🔶يكی از راههای نجات از گناه، گناهی که آدم به آن عادت کرده است، پناه بردن به امام زمان عجل الله است.
ايشان امام زنده ی زمانِ ما هستند امام حی ما هستند؛ آن بزگوار به انتظار نشسته اند تا كسی دستش را به سمتشان دراز كند تا ايشان او را هدايت كنند.
امامت ایشان اینجاست که شما از ایشان بخواهی و ایشان از شما دستگیری نماید.
بنده به آن بزرگوار پناه بردم، خیلی سریع نتیجه گرفتم.
شماهم به ایشان پناه ببرید به زودی نتیجه می دهد ان شاء الله
🔸آیت الله جاودان
#امام_زمان #شهدا #حجاب
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۸۲ و ۱۸۳ جلوی در پسربچه اي پنج،شش ساله ایستاده،به طرفش میروم. :_سلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۸۴ و ۱۸۵
:_اختیار دارین،من جز خوبیندیدم. شما لطف بزرگی در حق من
انجام دادین،یعنی من مدیون شمام.
:+نفرمایین،انجام وظیفه بوده
:_دوباره به سلامتی میرید عراق؟
:+نه،راستش...راستش میرم سوریه..
سرم را بالا میآورم،نگاهش به زمین است و لبخند،حاکم لبهایش...
میخواهم چیزي بگویم که صداي مشدي میآید: به به،باباجان خوش
اومدي،عقر بخیر
:_سلام مشدي،شرمنده این چندوقت درگیر درس بودم. مِن بعد
بیشتر میام ان شاءاللّه..
و بسته را از زیر جادرم بیرون میآورم:بفرمایید مشدي،این مال
شماست.
:+این چیه دخترم؟
:_کلاهه مشدي،کلاه حصیري. گفتم این روزا تو گرما اینو بذارید
سرتون،آفتاب به پوست و چشمتون آسیب نزنه..
:+دستت درد نکنه دخترم،زحمت کشیدي باباجان.
کسی از داخل صدایش میزند:مشدي
مشدي باز تشکر میکند:ممنون دخترم،من برم تو یاعلی باباجانمشدي میرود و علی خودش را به سیدجواد میچسباند،در حالی که
آبنبات را گوشه ي لپش گذاشته. خودش را لوس میکند:دایی برام
بستنی میخري؟
سید موهایش را بهم میریزد:وروجک فعلا اونو تموم کن بعد..
به طرف من برمیگردد
:+راستی مادر،پنجشنبه این هفته ختم انعام دارن،تو مسجد. گفته
بودن به شمام بگم تشریف بیارین.
تعجب میکنم
_:مادر شما؟آخه منو که...
:+بله ذکر خیرتون رو از خانماي مسجد شنیدن.
:_آها،باشه چشم،قبول باشه
:+سلامت باشید
سید سرش را بلند میکند و به آن طرف خیابان چشم میدوزد
:+اون آقا با شما کار دارن؟؟
سرم را برمیگردانم،یک ماشین شاسی بلند آخرین سیستم،آن طرف
خیابان ایستاده ،شیشه هاي دودي اش اجازه نمیدهد،خوب ببینم اما
انگار کسی داخلش برایم دست تکان میدهد.
میگویم:فکر نمیکنم...
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌷🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۸۶ و ۱۸۷
راننده اش پیاده میشود،تازه میشناسمش...
بلند داد میزند:نیکی و دست تکان میدهد.
سید با تردید میپرسد:اگه مزاحمه...
نفسم را با صدا بیرون میدهم:نه آشناست
چشمانم را میبندم،نفس عمیق میکشم و چند قدم جلو میروم. یادم
میآید خداحافظی نکرده ام. برمیگردم. سید جواد مات و مبهوت
مانده.
:_من برم دیگه بااجازه تون،سلام منو به حاج خانم برسونین.
+:به سلامت،بزرگواري تون رو میرسونم.
برمیگردم و به آن طرف خیابان میروم. چادرم را از دو طرف آنقدر
محکم کشیده ام که حس میکنم به پوست سرم چسبیده.
