و گرماي چیزي را روي شانه هایم حس می کنم...
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۷۲ و ۱۷۳
سرم را پایین میآورم. یک پالتوي مردانه،روي شانه
هایم....سریع برمیگردم.
دانیال،پشت سرم ایستاده. پسر آقاي رادان،صاحب ویلا.
نگاهم میکند:سلام
ماتم برده،نمیدانم چه بگویم. از دیدنش شوکه شده ام.
:_سلام
چشمانش را میبندد و نفس عمیق میکشد:چقدر خوبه که اینجا از
دود و دم تهران خبري نیست...
نگاهم میکند:خیلی عوض شدي...
پالتویش را از روي شانه ام برمیدارم و به طرفش میگیرم:آره،خیلی..
پالتو را پس میزند:بپوش سرده
:_ممنون،دیگه بهتره برم تو سالن،بگیریدش لطفا
پالتو را روي دستش میاندازم و راه میافتم.
صداي نسبتا بلند و عصبانیاش از پشت سرم بلند میشود. مجبور
میشوم بایستم.
:+کدوم سالن؟همونی که اون همه آدم منتظرن بري تو و مسخرت
کنن؟
:_خود تو هم یکی از اونایی
:+آره ولی تو هم جزو ما بودي
به طرفش برمیگردم:آره بودم،ولی دیگه نیستم. نمی خوام که باشم.
میخواهم بروم که بازویم را میگیرد،حس میکنم خون در رگ هایم
منجمد میشود:به من دست نزن
دستم را به شدت عقب میکشم.
میگوید:باشه باشه،فقط یه سوال،چرا؟
:_چی چرا؟
:+چرا حاضر شدي پشتِ پا بزنی به پدر و مادرت و دوستات و همه
چی رو فراموش کنی و بشی یه آدم دیگه؟
:_فقط فکر کردم
:+به چی؟
:_به خدا
:+نیکی...بس کن
:_هرطور مایلی،میخواي باور نکن...
دوباره میخواهم بروم که میگوید:قبلا ما خیلی با هم صمیمی
بودیم،یادته که؟
:_بودیم...الآن خیلی چیزا عوض شده
:+من عوض نشدم
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💔
به به! چه شهادتی
رزمیکار بود و خوشهیکل. قبل از اذانِ صبح دیدم نمازشب میخونه. با اون هیکلِ درشت مثل یه بچه سرش رو انداخته بود پایین. با آرامش خاصی حمد و سوره میخوند.
رفت و رفت تا اینکه رسید به تشهد. یهو یه تیر اومد و خورد به سینهاش نمیدونم تیر از کجا پیداش شد. درد میکشید اما به روی خودش نمیآورد.
نمازشرو نشکست تا اینکه افتاد.
دویدم و رفتم بالای سرش. دیدم آروم داره سلامِ آخرِ نماز رو میگه: السلام علیکم و رحمه الله و برکاته... همراه با نمازشب تموم کرد و شهید شد.
📚 روایت مقدس
#امام_زمان #حجاب #شهید_غیرت
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 09 May 2023
قمری: الثلاثاء، 18 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️22 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️41 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️48 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ماجرایی که اجازه اجرا در برنامه زندگیپسزندگی را نگرفت....
👤 رائفی پور
#امام_زمان #حجاب #شهدا
﹏﹏⃟🌻﹏
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 مـعـرفـی_شـهـــدا
شهید مهدی قره محمدی
نام پدر : علیرضا
تاریخ تولد : ۱۳۵۸/۰۶/۲۸ - آمل
دین و مذهب : اسلام ، شیعه
وضعیت تأهل : متأهل
شـغل : پاسدار
ملّیـت : ایرانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۹/۲۱ - دِیرالزّور
مزار : مازندران-آمل-گلزار شهدای امامزاده ابراهیم(ع)
🌷 وصـــیــت_نـامــه
در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی خطاب به فرزندش آمده است: «ان شاءالله جزو کسانی باشید که رژیم اشغالگر قدس را نابود و قدس شریف را آزاد کنند.»
🌼شادی روح پاک همه شهیدان و شهید مهدی قرهمحمدی صلوات🌼
#امام_زمان #شهدا
✍مردم هر وقت کار تون جایی گیر کرد ،
امام زمانتون رو صدا کنید یا خودش میاد ،
یا یکی رو میفرسته که کارتون رو راه بندازه...
شهید تورجی زاده...🌷🕊
#امام_زمان #شهدا #حجاب
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۷۲ و ۱۷۳ سرم را پایین میآورم. یک پالتوي مردانه،روي شانه هایم....سری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۷۴ و ۱۷۵
_بس کن دانیال
لبخند میزند:خدارو شکر،فکر کردم اسمم رو هم فراموش کردي...
(یک قدم به طرفم میآید) نیکـــی...من همون دانیالم...هنوز
همونقدر دوسِت....
:_بسه..لطفا....
و به سرعت به طرف ساختمان حرکت میکنم. به طرف میزها میروم.
