ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۰۸
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید
💠 #حدیث 💠
💎کار بد خود را چگونه پاک کنیم؟
🔻پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم:
إذا عَمِلتَ سیّئةً فَاعمَلْ حَسَنةً تَمْحوها
✳️هر گاه کار بدی کردی، کار خوبی انجام بده که آن کار خوب، بدی را پاک می کند.
📚الأمالی طوسی : ۱۸۶/۳۱۲
•┈┈••✾••┈┈•
🌷_صحنه تلخ تاریخی
▪️تیرماه ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد مشهد، بدستور #رضا_شاه صدها نفر بخاطر اعتراض به #کشف_حجاب کشته شدند.
🌷روحشان شاد و یادشان گرامی🌷
🗓 #21_تیر_ماه_سالروز_حجاب_عفاف گرامی باد
اللّٰھـُم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری سلام الله علیها 🤲
#فایل_صوتي_امام_زمان
"یه کم به خودت دقیـ🔍ــق شو"
ببیــن؛
برای امام زمانت، چه خاصیتی داری؟
حیف❗️
اونقدر مشغول چراغهای دور و برمون شدیم...
که خورشـ🌞ـیدمون هزارسال پشت ابر مونده👇
#خاطراتحاجمهدی📕
🌙دریکی از روزهای ماه رمضان ۱۳۹۶،آقا مهدی برخلاف روزهای دیگه که آثار خستگی و تشنگی رو صورتش محسوس بود.
😇آن روز با چهرهای بشاش به خانه آمد و گفت:«دو ساعت دیگه باید به بیترهبری برم!»
🪖آن روز،من تازه متوجهشدم که آقامهدی مربی محافظان رهبری هستند و گفتند که ازشون برای افطاری دعوت شده.
😄با ذوق خاصی از من خداحافظی کرد و رفت. وقتی برگشت انگار دنیا رو بهش داده بودند!
😍بهم گفت:«رفتم جلوی آقا نشستم،حتی موقع افطار دقیقا روبهروی آقا روی سفره نشسته بودم.تشنگی و گرسنگی یادم رفته بود و فقط محو تماشای جلوهی زیبا آقا بودم.
💛شیرینی این افطار و این دیدار هرگز فراموش نمیشه...
🎙راوی:همسرمحترمشهید
#شهید_مهدی_قره_محمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدین میگن سیدها چهارشنبه ها دیوانه میشن؟؟🤔
حالا دلیلش رو ببین 👆
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۶۹ و ۱۰۷۰ چرا این مرد را با تمام تفاوت هایش مثل یک اسطوره ستایش می ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۷۱ و ۱۰۷۲
همه چیز مثل قرار قبلی پیش می رود.
بعد از اینکه پدر بزرگ از آشتی بابا و عمو محمود مطمئن شد...
هر چیز که بین من مسیح بوده پایان می گیرد".
اما دیشب....اما اخمش....اما برق چشم هایش...
پایم را سست کرد
مردد شدم.
نمی دانم......
باید خوب فکر کنم.
اما چیزي که الان مشخص است ،نمی توانم ساعات اخر این سال را بد
خلق باشم.
نمی خواهم و نمی توانم.
مگر دلم می آید شادي کنار هم بودنمان را به کام هر دویمان تلخ کنم
؟
تنها چیزي که از آن مطمئنم همین است.
این فرصت ها تکرار نمی شود باید قدر شان را دانست......
لبخند روي لبم خیال مسیح را راحت می کند.
با اشتها دوباره مشغول خوردن می شود.
بی اختیار نگاهش می کنم نگاهی که می دانم دیگر گناه نیست.
اوایل نسبت به صحیح بودن خطبه عقد شک داشتم.
اما حالا بعد از پرس و جوهایی که با فاطمه کرده ایم مطمئن شدم که
او حالا همسر من است.
اما باز هم برابرش حدود شرعی را رعایت می کنم.
نمی خواهم اتفاقی بیفتد که بیش از این مرا در باتلاق تردید بکشاند.
