- تاسیان -
لب هایِ ترک خورده به شوقِ خندیدن خون میریزند؛
تناقض سیاهی مو و پیری دل...
باغبانی پیرم ..،
که به غیر از گلها ، از همه دلگیرم....
کوله ام غرق غم است.
آدم خوب کم است ..
عده ای بیخبرند ، عده ای کور و کرند ...
اندکی هم پکرند ....
وقتی داشتم سعی میکردم همه رو خوشحال کنم خودمو گم کردم، حالا که دارم خودمو پیدا میکنم همه رو دارم از دست میدم...
- تاسیان -
گاه باید روئید ، از پسِ آن باران گاه باید خندید ، بر غمی بی پایان :)
هر سطر پر از ناله و هر بند پر از درد
ما تلخترین صفحهی تاریخ جهانیم...