به ماشین که میرسم،آرام میگویم:اینجا چیکار میکنی؟
فریبرز،به ماشین اشاره میکند:سوار شو
:_میگم اینجا چی کار میکنی؟
:+منم گفتم سوار شو،زود باش نیکی بدو
:_چی شده؟
لحنش نگرانم میکند. ناچار سوار میشوم. فریبرز هم مینشیند.
ماشین را روشن میکند و با سرعت به راه میافتد.با نگرانی میپرسم:چی شده آخه؟
پوزخند میزند،و با همان لحن پر از کنایه اش میگوید:بامزه شدي!
و به چادرم اشاره میکند .
:_تعقیبم کردي که اینو بهم بگی؟خیلی خب،حالا بزن کنار.
صداي موبایلم بلند میشود،قبل از اینکه درش بیاورم فریبرز
میگوید:باباته
:_چی؟
:+پشت خط،باباته،بهش نگی این دور و ورایی،بگو...بگـــــو....اصلا
بگو انقلابی
:_چی؟انقلاب؟؟چرا باید دروغ بگم؟
:+مجبوري،بگو اومدي کتاب بخري،به خاطر خودت میگم.. باور کن..
تلفن را میگیرم،راست میگوید،باباست...
:_من نمیتونم...نمیتونم دروغ بگم...
:+پس اصلا جواب نده
:_میگی چی شده یا نه؟
:+داشتیم میاومدیم خونه ي شما. سرخیابونتون تو رو دیدیم. یعنی
بابات دید،گفت نیکیه؟ من گفتم نه بابا این که چادریه. خلاصه اینکه
بابات داشت میاومد دنبالت. من نذاشتم
ادامه دارد
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۸۸ و ۱۸۹
صداي موبایل من قطع میشود و چند ثانیه بعد صداي موبایل فریبرز
میآید.
فریبرز(هیس)میگوید و جواب میدهد
:_سلام مهندس
:_نه بابا،گفتم که نیکی نیس. نه اومدم دنبال اون دختره،نیکی نبود.
:_عه؟نیکی خونه نیس؟
:_آره دیگه،حتما بیرونه
میخندد_:نه بابا نیکی و چادر؟؟؟!!!!
:_نه خیالتون راحت،منم الآن میام
تلفن را قطع میکند..
حس میکنم ضربان قلبم یکی درمیان شده،اگر بابا بفهمد من چادر
سر میکنم... واي از تصورش بدنم میلرزد... بابا،مثل تمام پدرهاي دنیا
خوب و مهربان است..اما اگر عصبانی شود،هیچ چیز جلودارش
نیست... واي خداي من...
فریبرز ادامه میدهد
:+حالا جدي جدي چادر سر میکنی؟ یا دوربین مخفیه؟
صدایم از عمق چاه بیرون میآید
:_نگه دار
:+چی؟
:_گفتم نگه دار...
فریبرز اتومبیل را متوقف میکند.
:+نیکی حالت خوبه؟
به طرفش برمیگردم،به سختی جلوي شیشه ي ترك خورده ي بغضم
را میگیرم
_:میشه....یعنی...لطفا به هیچکس چیزي نگو..خواهش میکنم...
:+هیچکس رو قول نمیدم،اما به پدر و مادرت چیزي نمیگم،خیالت
راحت...
پیاده میشوم،چند کوچه پایین تر،به خانه ي فاطمه میرسم. حالم
خوش نیست،این را قیافه ام فریاد میزند... فاطمه در را که باز
میکند،صورت پر از لبخندش به چهره ي ویرانم میافتد...
:_نیکی؟چی شده؟بیا تو ببینم..
دستم را میکشد و به طرف اتاقش میبرد،در اتاق را میبندد و من تازه
وقت میکنم به یاد بیاورم کجا هستم.. چه شد و حال خرابم،به خاطر
چیست...
فاطمه را بغل میکنم و گریه میکنم..
ادامه دارد
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌷🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۹۰ و ۱۹۱
فرشته،دخترخاله ي فاطمه،قاشق را چند دور میچرخاند و لیوان آب
قند را به دستم میدهد.
:_نمیخورم
:+بخور،رنگ به رو نداري،حتما فشارت افتاده..
