🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت52
یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری
کاظمی : ببخشید چیزی شده؟
یاسری : نه خیر بفرما شما
کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه
یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس
- غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه ( دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت)
کاظمی: دیگه داری پاتو از گریمت دراز تر میکنی برو پی کارت
از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون
یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم
کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست
خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن
خانم هدایتی: اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟
( اسم منم ساراست ،همه ماجرا رو براش تعریف کردم)
ساحره : واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه - ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم ( ساحره اومد سمتم و بغلم کرد) : عزیزززم غصه نخور درست میشه ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن
ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود
باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن
ساحره : کجا میری سارا - باید برم جایی بابام منتظرمه
ساحره : اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی - ماشین دارم آروم آروم میرم خودم
ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین
کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه
( نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•♥️🖇•⊱
- آقایِ ارباب
یه شب ِجمعه ،
مثل ِامشب . .
نگاه به ضریحتو
از این زاویه
نصیبمون کن :)
⊰•♥️•⊱¦⇢#حسینجان
⊰•🖇•⊱¦⇢#شب_زیارتی
4_6006088503018915355.mp3
28.97M
۞قرار جمعه شب هامون #دعاے_کمیل
🎙حاج مهدی رسولی
اللهماغفرلیکلذنبٍاذنبته
خدایابیامرزمراهرگناهیکهکردم
✨|#شبجمعه🌷"
التماس دعا 🤲
اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۲ دی ۱۴۰۱
میلادی: Friday - 23 December 2022
قمری: الجمعة، 28 جماد أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️15 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️22 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️32 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️33 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
[#حدیث]
🌹قال الإمام المهدی، صاحب العصر و الزّمان (علیه السلام و عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) :
🔻الَّذی یَجِبُ عَلَیْکُمْ وَ لَکُمْ انْ تَقُولُوا: إنّا قُدْوَهٌ وَ ائِمَّهٌ وَ خُلَفاءُ اللهِ فی ارْضِهِ، وَ اُمَناوُهُ عَلی خَلْقِهِ،
🔻 وَ حُجَجُهُ فی بِلادِهِ، نَعْرِفُ الْحَلالَ وَ الْحَرامَ، وَ نَعْرِفُ تَاْویلَ الْکِتابِ وَ فَصْلَ الْخِطابِ.
🌹امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) فرمود:
🔻بر شما واجب است و به سود شما خواهد بود که معتقد باشید بر این که ما اهل بیت رسالت، محور و اساس امور، پیشوایان هدایت و خلیفه خداوند متعال در زمین هستیم.
🔻همچنین ما امین خداوند بر بندگانش و حجّت او در جامعه می باشیم، حلال و حرام را می شناسیم، تاویل و تفسیر آیات قرآن را عارف و آشنا هستیم.
#فاطمیه
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت
احمد مشلب به خواهرش ...🌹🌱
#شهدا
[♥️]
- از شهید نواب پرسیدن :
چرا آرام نمینشینی؟!
ببین آیتالله بروجردی ساکت است ..
نواب گفت : آقای بروجردی سرهنگ است ؛ من سربازم . سرباز اگر کوتاهی کند سرهنگ مجبور میشود بیایید وسط!
هر بار کھ امامخامنهای دارن میان وسط ، یعنی ما سربازا کم گذاشتیم ..‼️✋️😔
#لبیک_یا_خامنه_ای
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت52 یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری کاظمی : ببخشید چیزی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت53
سارا جان خیالت راحت باشه آقای کاظمی پسره خیلی خوبیه
محسن : بله خواهر تا اون سر دنیا هم برین این امیر طاهای ما چشمش فقط به جاده است
کاظمی : محسن مگه نمیدونی من رانندگی نمیکنم
محسن: اره یادم نبود ،حالا امروزه رو یواش یواش برین،چاره ای نیست
ساحره : ببخشید سارا جان محسن شوهره بنده یه کم شوخ طبعه منم یه لبخندی زدمو سویچ و دادم به کاظمی ( تازه فهمیدم اسمش امیر طاهاس، مثل اسمش باوقاره)
سوار ماشین شدیم و امیر طاها یه بسم الله گفت و حرکت کرد
گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود
- سلام بابا جون خوبین؟
بابا رضا : سلام دخترم ،ادرس محضرو برات فرستادم یه ساعت و نیم دیگه محضر باش - چشم بابایی
بابا رضا: مواظب خودت باش یاعلی
امیر طاها: ببخشید کجا باید برم؟
- ببخشید اگه میشه منو برسونین خونه ،لباسامو باید عوض کنم
امیر طاها : باشه ،فقط بگین از کدوم سمت باید برم
- چشم شما برین بهتون میگم - حتمن پیش خودتون میگین این دختره چقدر کثیفه که من دو بار نجاتش دادم نه
امیر طاها: من همچین فکری نکردم
- ولی بدونین من هیچ خطایی نکردم
امیر طاها: میدونم ( سرمو تکیه داد روی شیشه ماشین و آروم گریه میکردم )
امیر طاها منو رسوند خونه - خیلی ممنونم که منو رسوندین، شرمنده نمیتونم تعارفتون کنم بیاین داخل کسی خونه نیست
امیر طاها: خواهش میکنم این چه حرفیه
اگه باز جایی میخواین برین من منتظر میمونم تا بیاین ببرمتون -نه به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،زنگ میزنم به آژانس ،با اژانس
امیر طاها : باشه هر طور راحتین!
