eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 170 آرام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 171 یک نیم‌دور روی صندلی‌اش زد. -ولی یادت باشه از من به تلما چیزی نگی، نه تلما نه هیچ‌کس دیگه. روی صندلی خم شد. لحنش تهدیدآمیزتر از قبل شد، چهره‌اش هم. -من هیچ ربطی به تو یا تلما ندارم، من هیچکاره‌م. متوجهی؟ سعی کردم لبخندم اطمینان‌بخش و مطیعانه باشد. -بله، می‌دونم.   📖 فصل پنجم: تثنیه بچه که بودم، می‌گفتند شب‌های تل‌آویو به اندازه روز روشن و پر از شور زندگی‌اند. می‌گفتند تل‌آویو شهری ست که شب‌ها نمی‌خوابد. تل‌آویو با ساحل و آسمان‌خراش‌هایش، شهر زیبای ساحل مدیترانه بود. این تل‌آویو که من می‌بینم اما، شهری ست دلمرده و نیمه‌جان، شبیه کشتی‌ای نیمه‌شکسته کنار ساحل مدیترانه. کسی در کوچه‌ها نیست، مغازه‌ها بسته‌اند و فقط چراغ مشروب‌فروشی‌ها روشن است. تنها صدایی که می‌توان شنید هم، صدای فریادهای مستانه‌ی مردان شکست‌خورده و ناامید است که شیشه مشروب به دست در خیابان می‌گردند. بعد از آن گفت‌وگوی نفس‌گیر با گالیا، سوار بر موتورم در خیابان‌های تل‌آویو راه افتادم. گشتم و گشتم و گشتم. بارها از مقابل خانه‌ی تلما رد شدم و مطمئن شدم که هیچ‌کس دور و برش نیست. چراغ خانه‌اش هم خاموش بود، حتما درحالی که زیر لب به من فحش می‌داد به خواب رفته بود. دلم می‌خواست بروم در خانه‌اش را بزنم و بگویم گالیا چه خواسته، ولی می‌ترسیدم این بار واقعا بزند لهم کند. تجربه‌ام نشان داده بود تلما از آدم‌هایی که از خواب بیدارش می‌کنند خوشش نمی‌آید، اصلا خوشش نمی‌آید! ذهنم اما آرام نمی‌شد. تنها چیزی که می‌طلبید موتورسواری بیشتر بود، جوری که باد به پیشانی‌ام بخورد و گره‌های مغزم را باز کند. من هدفم از همکاری با تلما فروپاشی بود؛ فروپاشی آنچه سال‌ها پیش زندگی‌ام را از هم فرو پاشیده بود. و هدف تلما...؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 173 او هم فروپاشی می‌خواست؛ ولی هنوز نفهمیده بودم می‌خواهد انتقام چی را بگیرد. وقتی درباره انتقام حرف می‌زد می‌توانستی شراره‌های آتش را از کلامش حس کنی و شعله‌هایش را در چشمانش ببینی. دورتادور مغزش فایروال داشت و تلاش من برای هک کردن افکارش بی‌نتیجه بود. چهره آشنایش را برای هزارمین بار در ذهنم مرور کردم. مرور کردم و مرور کردم. یادم نیست بار چندم بود که از مقابل آپارتمانش می‌گذشتم؛ که ناگاه آن شهود رخ داد. ناگاه به یاد آوردم که تلما را کجا دیده بودم. و ناگاه گره‌ها باز شد. در یک لحظه، در یک ثانیه، تمام معماهای گذشته‌ی تلما برایم گشوده شد. او سلما بود. اواخر مارس بود که ایرانی‌ها از من خواستند اطلاعات بیومتریک یک نفر از مزدورهای لبنانیِ موساد را دستکاری کنم. اطلاعاتِ دختری لبنانی به نام آریل، که جذب شده بود تا عملیاتی را در ایران انجام دهد. البته وقتی از من خواستند اطلاعاتش را دستکاری کنم، او مهره سوخته و تحت تعقیب موساد بود. گویا عملیات را انجام نداده بود و با افسر رابطش فرار کرده بود. تنها کاری که من باید می‌کردم، این بود که اطلاعات بیومتریکش – از جمله چهره و اثر انگشت و اسکن عنبیه‌اش – را با اطلاعات جعلی جایگزین کنم تا دیگر از این طریق قابل ردیابی نباشد. خود ایرانی‌ها هم البته