با اکراه لیوان را میگیرم و جرعه اي میخورم. فاطمه با کنجکاوي
میگوید
:+آخه چی میشه خب؟ مگه قول نداد به مامان و بابات چیزي نگه..؟
میگویم
:_قول داد،ولی میترسم... گفت قول نمیده به هیچکس نگه،یعنی
ممکنه به یه نفر بگه..
:+نگران نباش نیکی جونم،مطمئنم به کسی چیزي نمیگه...
:_واي فاطمه...
فرشته با مهربانی دستم را میگیرد:غصه نخور عزیزم
دستانم را جلوي صورتم میگیرم
:_آخه شما مامان و باباي منو نمیشناسین...از چادر متنفرن...
فاطمه میگوید:اینطوري که نمیشه نیکی،تو بالاخره میخواي بري
دانشگاه..باید یه کاریش بکنی دیگه...همه چی رو بسپار به خدا
راست میگوید... چرا خداي مهربانم را به یاري نطلبم؟ همان که قدمقدم راه را نشانم داد...
خدایا،توکل بر تو،که هیچگاه تنهایم نمیگذاري..
صداي پیامک موبایلم میآید.
گوشی را برمیدارم
]فریبرز بهم گفت چی شده،نگران نباش،قول داد به هیچکس نگه.
باید ببینمت نیکی
دانیال[
اشکهایمـ را پاك میکنم،خیالم راحت شد،پس فریبرز این خبر را
میخواست به دانیال بدهد...
رازم تا حدودي برملا شده،اما خیالم آسوده است که دانیال حداقل آن
را پیش خودش به امانت نگه میدارد.. اما پیامکش را نادیده میگیرم.
نمیخواهم به او،یا هرچیز دیگر که مرا به گذشته ام وصل میکند
نزدیک شوم
:_ببخشید بچه ها،روز شمارم خراب کردم..
فاطمه میخندد:نه بابا
فرشته با خنده میگوید:حالا یه خبرخوش
و مرموزانه به فاطمه نگاه میکند و ریز میخندد.
فاطمه گونه هایش،رنگ انار میشود. کوسن روي تخت را به طرف
ادامه دارد
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۹۲ و ۱۹۳
فرشته پرت میکند:کوفت
فرشته میخندد،دوانگشتی دست میزند و آرام میخواند:بادا بادا
مبادك بادا...
میگویم:آره فاطمه؟
جدي به طرفم برمیگردد:نه بابا نیکی،این دیوونه یه چیزي میڱه،تو
چرا باور میکنی؟
:_پس قضیه چیه؟
:+یه خواستگاري سادست بابا...جواب رد دادم،اونام رفتن...
:_خب طرف کیعه؟
:+پسرعموم
:_خب عیبش چیه؟چرا قبول نکردي؟
:+پسرخوبیه،ولی اونی که میخوام نیس..تازه خیلی زوده من بخوام به
ازدواج فکر کنم.
فرشته میگوید:آره این فاطمه ي ما خُله،پسرعموش همه چی تمومه
ها ولی این دختر،منتظر شاهزاده ي سوار بر اسب سفیدشه!
فاطمه با لبخند قشنگ روي لبش میگوید:میاد، مطمئنم که میاد❁
از شدت استرس،کف دست هایم عرق کرده، تسبیح فیروزه اي که
فاطمه برایم از کربلا آورده ،مدام دور دستم میچرخانم و ذکرمیگویم...
بابا میزند روي شانه ام:پاشو نیکی بذا من بزنم
بلند میشوم و بابا پشت لپ تاب مینشیند .
خدایا،سرنوشتم را به تو میسپارم...
بابا آرام کد و رمز عبور را میزند... سایت شلوغ است و کفاف این همه
جمعیت را نمیدهد...
بابا دوباره تلاش میکند..ـ چشم هایم را میبندم و پشت به صفحه
میایستم... یا ضامن آهو... صداي جیغ مامان میآید
:_واي آفرین نیکی...
برمیگردم... خداي من...نگاهم روي رتبه ي دورقمی ام متحیر
میماند... واي خدایا شکر....
مامان،ازشدت ذوق بغلم میکند... مدت ها بود که حسرت این آغوش
را داشتم...