امیر طاها رفت و منم رفتم خونه لباسامو عوض کردم اینقدر گریه کرده بودم چشمام قرمز و پف کرده بود ،دست و صورتمو شستم ،یه کم ارایش کردم که صورتم از میتی در بیاد
بعد زنگ زدم آژانس ،رفتم محضر
از پله ها رفتم بالا زیاد جمعیت نبود مادر و پدر مریم خانم با پدر شوهر و مادر شوهرش ..سمت ما هم مادر جون و پدر جون با خاله زهرا و آقا مصطفی رفتم جلو بابا رو بغل کردم ،مریمم بغل کردم
- ببخشید که دیر شد
رفتم خونه لباس عوض کردم
مریم : اشکالی نداره عاقد هم همین تازه رسید
برو بشین خسته ای حتمن
( لبخند زدمو رفتم نشستم)
اصلا فکرو ذهنم به مجلس نبود فقط داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم
که یه دفعه با صدای دست اطرافیان حواسم اومد سر جاش نفهمیدم مریم کی بله رو گفت
مراسم تمام شد و همه خداحافظی کردن و رفتن من مونده بودمو بابا و مریم و امیر حسین
بابا یه نگاهی به اطراف کرد
بابا رضا: سارا ماشین نیاوردی؟
- نه بابا جون حوصله رانندگی رو نداشتم با آژانس اومدم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت54
مریم : کاره خوبی کردی همه باهم میریم خونه
منو امیر حسین پشت ماشین سوار شدیم ،مریم هم جلو
حرکت کردیم رفتیم سمت خونه
مریم : ببخشید حاج رضا اینو میگم الان که داریم میریم تا برسیم خونه شب شده میشه شام بریم بیرون
بابا رضا: سارا بابا تو چی میگی ؟
- هر چی شما بگین واسه من فرقی نمیکنه
بابا رضا پس شام میریم بیرون
امیر حسین نگاهم میکردو میخندید پسره آرومی بود ،همیشه دلم میخواست یه داداش یا خواهر داشته باشم ولی به خاطر قلب مامان دکتر اجازه نمیداد شام و بیرون خوردیم و رسیدیم خونه من به همه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم اینقدر سرم درد میکرد که با قرص خوابم برد صبح با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ،دو دل بودم برم دانشگاه یا نه از طرفی میترسیدم موضوع رو به بابام بگم
نمیدونستم چه فکری میکرد
به خودم گفتم میرم دفتر دانشگاه صحبت میکنم کلاسامو جا به جا کنه بلند شدمو اماده شدم کیفمو برداشتم برم پایین که چشمم به عبا خورد
خندیدمو گفتم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم این پسر تو دانشگاه ما بود و منه کور نمیدیدمش
عبا رو گذاشتم داخل یه نایلکس گفتم همرام ببرمش بدم به صاحبش
رفتم پایین کفشمو بپوشم که مریم صدام زد
مریم: ساراجان بیا صبحانه بخور بعد برو
رفتم سمت اشپز خونه - سلام
مریم: سلام عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم ( نشستمو صبحانمو خوردم )
- دستتون درد نکنه
مریم : نوش جونت - فعلن من برم خداحافظ
مریم: به سلامت مواظب خودت باش
سوار ماشین شدم ،تو دلم گفتم نکنه یاسری هم امروز شیشه ماشینمو بشکنه
تصمیم گرفتم با مترو برم
سر ساعت رسیدم دانشگاه ،داخل محوطه همه نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن منم یه نفس عمیقی کشیدمو رفتم به سمت دفتر
از پله ها بالا میرفتم که یکی صدام زد برگشتم ساحره بود - سلام ساحره جان خوبی؟
ساحره : سلام عزیزم دیشب تا صبح فکرم درگیر تو بود! بهتری الان؟
- میبینی که فعلن زنده م
ساحره : خدا رو شکر ، کجا میری؟
- دارم میرم بپرسم ببینم میتونم ساعت و روزای کلاسمو عوض کنم
ساحره : چه فکر خوبی کردی
میگم کارت تمام شد بیا کافه دانشگاه من اونجام کلاسم دیر تر شروع میشه - باشه ( رفتم دفتر دانشگاه و همه ماجرا رو تعریف کردم اول قبول نمیکردن با کلی خواهش و التماس درسامو جابه جدا کردن فقط یه کلاسو باهاش داشتم که میتونستم یه کم تحمل کنم )
رفتم از پله ها پایین و رفتم سمت کافه دانشگاه
دنبال ساحره میگشتم که ساحره بلند شدو صدام کردم
امیر حسین و محسن هم بودن
با هم احوالپرسی کردیم
ساحره : خوب چیکار کردی. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت55
کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مجبورم تحمل کنم
( لبخند امیر حسین و تو چهره اش میدیدم )
محسن: خوب خیلی خوبه اون یه روزم خیلی مواظب خودتون باشین از این آدمی که من دیدم هر کاری از دستش بر میا د ( یه آهی کشیدم ) میدونم
ساحره : خوب حالا چه روزایی رو برداشتی؟
- سشنبه و پنجشنبه و جمعه فشرده صبح تا غروب
ساحره: ما هم کلاسامون دوشنبه و پنجشنبه و جمعه اس پس میبینمت
- خیلی خوبه ( ساحره به ساعتش نگاه کرد)
ساحره: اوه اوه پاشین پاشین باید بریم سر کلاس دیر شده
سارا جون مواظب خودت باش راستی شمارتو بده یه موقعی واست زنگ بزنم - اره حتمن
( دنبال خودکارو کاغذ میگشت کن دید دست امیر طاها یه کتابه لاش خودکار )
ساحره : ببخشید آقای کاظمی کتابتونو میدین
امیر طاها : بفرمایید
ساحره: بگو سارا جان ( خندم گرفته بود )
محسن : ععع ساحره این چه کاریه داخل کتاب مردم شماره مینویسی....
ساحره: عع چیکار کنم همین تو دسترس بود باز رفتیم کلاس شمارشو وارد گوشیم میکنم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۳ دی ۱۴۰۱
میلادی: Saturday - 24 December 2022
قمری: السبت، 29 جماد أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️14 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️21 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️31 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️32 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#حدیث
#عظمت_فاطمه
🌺عن الامام الصادق علیه السلام:
《… فمن عرف فاطمه حق معرفتها فقد ادرک لیله القدر》
هر کس به شناخت حقیقی فاطمه علیها السلام دست یابد، بی گمان شب قدر را درک کرده است🌺
بحارالانوار ، ج۴۳ص۶۵
✍ #خاطره_ای_از_شهید_حمید_حکمت_پور
کمک به جبهه
اگر 10 هزار تومان داشت 9 هزار تومان آن را به فقيران و كساني كه محتاج بودند ميداد و ميگفت فعلاً هزار تومان برايم كافي است.
پس از 11 ماه حضور در جبهه و نبرد با متجاوزان، به مشهد آمده بود. جهت دريافت حقوق به سپاه رفت. از مبلغ 22 هزار تومان كه به او دادند 2 هزار تومان را برداشت و مابقي را به جهت تقويت جبهه پرداخت نمود.
✍ #راوی: پدر شهید
61be3beccef72ac8457b416c_-2017509659619661477.mp3
2.23M
💧#تفسیر_قطره_ای_قرآن
#سوره_حمد
#آیه_7
🎤#حاج_آقاى_قرائتى
📚#تفسير_نور
سوره حمد آیـ🦋ـه (7)
صراط الذين = راه كسانی كه
انعمت = نعمت دادی
عليهم = بر ايشان
غير = نه (راه)
المغضوب = غضب شده
عليهم = بر ايشان
والا الضَّالِّين = و نه راه گمراهان
سلام وقت بخیر🌸
#ایام_فاطمیه رو خدمتتون تسلیت عرض میکنم🥀
در پیوی بنده چندین بار پیام داده شده که پارتهای رمان #نگاه_خدا رو بیشتر کنم
ایا شماهم موافقید یاخیر؟
روی لینک زیر بزنید و نظرتون رو ثبت کنید👇👇👇👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/4bze?eitaafly
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #نگاه_خدا 💗 قسمت55 کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مجبورم تحمل کنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت56
رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین اومد جلو با اون زبون قشنگش سلام کرد
منم دست به صورتش کشیدمو گفتم سلام عزیزم مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد
مریم: سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟
- نه کلاسامو عوض کردم
رفتم تو اتاقم چشمم به میز افتاد عکسا کو ،عصبانی شدم فک کردم عکسا رو مریم جایی پنهونش کرده تن تن از پله ها اومدم پایین
- مریم خانم ،مریم خانم
مریم: جانم
- عکسای روی میز اتاقم کجاست
مریم: سر جاشون
- شوخیت گرفت نیست که
مریم : منظورم اتاق حاج رضاست
