eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - روی لبای پیغمبره، زهرا - محمدرضا طاهری.mp3
15M
روی لبای پیغمبره، زهرا دیگه نگاه آخره، زهرا آی مردم آی مردم خواهش پیغمبرتونه آی مردم آی مردم زهرای من غریب نمونه 🔊 🔄 11 شهریور 1403📅 (ص)🏴 🎙 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 59 -یکم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت60 -یعنی چی؟ این را طلبکارانه‌تر می‌پرسد و من را وامی‌دارد که درست پاسخ بدهم. -چیزی بین ما نبود. یعنی یه طرفه بود... از طرف دانیال. ولی من نه. -مطمئنی؟ -آره. یک نفس عمیق می‌کشد و به زمین خیره می‌شود. یک اتفاق بد افتاده. این را همه رفتارهاش داد می‌زنند. می‌گویم: چیزی شده؟ دوباره به صورتم زل می‌زند و می‌گوید: دانیال مُرده. دانیال مرده. همین‌قدر کوتاه و ساده. من الان باید عزا بگیرم یا جشن؟ گنگ و مبهوت به هاجر خیره می‌شوم. لازم است بپرسم چرا؟ نمی‌دانم. هاجر خودش توضیح می‌دهد. -جنازه‌ش رو توی یکی از هتل‌های بوگوتا پیدا کردن. یکی کشته بودش. تقریبا هم‌زمان با وقتی که به تو حمله کردن اونو هم کشتن. همان‌طور که پیش‌بینی می‌کردم، دانیال شکار شد. اتفاقی نبود که محال بدانمش؛ ولی به این فکر نکرده بودم که اگر این اتفاق بیفتد باید چکار کنم. حتی الان نمی‌دانم چه واکنشی باید نشان بدهم. مات و بی‌تفاوت به هاجر نگاه می‌کنم و هاجر کمی نگران می‌شود. -خوبی؟ شاید فکر می‌کند من شوکه شده‌ام و کمی که بگذرد، شروع می‌کنم به جیغ و داد و انکار و گریه و زاری. نه. من این کارها را نخواهم کرد. بالاخره تارهای صوتی‌ام به حرکت درمی‌آیند. -آره... آره... فقط داشتم فکر می‌کردم حالا باید چکار کنم؟ -مطمئنی؟ ناراحت نیستی؟ -نه. خوبم. گفتم که، چیزی بین ما نبود. شگفت‌زده است و نمی‌داند من دیگر کرخت شده‌ام. انقدر از کسانی که دوستشان داشته‌ام دل بریده‌ام که دل کندن از کسی که به او عادت کرده بودم برایم مثل آب خوردن است. دردش درحد کنده شدن یک تکه پوست کنار ناخن یا لب است، نه بیشتر. هاجر دستش را زیر چانه‌اش می‌زند و لبانش را برهم فشار می‌دهد. چندثانیه فکر می‌کند و می‌گوید: الان با وجود این چیزهایی که بهم نشون دادی اوضاع یکم پیچیده‌تر شده. ببینم، فکر می‌کنی کسی فهمیده که تو اینا رو داری؟ -نمی‌دونم. فقط من و دانیال می‌دونستیم. بعید می‌دونم دانیال به کسی جز من گفته باشه... راستی... چطوری کشتنش؟ هاجر با دقت نگاهم می‌کند و می‌گوید: گفتنش اذیتت نمی‌کنه؟ -نه. نفس عمیقی می‌کشد. -دقیقا نمی‌دونم چطوری. ولی قاتل سر صبر کشته بودش. انگشت‌هاش رو دونه‌دونه کنده بود و... خلاصه زجرکشش کرده بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 61 انگشت‌هاش را کنده بود... دلم پیچ می‌خورد اما حفظ ظاهر می‌کنم. نباید دلم برایش بسوزد. خود دانیال هم همین بلاها را سر مردم می‌آورد. گیر یکی مثل خودش افتاده بیچاره. بالاخره باید یک جایی تقاص پس می‌داد. هاجر می‌گوید: کشتن دانیال حتما تسویه حساب سازمانی بوده. ولی این که چرا سراغ تو اومدن عجیبه. از اون عجیب‌تر اینه که پشتیبان قاتل تو رو پیدا نکردیم، انگار اصلا کسی همراهش نبوده. -مطمئنید اونی که خواسته منو بکشه با قاتل دانیال هماهنگ بوده؟ هاجر ابرو بالا می‌دهد. می‌گویم: خیلی بهش فکر کردم. تا قبل از این که بگید دانیال مُرده، فکر می‌کردم دانیال جای منو بهشون گفته. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا باید برای کشتن من هزینه کنن؟ من نه اطلاعات مهمی دارم، نه کار زیادی از دستم برمیاد، نه نیروی رسمیشون بودم. حتی اگه شما دستگیرم کنید هم چیز مهمی نمی‌دونم که لو دادنش برای اونا خطر داشته باشه. تلاش برای کشتن من خیلی احمقانه ست. -فکر نمی‌کنی برای پیدا کردن هارد دانیال بوده؟ -اگه این‌طور بود نباید قاتل یه راست می‌اومد که منو بکشه. باید حداقل قبلش ازم می‌پرسید اون هارد کجاست، ولی اصلا شبیه کسی نبود که بخواد دنبال چیزی بگرده. اصلا چطور می‌تونستن بفهمن اون هارد دست منه؟ هاجر دستش را زیر چانه می‌زند و به روبه‌رو خیره می‌شود. آرام زمزمه می‌کند: شایدم از اول پیش‌فرض ما اشتباه بوده... و کم‌کم صدایش بلندتر می‌شود. -اصلا چرا ما فکر کردیم این دوتا حتما به هم ربط دارن؟ -شاید بخاطر حدس من که همون روز بهتون گفتم فکر می‌کنم اون عامل موساد باشه... خب من اون شب مغزم درست کار نمی‌کرد، تنها چیزی که توی ذهنم بود این بود که موساد بزرگ‌ترین خطر برای منه. ولی هرجور فکر می‌کنم با عقل جور درنمیاد. هاجر با انگشت شصت و اشاره، شقیقه‌هاش را فشار می‌دهد. -هوم. باید بیشتر فکر کنم. -من چکار کنم؟ - تا جایی که ما فهمیدیم تحت نظر نیستی، ولی احتیاط کن. با کسی که در ارتباط نیستی؟ -نه. برمی‌خیزد و سرش را تکان می‌دهد. -خوبه. به لپ‌تاپ اشاره می‌کنم. -اینا چی؟ -درباره اینام فکر می‌کنم. می‌تونی یه کپی‌ش رو بهم بدی؟ فلشم را از داخل جیب ژاکتم درمی‌آورم و کف دستش می‌گذارم. می‌گویم: حدس می‌زدم اینو بگید، این فقط یکم محتوای هارده. بقیه‌ش رو رایگان بهتون نمی‌دم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 03 September 2024 قمری: الثلاثاء، 29 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️6 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️9 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️10 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️18 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام @tashahadat313
▪️پیامبر اکرم (ص): هر دردی را دارویی است و داروی گناهان، استغفار است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم شهید که در لحظات آخر به همرزمانش گفت: "دارند صدایم می کنند..." و سپس شهادتین را زمزمه کرد... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 04 September 2024 قمری: الأربعاء، 30 صفر 1446 🏴🏴🏴🏴🏴 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام 🏴🏴🏴🏴🏴 ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت حضرت سلطان ابالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام، 203ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️8 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️9 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️17 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام ▪️34 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام @tashahadat313