بابا را هم بغل میکنم... صداي موبایلم میآید،فاطمه است.
:_الو فاطمه؟
صدایش نگران است
:+سلام نیکی چی شد؟تونستی ببینی؟
اشکهایم ناخودآگاه میریزند
ادامه دارد
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌷🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۹۴ و ۱۹۵
_آره،فاطمه..همونی که میخواستم...
صدایش رنگ خوشحالی میگیرد
:+راس میگی؟تبریک
:_اوهوم،تو چی؟
:+نه من هنوز ندیدم... دعا کن نیکی...
:_دیدي خبرم کنا..
:+باشه باشه خداحافظ
:_خداحافظ.
مامان و بابا از اتاقم بیرون میروند،به محض تنها شدن،روي خاك
میافتم...چه خطایی! تنهایی معنا ندارد وقتی تو اینجایی،در قلبم!
روح خودت را در کالبد من دمیده اي تا هیچ وقت بی تو نمانم،خداي
مهربانم...
باز هم صداي موبایلم میآید،پیامک از دانیال،کاش میشد سمج
صدایش کنم!
]مبارکه،نیکی خواهش میکنم جوابم رو بده. باید ببینمت /دانیال [
گوشی را روي میز میگذارم،اما دوباره زنگ میخورد،عمووحید است..
اشک هایم را با لبخند پاك میکنم.
:_سلام عموجون..
سه هفته اي از دانشجوشدنم میگذرد...اوضاع زندگی کمی سخت
شده،اما هنوز شیرین است...
این روزها بیشتر از قبل باید هواي رفت و آمدهایم را داشته
باشم،نباید مثل قبل خطایی کنم... دو خیابان بالاتر از خانه مان،چادرم
را درمیآورم. هوا روبه تاریکی میرود.
آرام در را باز میکنم و وارد خانه میشوم. قدم هایم را آرام برمیدارم تا
قیژ قیژ برخورد دمپایی هایم با پارکت،به کمترین حد خود برسد. این
روزها کمتر مامان و بابا را میبینم..کلاسهاي دانشگاه از یک طرف و
دوري کردن مامان از طرف دیگر،باعث شده حتی باهم براي
غذاخوردن پشت یک میز ننشینیم... میخواهم از پله ها بالا بروم که
صداي بابا میخکوبم میکند.
:_نیکی..
با ترس برمیگردم،نمیدانم دلیل نگرانی ام چیست...
:+سلام بابا
بابا موبایلش را در دست گرفته و میگوید
:_یه چند لحظه گوشی
موبایل را روي شانه اش میگذارد و آرام میگوید
ادامه دارد
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌷
✅من خودم رو خرج امام [خمینی] میکنم نه اینکه امام خودش را خرج من کند!
🗣این جمله [نقل به مضمون] یکی از گفتگوهای فیلم سینمایی #غریب است که از زبان شهید بروجردی بیان میگردد!
🔊یکی از مهمترین ویژگی های مسئول انقلابی همین است! اینکه خود را سپر رهبر خود قرار میدهد و از او دفاع میکند تا هجمهای به سمت او نرود و جایگاه او تضعیف نشود ، نه اینکه رهبرش را به خاطر توجیه ناکارآمدی هایش سپر خود قرار دهد و از او مایه بگذارد!
⚠️هر کجا دیدید مسئولی از رهبر جامعه خرج کرد و او را سپر خود قرار داد ، بدانید یک جای انقلابیگری ِ او لنگ میزند!
😏فرار رو به جلو یعنی همین...
اینکه مسئولی بگوید ؛ هر کسی با من مخالفت کند یا انتقاد کند در حال تضعیف نظام یا جایگاه ولی فقیه است!