بچه ها،جفت شده اند و میخواهند برقصند... خدایا،من میان این همه
تفاوت چه میکنم...
فریبرز،لایعقل شده،تلوتلو میخورد:نیکی...قبلا که خیلی خوب
میرقصیدي،الآن چی؟
دانیال بالاي سرم میایستد،به پسرها اشاره میکند تا فریبرز را ببرند.
کنارم مینشیند.
:_میدونم خیلی فرق کردي نیکی
میخواهم بلند شوم اما کیفم را میگیرد:بشین...
:+علاقه اي به شنیدن حرفات ندارم...
:_نمیبینی...هیچکس تو حال خودش نیست...من که اینجا باشم
نمیتونن اذیتت کنن،تحملم کن. به خاطر خودت...من اصلا حرف
نمیزنم....
راست میگوید،اینجا امن نیست.... ناچار مینشینم...
میزهاي اطراف تقریبا خالی شده اند...صداي موزیک،از دور میآید..
دانیال میگوید:شنیدم...رفتی لندن
:_آره یه مدت اونجا بودم...
:+چی شد یه دفعه رفتی؟بی خبر؟
:_یهویی شد دیگه
:+پیش عمومحمودت رفته بودي؟
:_عمومحمود؟؟نه عمو وحیدم..مگه عمومحمود منو میشناسی؟
:+آره،مگه کسی هست که نشناسدش؛یکی از مهم ترین سرمایه
داراي بخش خصوصیه، مثل بابات،مثل بابام...
:_شما الآن چی کار میکنی؟
لبخند میزند،گرم،صمیمی:خوبه که یادت افتاد از منم بپرسی..هیچی
تو این دو سال درسم تموم شد، الآن پیش بابا،تو کارخونه مشغولم...
:_موفق باشید
:+ممنون،تو چی؟یادمه اون موقعها نمیدونستی تو دانشگاه چی
بخونی!خانم وکیل یا خانم فیلسوف؟
:_نمیدونم....
لبخند میزند.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌷🌷🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۷۶ و ۱۷۷
یکی از خدمه جلو میآید و به دانیال میگوید:آقاي مهندس با شما کار
دارن.
:_الآن میام..
بلند میشود:من الآن میام،از اینجا تکون نخوري.
سري تکان میدهم. همین که دانیال میرود،پریا کنارم مینشیند:چی
شد؟
:_چی؟
:+دانیال چی بهت میگفت؟؟
:_چیز خاصی نگفت...
:+نیکی چرا خودت رو زدي به اون راه؟؟ از وقتی تو رفتی دانیال
پاشو تو یه مهمونی هم نذاشت،مدام این طرف و اونطرف دنبالت
میگشت. چون مامان و بابات هیچی به کسی نمیگفتن. واسه این
مهمونی هم،سه چهار بار مامان و بابام زنگ زدن به مامانتینا، خواهش
کردن هرطور شده تو رو بیارن.البته مامان و بابات نمیدونن اصرار
ما،به خاطر دانیال بود. وقتی بهش گفتم تو اومدي،کم مونده بود پرواز
کنه.
:_چی میگی پریا؟؟
:+دیدم چقدر سرد باهاش حرف میزدي. اذیتش نکن؛این دو سال
خیلی تنها بود.... اوه دنیال اومد،من اینجا نباشم بهتره.
پریا سریع بلند میشود،دانیال جلو میآید .
:_پریا چی میگفت؟؟
جوابش را نمیدهم... نمی دانم چه باید بگویم...اصلا نمیدانم الآن چه
حالی دارم...گیج و منگ شده ام. من به این مهمانی دعوت شده ام،تا
پسر میزبان،بار دیگر به جمع دوستانش بازگردد... جز طعمه شدن
مگر معناي دیگري دارد....
بلند میشوم،بدون فکر،بدون تأمل،حتی نمیدانم میخواهم چه
کنم...حس میکنم مغزم یخ زده.
دانیال صدایم میزند:نیکی...
توجه نمیکنم...به میز مامان و بابا میرسم. مامان و بابا و آقاي رادان و
شهره نشسته اند و مشغول بگو و بخند....
:_مـــــامـــان...
متوجه حضورم نمیشوند،بلندتر،داد میزنم:مـــامــان
هرچهار نفر به طرف من برمیگردند
:_میخوام برم خونه...همین الآن...
لبم را گاز میگیرم تا اشک هایم جاري نشود...
بابا متوجه حال بدم میشود:باشه بابا،بریم...
ادامه دارد
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۷۸ و ۱۷۹
مامان میگوید:کجا بریم؟چی شده نیکی؟
صدایی از پشت سرم میآید:اگه اجازه بدین من میبرمش آقاي
نیایش...
برمیگردم،دانیال است... دستم را مشت میکنم،به سختی جلوي
خودم را میگیرم تا عصبانیتم را نثار صورتش نکنم...
آقاي رادان میگوید:آره مسعود،بذار دانیال میبردش... البته نیکی
جان،ما خوشحال میشدیم که بیشتر میموندي....