اطلاعات جایگزین را به من دادند. فکر کنم یکی را به‌جای دختر کشته بودند و قرار بود وقتی موساد دستش به جنازه تقلبی دختر می‌رسد، اطلاعات آن جنازه را با آنچه در بانک اطلاعاتی‌اش بود تطبیق دهد و مطمئن شود دختر مُرده. همان‌جا مطمئن شدم دختر هم الان مهره ایرانی‌هاست؛ ولی باورم نمی‌شد به این زودی راهی اسرائیلش کنند تا به عنوان خبرنگار برایشان کار کند! کنجکاوی‌ام باعث شده بود سوابق آریل را بخوانم و بفهمم که بازمانده جنگ سوریه است، پدرش داعشی بوده و یک سرباز ایرانی نجاتش داده. موساد قبل از این که برای دختر تور پهن کند، آمار همه‌ی زندگی‌اش را درآورده بود. از ارزیابی‌های روانشناسش تا سلیقه‌اش در لباس پوشیدن و غذا خوردن. حتی چیزهایی که شاید خودش نمی‌دانست. من همان موقع، بخش‌هایی از پرونده دختر را پاک کردم و بخش‌های دیگرش را دستکاری. کاری بود که معمولا برای ایران انجام می‌دادم؛ مثل یک جور نظافتچیِ دیجیتال. بعد هم یادم رفته بود اصلا چنین کسی وجود دارد. پرونده‌اش در ذهنم بایگانی شده بود و رفته بود آن آخرهای ذهنم. وقتی دیدمش اما، حدس زدم که آشناست. رنگ موهایش را تغییر داده و عینک زده بود؛ ولی همچنان شبیه همان عکس پرونده‌اش بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 174 توی ذهنم حرف‌های گاه و بی‌گاهش را با آنچه از گذشته‌اش فهمیده بودم کنار هم گذاشتم. همه‌چیز جور درمی‌آمد. او می‌خواست انتقام آن سرباز ایرانی را بگیرد که موساد کشته بودش. اورنا هم مادرش نبود، به دروغ گفته بود مادرش است تا بتواند آمارش را از من بگیرد. احتمالا می‌خواست اورنا را پیدا کند و شخصا بکشدش؛ بعد هم حتما می‌خواست دنبال بقیه‌ی مرتبطین پرونده بیفتد و همه را بکشد؛ هرچند به این راحتی‌ها هم نبود. دلم می‌خواست همانجا از موتور پیاده شوم و ایستاده ایران را تشویق کنم با این نقشه دقیق‌اش! آن‌ها تلما را هدفمند فرستاده بودند سراغ من، قرار بود انگیزه‌های انتقاممان درهم ضرب شود و با قدرت بیشتری سر موساد فرود بیاید. چرا که نه؟! نزدیک ساعت دوی بامداد رضایت دادم که برگردم خانه. با همان روش قدیمیِ چسب پای در، چک کردم که کسی وارد نشده باشد. امن بود. چینش وسایل خانه هم همان‌طور بود که بود. حداقل می‌شد مطمئن باشم که یک آدم غیرحرفه‌ای وارد خانه نشده است؛ مثلا یک دزد ناشی. تنها تغییر خانه، کاغذ پاره‌ای کوچک و تا خورده روی میز مطالعه‌ام بود. لبخند زدم، به پهنای صورت. مدت‌ها بود آن آدم ناشناسِ حرفه‌ای قدم به خانه‌ام نگذاشته بود. ته دلم به آن ناشناس آفرین گفتم، هیچ ردی در خانه نبود جز همان کاغذ. دمش گرم. کاش یک بار می‌توانستم ببینمش؛ ولی خودش نمی‌خواست. سر حوصله لباسم را عوض کردم. مسواکم را زدم، کاغذ را برداشتم و توی تختم دراز کشیدم. دست دراز کردم و از کشوی پاتختی، خودکارم را درآوردم. توی تخت جابه‌جا شدم و تای کاغذ را باز کردم. خالی بود. در انتهای خودکار را باز کردم و دکمه کنارش را فشار دادم. نور آبی رنگ چراغ‌قوه روی کاغذ افتاد و خط همان آدم حرفه‌ای را دیدم. با جوهر فسفری، فقط دو جمله نوشته بود: بی‌خبری خوش‌خبری ست. سرتان به کار خودتان باشد. نمی‌دانم چطور، ولی بو برده بود که تلما را شناخته‌ام. گویا قرار نبوده هم را بشناسیم؛ یعنی توی این موقعیت هرچه بیشتر ندانیم به نفع خودمان است. تلما هم نباید درباره همکاری من با ایران بداند، این اطلاعات برایش خطرناکند. کمی توی ذوقم خورد. دلم می‌خواست بروم به تلما بگویم همه‌چیز را درباره‌اش می‌دانم. دلم می‌خواست با تلما درباره گذشته‌اش حرف بزنیم. او خوش‌شانس‌تر از من بود، آدم‌های بهتری به تورش خورده بودند. دلم می‌خواست درباره آن کسی که نجاتش داده بود حرف بزنیم، آن سرباز ایرانی. درباره ایران. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 175 چند ثانیه به خط آن ناشناس خیره شدم و بعد از جا برخاستم. رفتم به آشپزخانه کوچکم، گاز را روشن کردم و کاغذ را روی شعله‌های آتش گرفتم. سیاه شد و میان شعله‌ی آبی درهم پیچید. آن را بالای سینک نگه داشتم تا شعله به انگشتانم نزدیک شود و در نهایت توی سینک رهایش کردم. صبر کردم تا کامل بسوزد و شعله در خودش تمام شود. بازمانده‌ی خاکسترش را با آب شستم و به لبه سینک تکیه دادم. کاش می‌شد بیشتر نگهش دارم یا جوابش را بدهم. اگر دست خودم بود و خطری نداشت، حتما همه نوشته‌های آن ناشناس را داخل یک پوشه نگه می‌داشتم، یا داخل یک آلبوم می‌چسباندم. خودم هم گاهی تعجب می‌کنم از این که انقدر از اسرائیلی بودن فاصله گرفته‌ام. قبلا اینطور نبودم. به هرحال مثل هر آدم دیگری احساس تعلق به کشورم در من هم وجود داشت؛ اما از یک جایی به بعد انگار کسی پای ریشه‌ی نداشته‌ام اسید ریخت و آن را خشکاند. پدر من را به روانشناس‌های زیادی نشان داد؛ خودش البته هیچ‌وقت فرصت نداشت با آن‌ها حرف بزند یا همراهم در جلسات تراپی شرکت کند. من هم همه را بعد یکی دو جلسه می‌پیچاندم؛ تا این آخری که یک سال قبل از رفتنم به سربازی جلساتش را با من شروع کرد و من وقتی فهمیدم در تور ایران افتاده‌ام که دیگر ریشه‌های هویت اسرائیلی‌ام خشکیده بود. نمی‌دانم آن روانشناس اهل کجا بود و دقیقا چکاره بود؛ ولی صبورانه تورش را برایم پهن کرد، ماهرانه من را همراه خود کرد و با کمک کینه قدیمی و حفره‌هایی که از جنگ هفتم اکتبر در هویتم ایجاد شده بود، من را قانع کرد که در جبهه مقابل دولتم قرار بگیرم. از یک جایی به بعد هم فهمیدم که در دام افتاده‌ام، ولی ترجیح می‌دادم در همان دام بمانم. درواقع از دام بزرگ‌تری رها شده بودم، از تار عنکبوتی به نام هویت یهودی که دور مغزم پیچیده شده بود و اجازه نمی‌داد فکر کنم، اجازه نمی‌داد آدم باشم. به هرحال من همان‌طور که ایرانی‌ها خواسته بودند وارد موساد شدم. روانشناسم هم بعد از مدت کوتاهی غیبش زد. من شدم مهره ایران و این هویت جدیدم شد. من یک آدم بی‌وطنم، با یک هویت ملیِ پلاستیکی، اما با احساس تعلقی مبهم به یک کشور واقعی. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
27.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرکار خانم گیتی معینی بازیگر قدیمی و کارکشته سینما و تلویزیون برای نماز صبح وارد امامزاده ای می‌شود که از قضا نمایشگاهی به مناسبت هفته بسیج در آنجا برگزار هست بقیه ماجرا را ببینید تماشایی است ... یادبگیرند سلبریتی های غرب زده ی دوزاری🌺😍 @tashahadat313‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۰ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 31 October 2024 قمری: الخميس، 27 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺7 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️15 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️35 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️45 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺52 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها @tashahadat313