#انقلابی_گری
✍میلاد خورسندی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍زمان بعد از ظهور آقا صاحب الزمان
✨لباس اقا امام زمان همان لباس حضرت علی ع
✨پناه بردن امت پیامبر به آقا صاحب الزمان
✨شدت شوق مردم اخرالزمان از دیدن حضرت مهدی عج
✨هزار و دویست سال انتظار
👤 استاد رائفی پور
#امام_زمان #حجاب #شهدا
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 12 May 2023
قمری: الجمعة، 21 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️19 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️38 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️45 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
#حدیث
📣 امام علی علیه السلام:
شما و آرزوهای شما در این دنیا، میهمانانی موقّت هستید
إنَّکُم وما تَأمُلُونَ مِن هذِهِ الدُّنیا أثوِیاءُ مُؤَجَّلونَ
نهج البلاغه، خطبه۱۲۹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شـهـــدا
شهید مهدی قره محمدی
نام پدر : علیرضا
تاریخ تولد : ۱۳۵۸/۰۶/۲۸ - آمل
دین و مذهب : اسلام ، شیعه
وضعیت تأهل : متأهل
شـغل : پاسدار
ملّیـت : ایرانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۹/۲۱ - دِیرالزّور
مزار : مازندران-آمل-گلزار شهدای امامزاده ابراهیم(ع)
🌷 #وصـــیــت_نـامــه
در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی خطاب به فرزندش آمده است: «ان شاءالله جزو کسانی باشید که رژیم اشغالگر قدس را نابود و قدس شریف را آزاد کنند.»
🌼شادی روح پاک همه شهیدان و #شهید_مهدی_قره_محمدی_صلوات🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖🖐🏻💛◗
+دلبرجانم
-جانم
+هنوز دوسِت دارم کُل شَهرم اینو میدونه(:❤️🔥
‹ 💛⇢ #عاشقانههایمذهبی ›
‹ 🎞⇢ #استوری ›
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۹۶ و ۱۹۷
:_لباسات رو عوض کن،منتظرم با هم یه فنجون چاي بخوریم
و دوباره موبایل را جلوي گوشش میگیرد:الو..آقاي حمیدي...
نفس عمیقی میکشم،علی الظاهر که آرامش برقرار است،اما نکند قبل
طوفانی شدن باشد...
به اتاق که میرسم،پیامک فاطمه را میبینم.
]سلام،چطوري وکیل بعد از این؟یه وقت بذار همو ببینیم[
در حالی که چادرم را داخل کشو مخفی میکنم، مینویسم
]سلامـ خانم دکتر،چشم. کی؟[
لباس راحتی میپوشم و به طرف آشپزخانه میروم. بابا پشت میز
نشسته و منتظر من استــ ،منیرخانم هم مشغول چاي ریختن است.
طبق عادتم،به محض ورود سلام میدهم. سلام،نام خداست و من بنده
اش. باید همیشه به یادش باشم، به هر بهانه اي،حتی بهانه ي لطیفی
مثل>سلام!<
بابا جواب سلامم را میدهد و منیر خانم هم.
روبه روي بابا مینشینم. منیر برایم چاي میآورد.
با لبخندي تشکر میکنم
:_ممنون منیرخانم
+:نوش جان
و از آشپزخانه خارج میشود. بابا استکان چاي اش را برمیدارد.
:_خب،چه خبر؟
از این پرسش ناگهانی تعجب میکنم
+:سلامتی
بابا سر تکان میدهد و جرعه اي از چاي اش مینوشد. اوضاع غیرعادي
است و این براي من،یعنی خطر.
سعی میکنم بابا را به حرف بیاورم،شاید میان حرف هایش کلمه اي
بیابم و دلیل این همه عجایب مشخص شود.
+:اممم....مامان کجاست؟
:_خونه ي آقاي رادان،دورهمی سه شنبه ها دیگه..
+:آهان
دست هایم را دور فنجان حلقه میکنم و به اشکال عجیب بخار خیره
میشوم. سکوت بابا آزارم میدهد..
فنجان را به لبم نزدیک میکنم،اما صداي بابا متوقفم میکند.
:_نیکی من تا حالا چیزي از تو خواستم؟
شروع شد،خدایا،صد صلوات نذر جد سیدجواد،به خیر بگذرد..
فنجان را آرام روي میز میگذارم،آب دهانم را قورت میدهم.
+:نه بابا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۹۸ و ۱۹۹
:_ببین نیکی،من کامل اینو میفهمم که تو خیلی فرق کردي. دیگه
حتی از جنس ما نیستی؛تو شدي شبیه وحید...واضح بگم،از این همه
تغییرکردنت راضی نیستم.. الآن چهارساله من و مادرت متلک هاي
ریز و درشت اطرافیان رو تحمل میکنیم.. تو از ما دور شدي،من اینو
خوب میفهمم؛ولی اینم خوب میدونم که واسه خواسته ي من ارزش
قائلی. درسته؟
+:بله بابا،البته اگه...
