فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کلیپ استاد رائفی پور
📝چرا لقب حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام کاظم است؟؟
🎤سخنرانی: مهدویت و ظهور
🌷 @taahadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-كه چى ؟
هى جانباز ، جانباز😏
شهيد ، شهيد.....
مى خواستن نرن .../:🙄
كسى كه مجبورشون نكرده بود كه!
+چرا اتفاقا!😊
مجبورشون مى كرد !🍃
-كــى؟!!😧
+همون كه تو نداريش!
-من ندارم؟! چى رو ؟!😳
+ #غيرت .. !🖤
#کلیپ_شهید_مشلب
@tashadat
روز تولد آقا رضا🌸
مصادفه با میلاد👏
پدر آقا امام رضا🎈
(موسی بن جعفر)🎁
چه بهانه ای بهتر☺️
از این برای حاجت📿
گرفتن از شهید...🤲
#شهیدرضادامرودی ❤️
#سالروز_ولادت ❤️
#میلاد_امام_موسی_کاظم ❤️
@taShadat
🍃شهید رضا دامرودی فرزند حسین متولد 20 تیر 1367 روستای دامرود بخش روداب شهرستان سبزوار در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود.🍃
4⃣
@tashadat
🌷همرزم شهید در خاطرهای نحوه شهادت شهید دامرودی را اینگونه بیان می کند:
روز سوم محرم توی عملیات مجروح شد. تیر به ناحیه سر اصابت کرده بود.
شرایط درگیری به نحوی بود که راهی برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکه پیکر پاکش را روی زمین بکشیم و آرام آرام بیایم عقب.
رضا زنده بود و پیکرش رو سنگ و خاک کشیده می شد، چاره ای نبود اگر اینکار را نمی کردیم زبانم لال می افتاد دست تکفیری ها.
رضا در عشق به حضرت رقیه(س) سوخت و پیکرش در مسیر شام روی سنگ و خار کشیده شد.
مثل کاروان اسرای اهل بیت…😞
رضا زنده ماند و زخم این سنگ و خار را تحمل کرد و بعد روحش پر کشید و آسمانی شد…
فرمانده می گفت این مسیری که پیکر رضا کشیده شد روی زمین، همون مسیر ورود اهل بیت به شام هستش…😞
5⃣
@tashadat
همسر شهید✨
قبل از رفتن رضا، ما دنبال خانه میگشتیم تا جابهجا شویم، من میدیدم که او از یک طرف شوق رفتن دارد و از طرف دیگر نگران مسائل زندگی و دختر کوچکمان است.
یک روز به من گفت از حضرت زینب و ابوالفضل خواستهام کمک کنند که بروم، اما نمیدانم با این مشکلات چه کار کنم.
با این حال وقتی دیدم عزم رضا برای رفتن جدی است به او گفتم برو و مطمئن باش که مثل کوه پشت تو هستم.
این را که گفتم رضا گفت خیالم راحت شد و حالا با آرامش میروم.
حتی وقتی او در سوریه بود و تماس میگرفت با وجود دلتنگی زیاد و مشکلات و بیقراریهای دخترم بازهم اجازه نمیدادم او نگران شود....🍃
6⃣
@tashadat
🍂تا به حال خواب همسرتان را دیدهاید؟
بله دیدهام، گرچه هنوز فکر میکنم او کنار من است.
برای همین هروقت وارد خانه میشوم به رضا سلام میکنم.
یک بار در خواب او برایم نحوه شهادتش را توضیح داد،
یک بار هم از او درباره شب اول قبر پرسیدم
و رضا گفت نمیدانی🍃 چقدرخوب و آسان🍃 بود.
بعد از این خواب خیالم خیلی راحت شد، خوشحال بودم که جای رضا خوب است...
7⃣
@tashadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگی زیبا به یاد شهید رضا دامرودی...🍃
8⃣
@tashadat
🥀او سرانجام درغروب شنبه 25 مهر ماه 1394در نزدیکی شهر حلب کشور سوریه در دفاع از شیعیان بی پناه سوریه و عقیله بنی هاشم به فیض شهادت نائل آمدند.
روحش شاد و یادش گرامی....🥀
9⃣
@tashadat
بَعضیــــــاحَڔفِ 😏
حِساٻݩِݥےفَہݥَݩ 😅
اِدامہدَڔعَڪڛ👆
:) #استوری ❤️
:) #پس_زمینه_گوشی ❤️
:) #شهید_رضا_دامرودی ❤️
@taShadat
#قسمت شصت و چهارم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ...
برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
- اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ...
خندید ... سرش رو آورد جلو ...
- مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقان
🌷 @taShadat 🌷
قسمت شصت و پنجم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: برو دایسون
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
– واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه …
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
– حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
🌷 @taShadat 🌷
قسمت شصت و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: با پدرم حرف بزن
.
پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
– چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …
– در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …
– دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
– دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
– واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
– باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
– باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
– پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
🌷 @taShadat 🌷