▪️امام رضا علیه السلام: 💠خود را با کار مداوم‌ خسته‌ نکنید و براى‌ خود تفریح‌ و تنوع‌ قرار دهید ولى‌از کارى‌ که‌ در آن‌ اسراف‌ باشد یا شما را در اجتماع‌ سبک‌ کند پرهیز کنید 📘بحار الانوار ، ج‌ ۷۸ ، ص‌ ۳۴۶ @tashahadat313
از آنجایی که فائزه خادم ثابت حسینیه بود همه مراسم‌ها و مناسبت‌ها را شرکت می‌کرد اما من نه... بعدا که می‌دیدمش می‌گفتم که مثلا امتحان داشتم.... ولی خیلی دوست داشتم باشم... می‌گفت نیّتت مهمه خواهر ،عیب نداره همین که دلت اینجاست عالیه....🌱 🕊 🕊 @tashahadat313
مداحی_آنلاین_تو_حرم_تو_قلبم_توی.mp3
6.99M
تو حرم تو قلبم توی سینه‌ام می‌کوبه می‌سپارمش دست تو دلی که آشوبه 🔊 (ع)🏴 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خانمی روستایی که در حرم امام رضا (ع) از دست امام رضا (ع) پول می‌گرفت تا بین قرآن آموزان کلاسش تقسیم کند!            🎤 نقل حجت الاسلام عالی از مقام معظم رهبری 🏷 علیه السلام @tashahadat313
❇️ صله‌ی امام رضا علیه السلام به یک شاعر با اخلاص ☑️ مرحوم حاج شیخ ابراهیم صاحب الزمانی از مداحان مخلص و مرثیه خوانان باسوز اهل بیت علیه السلام بود. او سال‌ها پیش از شروع درس مرحوم آیه الله حائری بنیانگذار حوزه‌ی علمیه‌ی قم، دقایقی چند روضه می‌خواند و آنگاه آیت الله حائری درس خویش را آغاز می‌کرد. 📃 او داستانی شنیدنی دارد که از حضرت رضا علیه السلام برای مدح خویش صله دریافت داشته است! خود نقل می کرد که: ▫️ یک بار مشهد مقدس مشرف شدم و مدتی در آنجا اقامت گزیدم. پولم تمام شد و کسی را هم برای رفع مشکل خویش نمی‌شناختم. از این رو قصیده‌ای در مدح حضرت رضا علیه السلام سرودم و فکر کردم که بروم و آن را برای تولیت آستان مقدس بخوانم و صله بگیرم با این نیت حرکت کردم، اما در میان راه به خود آمدم که چرا نزد خود حضرت رضا علیه السلام، نروم و آن را برای وی نخوانم؟! 🕌 به همین جهت کنار ضریح رفتم و پس از استغفار و راز و نیاز با خدا، قصیده‌ی خود را خطاب به روح بلند و ملکوتی آن حضرت خواندم و تقاضای صله کردم. ✨ ناگاه دیدم دستی با من مصافحه نمود و یک اسکناس ده تومانی در دستم نهاد. بی‌درنگ گفتم: 🔹 «سرورم! این کم است.» ▫️ ده تومانی دیگر داد. باز هم گفتم: 🔹 «کم است.» ▫️ تا به هفتاد تومان که رسید. دیگر خجالت کشیدم؛ تشکر کردم و از حرم بیرون آمدم. ▫️ کفش‌های خود را که می پوشیدم، دیدم آیه الله حاج شیخ حسنعلی تهرانی، جد آیت الله مروارید، با شتاب رسید و فرمود: 🔸 «شیخ ابراهیم!» ▫️ گفتم: 🔹 «بفرمایید آقا!» ▫️ گفت: 🔸 «خوب با آقا حضرت رضا علیه السلام روی هم ریخته‌ای، برایش مدح می‌گویی و صله می‌گیرید. صله را به من بده.» ✉️ بی‌معطلی پول‌ها را به او تقدیم کردم و او یک پاکت در ازای آن به من داد و رفت وقتی گشودم دیدم دو برابر پول صله است یعنی یکصد و چهل تومان. ⬅️ کرامات الصالحین، صفحه ۲۱۶ 🏷 علیه السلام @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکاشفه عالم بحرینی در مورد امان نامه هایی که امام رضا (ع) به زائرینشان اهدا می‌کردند. 🏷 علیه السلام @tashahadat313