بابا میگوید:نه،بهتره مام بریم...
و لبخندي به صورتم میپاشد،نگاه مهربانش آرامم میکند.
در تمام مسیر،مامان غر میزند که چرا زود آمدیم و مهمانی تمام
نشده بود..
بابا هم،در کل مسیر،با مهربانی و حوصله،سعی دارد مامان را آرام
کند..
من هم تمام طول مسیر،با وجود حس بد و ناراحتی هایم،با وجود تمام
زخم هایی که به قلبم خورده بود،حس خوبی داشتم... حس قشنگی
که بابا،با حمایتش به من عیدي داد...
خدایا شکرنفس عمیقی میکشم،دست هایم را تا بالاي سرم میبرم و کش و قوس
به بدنم میدهم.زیر لب(بسم اللّه)میگویم و برگه ي پاسخنامه را
تحویل مراقب میدهم. وسایلم را جمع میکنم. مقنعه ام را مرتب
میکنم و بلند میشوم. بچه ها،گروه گروه از کلاسها بیرون میآیند. از
جلسه ي کنکور بیرون میزنم. آفتاب چشمم را میزند. نگاهی به دور و
بر میاندازم. دخترها به طرف خانواده هایشان میروند. یکی مادرش را
بغل گرفته،یکی روي زمین نشسته و گریه میکند،یکی هم از ته دل
میخندد. با نگاه به دنبال مامان و بابا،میگردم. روي پنجه ي پا بلند
میشوم و اطراف را میکاوم. دستی روي شانه ام قرار میگیرد.
برمیگردم،باباست. مهربان نگاهم میکند:چطور بود بابا؟
و دست هایش را باز میکند،نمیتوانم خودم را نگه دارم. به آغوش
پدرانه اش احتیاج دارم،بغلش میکنم و بابا،دست هایش را دورم حلقه
میکند. ناخودآگاه گریه میکنم. بابا میگوید:چرا گریه میکنی
نیکی؟فداي سرت..هرچی بشه فداي سرت.. امسال نشد،سال
دیگه،دانشگاه آزاد...هرچی.. غصه خوردن نداره که.
خودم را از او جدا میکنم:خوب بود بابا،خیلی خوب
:_راست میگی؟
با کناره ي انگشت،اشک هایم را میگیرم و سرم را تکان میدهم.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۸۰ و ۱۸۱
بابا به پهناي صورت میخندد.
:_بیا بریم،تعریف کن ببینم گُل کاشتی یا نه؟
پس حدسم درست بود،او نیامده...مامان،حتی اینجا هم نیامده..
بعد از مهمانی سال تحویل،من خودم را درگیر درس کردم و حتی از
خیر امامزاده رفتن گذشتم،تا مجبور نشوم به باج دادن. مامان هم از
همان روز،قهر کرد. رابطه ي بینمان،سرد بود؛سردتر شد...
بغضم را قورت میدهم و به بابا لبخند میزنم. مامان نیست،وگرنه
بابا،اینقدر بی واهمه مهربان نمیشد.
با هم به طرف ماشین میرویم،حس سبکی دارم،حس رهایی،حس آزاد
شدن از بندي به نام کنکور...
بابا با خنده میگوید: خب بالاخره به مردم بگیم دخترمون چی کاره
میخواد بشه..
لبخند به لبم میدود،تصمیمم را سرجلسه گرفتم.
:_وکیل،خانم وکیل..
ೆ
صداي موبایلم میآید،بدون اینکه چشمانم را باز کنم،با دست به
دنبالش میگردم. برش میدارم و با گوشه ي چشم اسم فاطمه را
میبینم. جواب میدهم.
:_الو،جانمـ فاطمه؟
صداي پر از شادي اش در گوشم میپیچد
:+سلام علیکم خانم،بابا تو هنوز دل نکندي از اون رختخواب؟؟
:_باور کن تازه چشمام گرم شده بود،هنوز بدنم عادت داره ساعت
شش نشده پاشم،چه خبره حالا کبکت خروس میخونه؟
:+اولا که ساعت ده صبحه،از ساعت شش تا الآن چهار ساعت وقت
هست،تو میگی تازه چشمات گرم شده بود؟
بعدم بیا بریم بشر یه دوري بزنیم از آزادي مون لذت ببریم.
:_باشه،کجا بیام؟
:+بیا خونه ي ما،راستی اشکالی نداره که فرشته ام باهامون باشه
:_معلومه که نه،چه بهتر،فقط من قبلش باید یه سر تا مسجد برم
:+باشه پس میبینمت زود بیا،خدافظ
:_خداحافظ
بلند میشوم،لباس مرتب میپوشم و راهی خانه ي فاطمه میشوم.
مامان بازهم خانه نیست...
سر خیابان چادرم را سر میکنم و راه میافتم .
به مسجد میرسم،باز همان حال معنوي به سراغم میآید،دلم میخواهد
پرواز کنم.. ولی وقت ندارم الآن داخل مسجد بشوم.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