مسیح با خجالت می گوید:دوست داشتم خرید خونه را با هم بکنیم .
اما چون تو یکم بی حوصله بودي گفتم مزاحمت نشم.....خودم تنهایی
خرید کردم ببخشید.
چه قدر عوض شده... تغییر را در لحظه لحظه کارهایش می شود حس
کرد.
می گویم :نه بابا این حرفا چیه....فقط حیف شد نتونسنیم واسه سفره
هفت سین چیزي بگیریم.
مسیح لبخند می زند:حالا چیزي نشده که جورش می کنیم فوقش
هفت شینی چیزي می چینیم.
بقیه صبحانه را در سکوت کامل می خوریم.
فقط گاهی سر که بلند می کنم متوجه نگاه هاي زیرکی مسیح می
شوم.
براي جمع کردن میز که بلند می شوم،مسیح سریع می گوید:نه بابا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۷۳ و ۱۰۷۴
خانم...صبحانه رم با چاشنی خجالت خوردیم تو برو به کارات برس من
خودم میزو جمع می کنم.
می خواهم مانع شوم که می گوید:عه..لج نکن دیگه دختر خوب. تو
برو ببین واسه هفت سین چکار می تونیم بکنیم؟
ناچار سر تکان میدهم وبه طرف اتاق میروم.
وقت زیادي تا تحویل سال نمانده.
فکر میکردم سالتحویل را میهمان رادان باشیم.
اصلا هم در این حال و هوا نبودم که به فکر هفتسین باشم.
بی فکر و بی هدف دور خودم میچرخم.
سماق و سیر که در آشپزخانه پیدا میشود.
سکه هم که داریم،بین کادوهاي عقدمان چندتایی سکه بود.
ساعت هم که...
از اتاق ساعت کوکی کوچکم را برمیدارم و به طرف آشپزخانه
میروم.
مسیح مشغول شستن فنجانهاست.
با دیدنم میگوید
+:پروژه به کجا رسید،مهندس؟!
ساعت را نشانش میدهم،کابینت زیر اجاق را باز میکنم و در همان حال میگویم
:_فعلا همین..
ببینم سماق و سیر هم از اینجا پیدا می کنم...
شاید بشه از خانم آشوري هم یه چیزایی قرض گرفت!
ظرف سماق را درمیآورم.
با دو پیالهي سفید که یک ردیف گلهاي ریز طلایی نزدیک لبهاش
نقاشی شده.
درون یکی از پیالهها سماق میریزم و درون دیگري،یک حبه سیر
میگذارم.
مسیح میگوید
+:فکر میکنم سرکه هم داشته باشیم..
سر تکان میدهم
:_نه،نداریم...
به طرف سالن میروم.
رومیزي ترمهي سفید و طلایی را برمیدارم و روي میز گرد کوچک
خاطره،میاندازم.
آینهي کوچک را رویش میگذارم و قرآن را برابزش باز میکنم.
ساعت سفیدم را کنار قرآن و پیالههاي سماق و سیر را کنارشان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۷۵ و ۱۰۷۶
میچینم.
صداي رفت و آمد از راهرو میآید.
آرام به طرف در میروم و از چشمی بیرون را نگاه میکنم.
چند مرد و زن جوان با چند بچهي کوچک به طرف خانه ي آقاي
آشوري میروند.
فکري به سرم میزند.
چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم.
در واحد آقاي آشوري را میزنم.
خانم آشوري،پیرزن مهربان همسایه در را باز میکند.
*
دور میز نشستهایم.
سبزه و ماهی و سرکه و سمنو،از خانم آشوري گرفتم!
بچه هایشان براي سالنو مهمان منزلشان بودند و هرکدام سبزه و
ماهی آورده بودند!
مسیح نگاهی به ساعت میکند.
میگویم
:_ساعت هشت سال تحویله...اینم از سال نود و چهار....
بلند میشوم
:_ببخشید..چند دقیقه بعد میام.
+:کجا میري؟
نگاه کوتاهی به مسیح میکنم
:_زود میام،یه دعا بخونم و بیام
+:میشه همینجا بخونی؟
نگاهی به اطراف میاندازم.