رسول خدا صلى الله عليه و آله: عِندَ أذانِ المُؤَذِّنينَ يُستَجابُ الدُّعاءُ؛ هنگام اذان گفتن مؤذّنان، دعا مستجاب مى‌شود. : ج۲ ص۱۰۳ح ۳۳۴۷ @tashahadat313
💔 روزمان را متبرک می کنیم به یاد جوانی که در دفاع از وطن سوخت تصویری از پیکر مطهر شهید مدافع وطن محسن رضایی که ۹ آبان ۱۴۰۱ در ایرانشهر در درگیری با تروریست ها به آتش کشیده شد! شهید ستوان‌سوم محسن رضایی متولد ۱۳۷۰ اهل زاهدان از ماموران یگان تکاوری «۱۱۲ عمار» ایرانشهر شامگاه هشتم مهرماه در درگیری با تروریست‌های کوردل در شهرستان ایرانشهر به فیض شهادت نائل شد. دسته گلی از صلوات به نیابت از تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، هدیه می‌دهیم محضر حضرت علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما 🌸الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 @tashahadat313
روانشناسی قلب 51.mp3
9.9M
51 🎧آنچه خواهید شنید؛ ❣️ قلبی که نرم و زنده نباشد؛ دائما به اضطراب، غم، حسادت، پرخاش و... مبتلا می گردد. 💝عوامل نرمی و لطافت قلب را، بشناسیم. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻به شما بشارت می دهم این ما هستیم که افسار اسراییل را نگه میداریم و به طویله اش بر میگردانیم. اندکی صبر کنید ✍سحرنزدیک است... @tashahadat313
دیروز مردی بود که نامش با مقاومت گره خورده؛ ، مردی که نماد شجاعت و ایستادگی شد. 🇵🇸🔥 او کسی بود که وقتی به چشمانش نگاه می‌کردی، غرور و غیرت را می‌دیدی. مردی که تحمل دیدن اشک‌های کودکان و زنان فلسطینی را نداشت و با هر نفس، برای آزادی سرزمینش از چنگال صهیونیسم می‌جنگید. ✊🕊 سنوار پس از سال‌ها ، دوباره به میدان برگشت؛ نه برای انتقام، بلکه برای حق‌خواهی، برای مردمش. او می‌دانست که دشمنش معنای جنگ مردانه را نمی‌فهمد، اما ایستاد، پایدار و استوار. 💪✨ و در نهایت، او بود که پیروز میدان شد؛ چرا که به آرزویش رسید و به درجه رفیع دست یافت. 🌹❤️ تولدت مبارک، ای الگوی شجاعت برای نسل‌ها، ای مرد میدان! 🕊🔥 @tashahadat313
مداحی آنلاین - نماهنگ ای جونم حسین - بیابانی.mp3
3.59M
دستمو گرفتی و آوردی توی روضه‌هات نذاشتی گم بشم حسین رفیق شدم با نوکرات 📺 🌙 🌺 🎙 @tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
دستمو گرفتی و آوردی توی روضه‌هات نذاشتی گم بشم حسین رفیق شدم با نوکرات #شب_جمعه🌙 #صلی_الله_علیک_یا
ڪربلارفتن‌قشنگه‌؛ ولی‌کربلایی‌زندگی‌کردن وادامہ‌دادن،قشـنگتره! طورےنباشیم‌وقتی‌برگشتیم بازهمون‌آدم‌قبلی‌باشیم بزارامام‌حسین‌با‌خودش‌بگه چہ‌مهمونی‌داشتم🌱.. @tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
دستمو گرفتی و آوردی توی روضه‌هات نذاشتی گم بشم حسین رفیق شدم با نوکرات #شب_جمعه🌙 #صلی_الله_علیک_یا
مآرآبِطَلَب‌نیمِہشَبےگوشِه‌اےاَزصَحن‌ُسَرآیَت؛ بِہخُدآخَستِه‌شُدیم‌آنقَدرکِہگُفتیم‌سَعآدَتنَدآشتیم..💔؛) @tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