🌺 لیلة المبیت همان شبی است که امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب در بستر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله خوابید تا این قاعده را به ما یادآوری کند که متربی باید فدای مربی شود. 🌕 خدایا ما را فدایی بگردان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 61 انگش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 62 به معامله‌ای فکر می‌کنم که قرار است با آن جان و زندگی‌ام را نجات دهم. هاجر می‌خواهد فلش را بگیرد که دستم را عقب می‌برم. -هم پول، هم امنیتم. هاجر لبخند می‌زند و من معنی لبخندش را نمی‌فهمم. شاید به سادگی‌ام خندیده و به این فکر می‌کند که درآوردن بقیه این اطلاعات از چنگ یک دختر تنها کار سختی نیست. به هرحال با همان لبخند، فلش را می‌گیرد و داخل جیبش می‌گذارد. -ممنون. من هم لبخند بی‌رنگی می‌زنم و هاجر را بدرقه می‌کنم. با رفتن هاجر، سکوت خانه مثل بهمن روی سرم می‌ریزد و مدفونم می‌کند. الان است که خفه شوم. دانیال دیگر برنمی‌گردد. انتظار دو هفته به ابد تبدیل شد؛ و این خانه همیشه سوت و کور خواهد ماند. دانیال بیچاره. نقشه کشیده بود که اینجا با من در آرامش زندگی کند. شاید می‌خواست قاتل بودن را کنار بگذارد و یک مرد معمولی باشد؛ حتی شاید یک مرد درستکار. حالا ردپایش همه‌جای خانه به چشم می‌آید. توی آشپزخانه دارد غذا می‌پزد. روی مبل لم داده و با لپ‌تاپش کار می‌کند. پله‌ها را بالا می‌رود و صدایم می‌زند. جزءبه‌جزء حرف‌ها و رفتارهایش در ذهنم مرور می‌شوند؛ شوخ‌طبعی‌اش. زرنگی‌اش. حتی بدجنسی‌اش. همه این‌ها همراه او مُرده‌اند. حتی نمی‌دانم جنازه‌اش کجاست و چطور دفن می‌شود. اعتراف می‌کنم دلم برایش تنگ شده؛ ولی نه چون دوستش داشتم. فقط به او عادت کرده بودم. خانه را زیر و رو می‌کنم؛ نمی‌دانم چرا. از سر دلتنگی ست شاید. تمام چیزهایی که اثر انگشت دانیال روی آن است را از نظر می‌گذارنم. خوراکی‌هایی که خریده تا یک ماه نیاز به خرید نداشته باشم، لباس‌هایش و مدارک هویتی‌ای که برایم جعل کرده. او دیگر نیست. و دیگر هم برنمی‌گردد. حالا با وسایل و خاطراتش باید چکار کنم؟ وقتی مادر را از دست دادم، حتی فرصت نکردم از دست دادن را بفهمم. غم‌اش در سیلاب وحشت جنگ گم شد. از دست دادن عباس را اصلا نفهمیدم. پدرخوانده و مادرخوانده‌ام را با کینه و خشم از دست دادم و برایشان غمگین نشدم. مادر عباس را وقتی از دست دادم که فاطمه مثل مادر کنارم بود. ولی حالا کسی را ندارم، همه‌چیز بیش از حد آرام است و من حتی نمی‌دانم باید چه احساسی داشته باشم. حالم ترکیبی از انزجار و دلتنگی ست: دانیال یک آدم‌کش حرفه‌ای بود و درعین حال تنها موجود زنده در این دنیا بود که من را دوست داشت؛ این را راست می‌گفت. گرفتگی خفیفی در گلویم هست که شاید همان بغض باشد؛ ولی انقدر کوچک است که نه می‌شکند نه از بین می‌رود. فقط هست و دانیال را به من یادآوری می‌کند؛ این که دانیال دیگر برنمی‌گردد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 63 از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. چند هفته است که برف نباریده. نزدیک بهار است. در ایران باید نوروز باشد. این را هم می‌دانم که یک ماه دیگر تا طلوع خورشید مانده است. یک ماه دیگر شب تمام می‌شود، و بعد خورشید تا ماه ژوئیه غروب نمی‌کند. حتی نیمه‌شب‌ها هم خورشید در آسمان است. راستش دلم برای خورشید تنگ شده است. خورشید اینجا سرش را به زور کمی از افق بالاتر می‌آورد، دستی تکان می‌دهد و می‌رود. دلم خورشیدِ درخشان و قدرتمند لبنان را می‌خواهد که نمی‌شد نگاهش کرد و زیر پرتوهای داغش آب می‌شدی، و هوای مدیترانه‌ای لبنان را. شفق دارد آن بالا می‌رقصد. سبز، صورتی، آبی. دانیال آن شفق آبی ست که نزدیک به زمین شناور شده و دور خودش می‌چرخد. رقصیدن را کمی بلد بود، یک بار وقتی لبنان بودیم، موقع مستی به طور ناشیانه‌ای رقصید و آواز خواند؛ ولی در آواز خواندن هم استعداد آنچنانی نداشت. حالا آن بالا دارد می‌رقصد، همچنان مستانه و ناشیانه. همان‌جایی که عباس هم هست. شفق‌های سبز شبیه عباسند. نجیب و آرام. از کجا معلوم هاجر راست گفته باشد؟ چرا انقدر راحت باورش کردم؟ شاید هم زنده باشد و هاجر برای این که من طرفشان بروم این دروغ را گفته. و من هیچ راهی برای فهمیدنش ندارم، بجز انتظار کشیدن. انتظار بهتر از ناامیدی ست. روی تخت دراز می‌کشم و هلوکیتی‌ام را بغل می‌کنم. چشم‌هام را می‌بندم و به این فکر می‌کنم که الان دانیال رفته پیش عباس. با عقل جور درنمی‌آید. خیلی بی‌معنی ست زندگی، اگر یک قاتلی مثل دانیال همان‌جایی برود که عباس مهربان من بود. اگر اینجوری باشد که دیگر خوب و بد بودن معنی ندارد. عدالت و مجازات چه می‌شود؟ شاید هم نابود شده. همه آن‌ها که می‌میرند نابود می‌شوند. آن وقت بازهم همه‌چیز بی‌معنی ست. باز هم آخرش دانیال و عباس برابر می‌شوند. و من نمی‌خواهم اینطور باشد. دوست دارم بهشت و جهنم را باور کنم. *** -زرت! سلمان لب‌هاش را برهم فشار می‌داد و لپ‌هایش پر از باد شده بودند. آرام خرخر می‌کرد و سرخ شده بود. مسعود بهت زده به صفحه تبلت نگاه می‌کرد، هاجر هم صورتش را با دست پوشانده بود. سلمان دیگر دوام نیاورد. ناگهان نفس حبس شده‌اش آزاد شد، ترکید. صدای قاه‌قاه خنده‌اش خانه را برداشت و روی شکم خم شد. هاجر یک نفس عمیق کشید و از جا بلند شد. مسعود دندان‌قروچه رفت و به سلمان نگاه کرد که داشت از خنده غش می‌کرد. سلمان میان خنده‌هایش بریده‌بریده گفت: نگا کن... اسکل... کی... شده بودیم... سعی کرد صاف بنشیند و خنده‌اش را کنترل کند. هاجر بی‌توجه به خنده سلمان، از مسعود پرسید: یعنی الان سلما سفیده؟ مسعود سرش را تکان داد و دستی به سر کچلش کشید. خبرچینش توی پلیس دانمارک گفته بود کسی که به سلما حمله کرده چند وقت است به جرم قتل و سرقت تحت تعقیب است. یک شکارچی تنها که توی سرزمین کم‌جمعیت گرینلند می‌چرخد و آدم‌های تنها را با چکش شکار می‌کند، بیشتر پیرزن‌ها و پیرمردهای تنها را. غارت می‌کند و می‌کشد. توی زمستان‌های کشنده گرینلند، تنهایی خطرناک‌تر از سرماست و اینوئیت‌ها همیشه بر اساس همین قانون زندگی کرده‌اند؛ قاتل هم دنبال آن‌هایی می‌گشته که این قانون را زیر پا گذاشته باشند، از جمله سلما. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
30.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدمتگذار خوب نبودم یا حسین خدمتگذار خوب نیاری بجای ما😭 @tashahadat313