سر تکان میدهم.
:_الآن برمیگردم.
چادرنماز و مفاتیحم را برمیدارم و دوباره وارد سالن میشوم.
بدون توجه،به مسیح،روي فرش کوچک وسط سالن،مینشینم و
زیارت عاشورا را شروع میکنم.
یک لحظه حواسم پرت مسیح میشود.
دستش را زیر چانهاش گذاشته و نگاهم میکند،انگار جذابترین و
مهیجترین فیلم را تماشا میکند.
سر تکان میدهم و دوباره مشغول خواندن میشوم.
لعن آخر را میفرستم و براي سلام،از جا بلند میشوم.
به طرف قبله،منتهی کمی به سمت راست مایل میشوم،دست روي
سینه میگذارم،کمی سرم را خم میکنم و به سیدالشهدا و حضرت
زینالعابدین و فرزندان و یاران حضرت درود میفرستم و سر جایم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۷۶ و ۱۰۷۷
مینشینم.
"اللهم خص انت اول ظالم بالعن منی"...
بدون توجه به مسیح که از نشستن و برخاستنهایم تعجب کرده به
سجده میروم.
"اللهم لک الحمد،حمد شاکرین"...
سرجایم مینشینم.
اشکی که همیشه،بعد از سلام آخر از چشمم میچکد،با سرانگشت
میگیرم و دو رکعت،نماز زیارت میخوانم.
سلام آخر را که میدهم،سریع بلند میشوم.
دوست ندارم معرض توجه باشم،بالاخص که مسیح بیهیچ حرکتی
همچنان به من خیره شده.
چادر و مفاتیحم را روي میز میگذارم و به طرف هفتسین کوچکمان
میروم.
مسیح،به طرز عجیبی نگاهم میکند؛ انگار یک موجود افسانهاي
دیده.
با لبخند دستم را جلوي صورتش تکان میدهم.
:_چیه؟از چی اینقدر تعجب کردي؟
مسیح نگاهم میکند،با حیرت و شاید با تحسین.
انگار با خودش حرف میزند
+:چقدر نورانی شده بودي..
تکسرفهاي میکند.انگار به خودش آمده.
+:چی کار میکردي؟
خیلی عادي جواب میدهم
:_زیارت عاشورا میخوندم...بعدش هم نماز زیارت..
آبدهانش را قورت میدهد و میگوید
+:علت خاصی داره؟یعنی منظورم اینه که...
سر تکان میدهم
:_نه ،یعنی توصیه نشده ولی خب...
میگن اگه لحظات اول سال یه کار خاص انجام بدي،تا آخر سال اون
کارو تکرار میکنی..
خرافه است،میدونم.
ولی مسئله اینجاست که دلم میخواد آخرین دعایی که هر سال
میخونم زیارت عاشورا باشه...
ذکر امام حسین،همیشه بهترینه..
یعنی هر روز ،یکی از بهترین اعمال روز،زیارت سیدالشهدا ست..
مسیح،متفکر، سر تکان می دهد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۷۷ و ۱۰۷۸
لبهایش را جمع میکند و در چشمانم خیره میشود،عجیب،طوري
که معنایش را نمیفهمم.
+:خیلی دوسش داري؟
چند لحظه طول میکشد،تا بتوانم حرفش را تجزیه کنم.
لبخندي ناخودآگاه روي لبهایم مینشیند.
:_اوهوم..خیلی،خیلی بیشتر از خیلی
موهاي مشکی جلوي پیشانیاش را با دست مرتب میکند.
نگاهم هنوز درگیر چشمانش است.
+:ببخشید اینطوري میپرسم،ولی چطور کسی رو که هزار و چهارصد
سال پیش زندگی میکرده رو دوست داري،اونم اینقدر عمیق؟
سر تکان میدهم
:_امام حسین ، یه مکتبه...یه روشه...
یه کشتیعه،کشتی نجات واسه ما شیعهها...یه چیزایی رو نمیشه
گفت..