:_البته اگه در چهارچوب دین باشه،هست..مطمئن باش چیز خلاف
شرع ازت نمیخوام..
نفسم را حبس میکنم.
:_رادان ازت خواستگاري کرده،واسه پسرش،دانیال
نفسم را بیرون میدهم...
+:بابا من هنوز....
:_من نگفتم باهاش ازدواج کن،گفتم؟ازت انتظار میره حرف پدرت رو
قطع نکنی...
سرم را تکان میدهم،بابا جدیست. مثل همیشه...
:_فقط بذار بیان،مثل یه خانم،موقر و متین بشین و آخر مجلس بگو
که جوابت منفیه،البته من واقعا دوست داشتم جوابت مثبت باشه. اما
خب،اجباري هم در کار نیست...باشه؟
چاره چیست؟؟باز هم باید مغلوب شوم...
توکلت علی الحی الذي لایموت
_:خب حالا نوبت لپه و گوشته که باید تفتش بدیم.
حالا که کمی درس هایم سبک شده،دوست دارم آشپزي یاد بگیرم.
استاد راهنمایم هم منیر است!
در حالی که به سیب زمینی ها،ناخنک میزنم میگویم:منیر
خانم،قورمه سبزي رو کی یادم میدي؟
:_چشم خانم،اونم یاد میدم.
روي صندلی مینشینم.
فکر مهمانی فرداشب،حسابی مشغولم کرده و نمی گذارد تمرکز کنم.
موبایلم را برمیدارم و به فاطمه پیامک میدهم.
]سلام فاطمه جونم،دلم برات تنگ شده،کی همو ببینیم؟[
فورا جواب میدهد:
]سلام عزیزدلم،اتفاقا الآن داشتم بهت پیام میدادم. فردا من ساعت
سه جلسه ي شعرخوانی دارم،دوست داري تو هم بیا.بعدش میتونیم
بریم بیرون باهم[.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۲۰۰ و ۲۰۱
جواب میدهم:
]باشه پس منم میام ... میبینمت[
از منیر معذرت میخواهم و به طرف اتاق میروم. ظاهرا هیچ اتفاق
مهمی در پیش نیست،اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشد...
روي تخت دراز میکشم...دستم را زیر سرم میگذارم.
با وجود این همه تفاوتی که بین من و دانیال است، او چطور چنین
چیزي را با پدر و مادرش در میان گذاشته؟چطور اصلا میتواند به
دختري مثل من فکر کند.
اینقدر که با هم فرق داریم،زمین تا آسمان فاصله ندارد...
او دلش پر میزند براي رفتن به کشورهاي اروپایی و من حسرت یک
سفر مشهد دارم..
او عاشق مهمانی هاي شبانه است و من دلتنگ روضه هاي پنجشنبه
شب هاي هیئت...
او افتخارش به مارك لباس هایش است و من عاشق تسبیحی که از
کربلا برایم آمده...
نه،نشدنی است،این پیوند،مثل اتصال شرق و غرب است...
غیرممکن است...
عمو میخندد:خب،پس امروز میخواي بري پیش رفیق قدیمی که این
همه عجله داري.
در حالی که چادر و جزوه ام را داخل کیف میکنم میگویم:عمو خیلی
دیرم شده،میشه برم؟
:_بله برو،من که چیزي نمیگم
+:عمو شرمندم ها..راستی....
بین گفتن و نگفتن مردد میمانم..چرا باید بگویم وقتی وانمود میکنم
امشب اتفاق مهمی در شرف وقوع نیست؟؟
عمو،مشکوك نگاهم میکند
:_راستی چی؟؟
+:هیچی،مهم نیس
:_ببینم اونجا خبریه که نمی خواي بهم بگی؟
+:نه،نه اصلا..خب من برم دیگه .
:_تا ساعت چند کلاس داري؟
+:از هشت و نیم صبح،تا دوازده ظهر...بعدش هم می خوام برم جلسه
ي شعرخوانی فاطمه.