دستمو گرفتی و آوردی توی روضه‌هات نذاشتی گم بشم حسین رفیق شدم با نوکرات #شب_جمعه🌙 #صلی_الله_علیک_یا
اَزهَمین‌فاصِلہ‌یِ‌دورسَلامَم‌بِپَذیر ، ڪه‌خَرابِ‌توشُدَم،خآنہ‌اَت‌آبادحُسِین @tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
دستمو گرفتی و آوردی توی روضه‌هات نذاشتی گم بشم حسین رفیق شدم با نوکرات #استودیویی📺 #شب_جمعه🌙 #صلی_
زِ‌هَمه‌دَست‌کِشیدَم ڪِه‌تُ‌باشی‌هَمہ‌اَم باتُ‌بودَن‌زِهَمِه‌دَست‌ڪِشیدَن‌دارَد :)) ‹✨اربابمـ‌حسین‌جانـ › @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♨️ کشف پیکر یک شهید همراه با قمقمۀ آب 🔹پیکر مطهر شهید عملیات محرم بعد از ۴۲ سال در منطقۀ شرهانی ایلام پیدا شد. این شهید پلاک ندارد اما قمقمهۀ آب او در کنار پیکرش پیدا شده است. شادی ارواح طیبه ی شهدا و امام شهدا صلوات میفرستیم. اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز جمعه: شمسی: جمعه - ۱۱ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 01 November 2024 قمری: الجمعة، ۲۸ ربيع ثاني ۱۴۴۶ 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺6 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️14 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️34 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️44 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺51 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها @tashahadat313
💠 روز 💠 🔰 پاداش منتظر واقعی حضرت حجت (عج) 🔻 امام جعفر صادق علیه‌السلام: فَاِنْ ماتَ وَ قامَ القائِمُ بَعْدَهُ کانَ لَهُ مِنَ الاَْجْرِ مِثْلُ اَجْرِ مَنْ اَدْرَکَهُ، فَجِدُّوا وَانْتَظِرُوا هَنیئا لَکُمْ اَیَّتُهَا الْعِصابَهُ الْمَرْحُومَةُ ▫️ اگر کسی که منتظر حضرت است از دنیا برود و حضرت بعد از او قیام کند، اجر او همانند اجر کسی است که زمان او را درک کرده؛ پس بکوشید و باشید، گوارا باد بر شما ای یاران مورد لطف خدا. 📚 الغیبة نعمانی، ص ۲۰۰ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همسر : من انتظار بازگشت پیکرش را هم نداشتم. چرا که چشم به هدیه‌ای که در راه امامم داده‌ام نداشتم 🔹همسر شهید جهاندیده در مراسم تشییع پیکر همسرش: به عنوان همسر شهید حمزه جهان دیده صحبتم را با جمله‌ای از حضرت آقا شروع می‌کنم؛ موضع ما در قبال رژیم جعلی صهیونیست، همان موضع قبلی است، این رژیم مانند توده بدخیم سرطانی باید خشک شود. 🔹از همین جایگاه با قلبی مسرور و نفسی مطمئن، شهادت همسر عزیزم جناب سرگرد حمزه جهان دیده در راه آرمان‌های رهبر عزیزم به همه مردم و هم‌وطنانم تبریک عرض می‌کنم. 🔹دشمنان ایران اسلامی بدانند و آگاه باشند، اگر رهبرم امر کند، طفل 3 ماهه و کودک 7 ساله‌ام را برای حراست از اسلام و مرز و بوم ایرانم خوراک موشک‌های دژخیمان می‌کنم. 🔹حکام رژیم صهیونیستی بدانند اگر چه حمزه من به شهادت رسید، اما این بیشه پر است از حمزه‌های این چنین که تنها جانشان را به ساحت مقدس امام خامنه‌ای تقدیم می‌نمایند. 🔹نتانیاهو کثیف بداند، من انتظار بازگشت پیکرش را هم نداشتم. چرا که چشم به هدیه‌ای که در راه امامم داده‌ام نداشتم. @tashahadat313