باید حس کرد،باید طعمش رو چشید،بعضی چیزا رو نمیشه توصیف
کرد...
باید با جون و دل ، باید با چشم دل دید...
بیشتر حسی که به سیدالشهدا داریم،محبته..که اینم طبیعیه..
هر آدمی ، اگه به فطرت خودش نگاه کنه،محبت ولی خدا رو توش
میشه حس کرد...
مثل محبت پدر...
فقط هم مختص شیعهها نیست...
ارمنیا،مسیحیا،حتی اهل سنت هم به سیدالشهدا ارادت دارن...
سرم را پایین میاندازم،تا بغضی که با شعف راه گلویم را سد کرده
،قورت بدهم.
مسیح دوباره میپرسد
+:ببخشید،ولی چطوري این همه واسه اش عزاداري میکنین؟
من واقعا قصد توهین ندارم،ولی عزیزترین قوم و خویش یه نفر که
میمیره،نهایتا تا یه سال فراموش میکنه،به قول معروف میگن "خاك
سرده "
هیچ کسی هم بعد از مرگ اطرافیانش از غصه نمیمیره،ولی این همه
عزاداري واسه امام حسین رو درك نمیکنم...
دهانم باز میماند،این حجم از معرفت را براي مسیح،در تصور
نداشتم.
سعی میکنم خوش حالیم را پنهان کنم.
مسیح،مثل یک شاگرد روبهرویم نشسته و میخواهد بداند..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۷۹ و ۱۰۸۰
:_همین دیگه...یه حدیث از رسول خدا هست که میفرمایند:"همانا
در قتل حسین،حرارتی در قلوب مومنین است که هیچگاه
سردنمیشود"...
سیدالشهدا،راز خداست...معجزه ي خداست...
به قول خودت،هر داغی سبک میشه،سرد میشه..
ولی داغ مصیبت سیدالشهدا هر سال سنگین تر میشه،هر سال
پرشکوه تر برگزار میشه...
سیدالشهدا،معجزه است...
صداي توپ سال نو حرفم را نصفه میگذارد.
لبخند میزنم و زیر لب دعاي تحویل سال را میخوانم.
مسیح میگوید:بلندتر بخون،بذا منم باهات تکرار کنم...
آرامشی که از آوردن نام ارباب به دلم ساکن شده،باعث میشود
لبخند بزنم.
دعاي تحویل سال را بخش بخش میخوانم و مسیح زیر لب تکرار
میکند.
"یا مقلب القلوب و الابصار"
"یا مدبر اللیل و النهار"
"یا محول الحول و الاحوال"
اي تغییردهنده ي حال ها...
خدایا،امسال یک زیارت...
خدایا من تا به حال گنبد طلایی ضامن آهو را ندیدهام...
خدایا،اي که احوال دگرگون می کنی..
اي که نیکی سرکش را نیکی عبد مطیع کردي...
خدایی که از من رسوا،عاشق سیدالشهدا ساختی،میان من و مسیح
خودت با مهربانی رفتار کن..
آینده و صلاحم را تو میدانی...
رحم کن بر بنده ي محتاجت...
"حول حالنا الی احسن الحال"
چشمهایم را باز میکنم.
قطرهي اشکی که به آخرین مژهام چسبیده،با سر انگشت میگیرم.
لبخند میزنم و به مسیح خیره میشوم.
چهرهاش از همیشه دوست داشتنیتر به نظر میرسد.
با خنده، میگویم:عیدت مبارك
لبخند میزند و سر تکان میدهد:عید توام مبارك...اینم عیدي
شما،خانمخانما
و جعبهي کوچکی به طرفم میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۸۱ و ۱۰۸۲
هیجان،به گستردگی خون درون بدنم رسوخ میکند.
جعبه را با دستهاي لرزان از دستش میگیرم:واي،ممنون....
لبخند می زنم و با خجالت میگویم:من...من عیدي نگرفتم
برات...ببخشید
خندهاي به زیبایی قشنگترین لبخند دنیا میزند:رسمه بزرگتر
عیدي میده..بعدم وقت زیاده،تو سال بعد واسم بگیر..