:_اوه اوه،پس زود باش برو که کلاس اولت دیر شد.
+:باشه باشه،خداحافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۲۰۲ و ۲۰۳
:_مراقب خودت باش،خداحافظ.
لپ تاب را میبندم و به سرعت از اتاق خارج میشوم. مامان،آماده
شده و میخواهد به باشگاه برود .
:_خداحافظ مامان
+:بیا تا یه جایی میرسونمت.
:_نه ممنون،خودم میرم.
.
از خانه بیرون میزنم،باد سرد هواي آبان ماه،صورتم را میسوزاند.
]دربست] میگویم،یک تاکسی جلوي پایم توقف میکند. سریع چادرم
را سر میکنم و سوار میشوم. راننده با تعجب از آینه نگاهم میکند.
:_کجا برم خانم؟
+:دانشگاه تهران
*
وارد سالن می شوم،فاطمه را میبینم که ردیف دوم نشسته،برایم
دست تکان میدهد. محسن را هم میبینم. ردیف اول. از کنارش که رد
میشوم آرام میگویم:سلام آقاي علایی.
سربلند میکند:عه،سلام خانم نیایش.
کنار فاطمه مینشینم.باهم روبوسی میکنیم،دو هفته اي میشد که
ندیده بودمش.
آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود.
:_منم همینطور..
استاد وارد سالن میشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم
زرین،امروز چه شعري برامون آوردین؟
فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی
:_اي بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقاي محمودي
دعوت کنم تشریف بیارن.
*
جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند.
محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند.
استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ي آینده می
بینمتون
فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه هاي سرخ شده اش بامزه اند!
استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود.
مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد.
در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند.
زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه
:_چرا؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۲۰۴ و ۲۰۵
+:داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد
فاطــمه بلند میشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانی اش از دوست
داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن
بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:چی شده فاطــمه؟
:_هیچی عزیزم،چی میخواستی بشه؟جواب یه فنجون آبی که من
روش ریختم رو با سه تا پارچ آب داد
+:تو این ســرما آب بازي می کردین؟
:_بله تو همین ســرما!
از ساختمان خارج میشویم،محسن آن طرف تر به انتظار فاطمه
ایستاده است. فاطمه با دیدنش چهره در هم میکشد و آرام
میگوید:ایییییش
از رفتارهاي بچگانه اش خنده ام میگیرد،من خوب میدانم که جانش
درمیرود براي داداش محسنش!
از جلوي محسن رد میشویم،فاطمه بی محلی میکند،میخواهم چیزي
بگویم اما فاطمه نمیگذارد
:_هیچی نگو
برمیگردم و میبینم محسن پشت سرمان میآید،سعی میکند فاصله
اش را کم کند و چند بار فاطمه را صدا میزند:خانمـــ زریـن،خانمـ زرین
فاطمه اهمیت نمی دهد و ریز میخندد.
محسن پاتند میکند و جلویمان را میگیرد؛اخم کرده،واقعی و باجذبه.
میگوید:مگه صدات نمیکنم؟؟حواست کجاست؟
فاطمه خونسرد میگوید:همین جاست
محسن نگاهش میکند و جدي می گوید:فاطمه،چند بار بگم؟نه در
شأن توعه که کسی دنبالت راه بیفته،نه در شأن منه که دنبال دو تا
دختر راه برم،می فهمی؟؟همه ي شهر که نمیدونن ما خواهر و
برادریم...
فاطمه نمیتواند جلوي خنده اش را بگیرد،بالاخره خودش را
میبازد:الهی قربون داداش غیرتی خودم بشم
غیرت!
دلــم میگیرد،چقدر واژه ي غریبیست در خانه ي ما
محسن سعی میکند لبخندش را پنهان کند،آرام میگوید:میخواي
ماشین بمونه؟
فاطمه میگوید:نه ممنون
محسن خداحافظی میکند و میرود. فاطمه با شیطنت نگاهم میکند.
میگویم:چیه؟
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 13 May 2023
قمری: السبت، 22 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️18 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️37 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️44 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام