چون کنم درد تو پنھان ؟
که بسـیارۍِضعف ، گرهِ گریه ز بیرونِ گلویـَم پیداسٺ ؛
-آقاے ِآملۍ
و چون محکم و قوی بود و حرفی نمیزد
دیگران گمان کردند که هیچچیز ناراحتش نمیکند؛
«حال آنکه درون پُر آشوب و غمگینی داشت.»
دیگر نمیگویم که :
'ما تا زندهایم خسته نخواهیم شد ، بلکه میگویم : ما هرگز خسته نخواهیم ماند'
انسان ، در این راهِ دراز -با این کولهبار سنگین- حق است که گهگاه ، در اعصاب وُ عضلات خود احساس کوفتگی کند !
-آقاے ِابراهیمۍ
بیا کنارم بنشین، نقاب قوی بودنت را بردار و در آغوشم گریه کن. که من میدانم؛ آنان که همیشه میگویندحالشان خوب است،
بیش از همه به گریه و آغوش نیاز دارند.
میانهی راه ایستاد و از خودش پرسید:
یعنی تمام زندگی همین است؟
«همین تحمل کردنها، صبر کردنها و دوام آوردنهای اجباری...»