البته اینم چیز قابل داري نیست...
جعبه را باز میکنم.
یک گردنبند ظریف،یک ستاره ي کوچکش،که وسطش یک ماه
چسبیده.
واقعا زیباست.
با هیجان میگویم
:_ممنون واقعا قشنگه..
سر تکان میدهد و با خجالت میگوید:ببخشید،امیدوارم خوشت
بیاد،راستش یه کم دست و بالم خالی بود،به خاطر قضیه ي
مانی...دیگه برگ سبزي است تحفهي درویش...
لبخند میزنم:نه واقعا قشنگه،ممنونحالا من ماهم یا ستاره؟؟
دستش را میان موهایش میلغزاند.
حتما فهمیده با اینکارش چه دلی از من میبرد،که مدام تکرارش
میکند.
نکن پسرعمو...
قلب من طاقت ندارد...
همین حالا،مجروح و زخمی زیر دست و پاي عقلم مانده...
با لحن مخصوصش میگوید
+:تو ماهی..من ستاره...
خواستم بدونی که تا آخر دنیا،من مراقبتم.همیشه ،تا آخر دنیا...
آخر دنیا!
یعنی ما تا آخر دنیا کنار همیم؟
البته حق داري،قطعا روز جداییمان،که خدا آن روز را نیاورد،آخر
دنیاست براي من...
آب دهانم را به همراه بغض قورت میدهم و میگویم:خیلی ممنون
با اضطراب میگوید:نیکی...یه مطلب خیلی مهم هست که باید بهت
بگم....
میخوام سالمون رو با این حرف شروع کنم..
گوش میدي به حرفم؟؟؟
لرز وجودم را میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۸۳ و ۱۰۸۴
نه ،من طاقت شنیدن ندارم!
*مسیح*
نیکی،آب دهانش را قورت می دهد.
سعی می کنم بر اعصابم مسلط باشم.براي جلوگیري از لرزش دست
هایم آن ها را در هم قفل می کنم.
نیکی چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد.
هردویمان هوا کم آورده ایم.
من از به زبان راندن حرف دلم نمی ترسم،از جوابی که نیکی خواهد
داد نگرانم.
از حرفی که می خواهد بزند.از تصمیمی که بنا داشت بگیرد.
نکند این تصمیم مربوط به من باشد...
سرم را تکان می دهم تا افکار مزاحم از مغزم بیرون بروند.
باید تمرکز کنم؛به یاري همه ي هوش و حواسم نیازمندم.
می خواهم شروع کنم که صداي زنگ موبایل نیکی بلند می شود.
"ببخشید"ي می گوید و موبایلش را برمی دارد.
با دیدن اسم روي صفحه،خنده روي لب هایش می نشیند و لپ هایش
شکوفه می دهند.
با ذوق می گوید:عمو وحیده.
از جا بلند می شود و صداي پر از شادي اش،در گوشم می پیچد:
"سلام عموجونم
خوبین؟عید شمام مبارك.
سلامت باشین،قربن شما.
شمام سال خوبی داشته باین.
...
نه خونه ي خودمون هستم".
با شادي نگاهم می کند و قطره قطره ذوق از نگاهش می ریزد و دلم را
دریاي بی کرانه ي خوش بختی می کند!
خانه ي خودمان!
بهشت قشنگ کنار هم بودن من و نیکی..
دوباره می گوید:
"نه مامان اینا اینجا نیستن که...
عمو منظورم از خونه ي خودمون،خونه ي مسیحه..
..
آره سلامت باشین.
..
بله.. بله،گوشی خدمتتون
با من خداحافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۸۵ و ۱۰۸۶
ـ
سلام برسونین،قربان شما"
موبایل را به طرفم می گیرد.
با لبخند قشنگ روي لب هایش می گوید:عمو می خوان با شما
صحبت کنن.
موبایل را از دستش می گیرم.
دلم براي عمووحید تنگ شده،اما یادآوري قولی که به او داده
ام،عذاب وجدانم را هشیار می کند.