( هاج و واج نگاهش میکردم نمیدونستم چرا دوباره برده اونجا)
مریم : سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه
(چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاقم ،این زن چقدر فکر بزرگی داره)
روی تختم دراز کشیدم داشتم به اتفاقات این مدت فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد
عاطفه بود
- جونم عاطفه
عاطی: اه نمردیمو یه روز خانم شنگول بود - یعنی حقت نیست الان گوشی و قطع کنم؟
عاطی: خوبه حالا ،واسه من طاقچه بالا نندار
زنگ زدم تبریک بگم بابا حاج رضا - خیلی ممنون
عاطی: خوب مامان جدیدت چه طوره ؟
- دفعه آخرت باشه این حرفو زدی، اون مادر من نیس
عاطی: چه داغی هم کرده ،باشه زن بابا ؟ حالا زن خوبی هست؟
- به نظرم که اره
عاطی: خا خدا رو شکر ،همون قدر که بتونه تو رو تحمل کنه پس زن خوبیه
- بی ادب
عاطی: خودتی، دانشگاه نرفتی؟
- نه کلاسامو عوض کردم
عاطی: چرا؟
- مفصله داستانش با اومدی بهت میگم
عاطی: هیچی ،باز معلوم نیست چه گندی زدی
- عع لوووس
توکجایی:
عاطی: خوابگاه دوساعت دیگه کلاس دارم
- اهوم باشه مواظب خودت باش
عاطی : توهم مواظب خودت باش میبوسمت....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت57
دلم میخواست بخوابم ولی فکرو خیال ولم نمیکرد یه دفعه به یاد حرف ساناز افتادم که میگفت یه بچه مذهبی پیدا کن به بابا معرفی کن نه بابا امیر طاها هیچ وقت قبول نمیکنه ،اون پسری که من دیدم عمرن قبول کنه ، ولی ای کاش میتونستم باهاش حرف بزنم شاید کمکم کرد دیه دلم نمیخواست برم دانشگا، ولی مجبور بودم که بابا از موضوع بویی نبره
کم کم خوابم برد
با صدای آجی سارا بیدار شدم
امیر حسین بود
امیرحسین : آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم
منم لبخندی زدمو گفتم : تو برو من میام
بلند شدم موهامو مرتب کردم و رفتم پایین
رفتم تو آشپز خونه سلام کردم
بابا رضا: سلام ساراجان
مریم: سلام عزیزم بیا بشین
داشتم غذا میخوردم که یادم اومد باید ساعت کلاسامو به بابا بگم - بابا جون
بابا رضا: جانم - من ساعتای دانشگاهمو عوض کردم
بابا رضا: چرا
- ( یه کم من من کردم):
یه کم ساعتاش سخت بود برام
بابا رضا: حالا چه روزایی رو برداشتی
- سشنبه، پنجشنبه ، جمعه
مریم : سارا جان آخر هفته چرا برداشتی ،یه موقع تفریح یا مهمونی میرفتیم
(نمیدونستم چی بگم،آخه به تو چه ربطی داره دخالت میکنی)
بابا رضا: اشکال نداره ،فقط بابا جمعه ها خیابونا خلوته مواظب خودت باش
-چشم
مریم چیزی نگفت شامو که خوردیم میزو جمع کردم و میخواستم ظرفارو بشورم که مریم نزاشت ...
مریم: نمیخواد سارا جان من خودم میشورم - چرا ،من که کاری ندارم بزارین کمکتون کنم
مریم: نه گلم خودم میشورم تو برو استراحت کن
داشتم میرفتم که مریم گفت: سارا جان من منظوری نداشتم فقط دلم میخواست آخر هفته همه کنار هم باشیم
لبخندی زدمو گفتم:
واقعن نمیتونم تغییرش بدم
مریم : اشکالی نداره
رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم ،داشتم فکر میکردم به اینکه چه جوری با امیر طاها صحبت کنم ،چه فکری درمورد من میکنه که صدای پیام گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود، بعد خوندن پیام فهمیدم ساحره است
ساحره: سلام خانم گل خوبی؟ ساحره م
- منم نوشتم :
سلام ساحره جان مرسی شما خوبین؟
ساحره : میخواستم بگم فردا بعد کلاست بیا کافه - باشه چشم
( بهترین فرصت بود با امیر طاها صحبت کنم)
صبح زود بیدار شدم .مانتوی سرمه ای با مقنعه سرمع ای سرم کردم یه کم ارایش ملایم کرده بودم موهامو هوایی بستم
از پله ها رفتم پایین که مریم صدا زد:
سلام صبحانه نمیخوری ؟
- نه دیرم شده
( داشتم کفشامو میپوشیدم که مریم اومد )
مریم: بیا این لقمه رو تو راه بخور ،ضعف میکنی
- دستتون درد نکنه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