:_سلام عموجان...
عمو با مهربانی می گوید:سلام گل پسر،چطوري؟عیدت مبارك
:_عید شمام مبارك،خوب هستین؟همه چی روبه راهه؟
عمو جواب می دهد:رو به راه تر از این نمی شه..
نصفه شبی از خواب بیدار شدم که نفر اولی باشم که بهتون تبریک
می گم.
راستش یه تبریک دیگه!ترفیع درجه گرفتی؛از پسرعمو رسیدي به
مسیح!
مبارکه..
متوجه کنایه ي کلامش می شوم.
نیم نگاهی به نیکی می اندازم و با دلخوري می گویم
:_آره ولی خیالتون از بابت..ِ
میان کلامم می دود:می دونم می دونم..خیالم از تو راحته که نیکی رو
سپردم دستت...
مطمئنم و بهت اعتماد دارم.شوخی کردم به جون مسیح،ناراحت
نشو..
راستی شمام میاین اینجا؟
دلم حسابی برا جفتتون تنگ شده
صداي زنگ موبایلم بلند می شود،به نیکی اشاره می کنم تا جواب
بدهد.
:_کجا؟ لندن؟؟؟
می گوید:آره مامانت اینا میان اینجا..مگه خبر نداري؟
:_نه کسی به ما چیزي نگفته.
فکرم درگیر می شود.
خیلی وقت است که مامان و بابا به دیدن پدربزرگ نرفته بودند.
از عمو خداحافظی می کنم،نیکی با موبایل من مشغول صحبت
است.به طرفم می آید و موبایل را به دستم می دهد.
با مامان حرف می زنم و تعارفات قدیمی را رد و بدل می کنیم.
انگار نباید هیچ حرف مهمی را بعد از سال تحویل زد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۸۷ و ۱۰۸۸
چون در بازار داغ تعارفات و هیاهوي سال نو گم می شود.
به نظر،بیشترین زنگ خور را این ساعت و این لحظه دارد.
به نیکی نگاه می کنم.
با زن عمو حرف می زند و گاهی لبخند شیرینی فاصله ي بین لب
هایش را زیاد می کند.
+:الو مسیح... حواست کجاست؟
به خودم می آیم.
:_جانم مامان؟ببخشید نشنیدم.
+:میگم زود برید خونه ي عموینا،می دونی که زن عمو از دستت
ناراحت بود،تو تا حالا نرفتی خونه شون؟
:_نه درگیر بودم..باشه حالا،چشم
+:قربونت کاري نداري
_:نه خداحافظ..
بالاخره نشانگر قرمز را فشار می دهم و با لبخند به نیکی که منتظر
من است نگاه می کنم.
شانه بالا می اندازم
:_اوف چقدر جمله ي کلیشه اي تکرار می کنیم...
لبخند می زند
+:خاصیت عیده دیگه..
خود عید کلیشه است و تکراري؛یعنی هرسال عینا تکرار میشه اما
طوري که انگار بار اوله اتفاق می افته..
عید یه تکرار غیرتکراریه!
می خندم
:_تو باید فیلسوف می شدي خانم خانما.
شانه بالا می اندازد
+:اتفاقا خودمم خیلی دوست داشتم.ولی بابا گفتن حقوق منم رو
حرفشون نه نیاوردم.
می خواهد چیزي بگوید که خمیازه مانع می شود.
پشت دستش را جلوي دهانش می گذارد و خمیازه ي بلندي می
کشد.
خنده ام می گیرد؛مثل یک دختربچه،مظلوم و خواستنی است.
+:ببخشید..چیزي می خواستی بگی؟
لبخند می زنم و سرم را تکان می دهم.
:_بمونه واسه یه وقت دیگه...تو دیشب هم نخوابیدي،برو یکی دو
ساعت بخواب که بعد بریم خونه ي عمواینا.
سر تکان می دهد
سلام دوستان این قاطی شد
ببینید کجاش مشکل داره خبرم بدید نمیدونم کدوم پارتهاش جابه جا شد
ممنون