eitaa logo
- تاسیان -
906 دنبال‌کننده
502 عکس
280 ویدیو
0 فایل
¹⁴⁰¹.¹⁰.⁹ تاسیان یعنی؛ حس غربت و غم و دلتنگیِ ناشی از جای خالیِ یه عزیزی.. حرفاتون..؟ https://harfeto.timefriend.net/17068141645186 #تابع‌قوانین‌ایتا کپی∅
مشاهده در ایتا
دانلود
در انتظآر تمام شدن اندوه‌هایمان ، تمام شدیم .
باید بگم : نمیذارۍ تمرڪز کنم رو شخصیت داستانُ پرتم میکنۍ به همون شبۍ که کادومو ازت گرفتم(:
_ڪتاب ِڪاج زدگۍ ..
چیزی که روابط آینده‌رو برام ترسناک میکنه اینه که وقتی به گذشته نگاه میکنم ادم‌هایی رو میبینم که مطمئن بودیم تا ابد تو زندگی هم می‌مونیم،ولی اینطوری نشد...
پیروزی های چشم گیری ندارم اما میتوانم با شکست هایی که زنده از آنها بیرون آمده ام غافلگیرت کنم.
_نیازش فریاد بود ، ترجیحش سکوت..
در حالی که واقعیت را نمیدانیم حدس هایی میزنیم که به قضاوت ختم می شود و جنگلی در قلب را گاهی آتش میزنند. دود آن جنگل نیز گریبان مارا میگیرد و می فشارد...
جایی رفتم که دنیا منو برد...
راستش را بخواهید زندگی آنقدر جدی نیست که بتوان آن را جدی گرفت، جدی گرفتن زندگی باعث می شود جدی شود ، و آن جدی شدن وسیله ای برای عذاب توست..
دلش از چیزهایی غمگین میشد که به چشم هیچ آدم دیگری نمی آمد..
و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال می‌کند دلبستگی‌هایی به آن دارد.
یکی بهم گفت: تو زیادی ادم بسازی هستی این باعث میشه آدما به اون چیزایی که برای تو مهمه به اندازه کافی اهمیت ندن، چون در نهایت میدونن قراره کوتاه بیای! ناراحت کننده بود واقعا، چیزی که فکر میکردم باعث میشد مهربون‌تر باشم؛ نقطه ضعفی بود که منو کم اهمیت‌تر نشون میداد:))
از تمام روابط انسانی عاجزم، کاش درخت بودم.
ببخشید که اذیتت کردم ! باور کن شرایط خوبی نداشتم ! ببخشید سعی میکنم دیگه از این به بعد خودم رو کنترل کنم و کمتر عذابت بدم ! [نامه ای به خودم ]
روزا کسل کننده و شبا به بدترین شکل میگذره.
همچنان خوابم نمیاد
اتفاقا سخت بود خیلی هم سخت گذشت، ولی من وانمود کردم که حالم خوبه...
به هر حال آنچه مرا نجات میدهد، خود من است.
کابوس می‌بینم و از خواب می‌پرم و به محض بیدار شدن، برای فرار از واقعیت دلم می‌خواهد دوباره به خواب پناه ببرم. گریختن امیدوارانه از آشفتگی به آشفتگی، تمام زندگی‌ام همین است.
"تو آدم بدی نیستی فقط توی زمان خوبی باهات آشنا نشدم"
هنگامی که صدای ماه را می‌شنوم گویی مومیایی در من بیدار میشود و به کنکاش شروع می‌کند ،انگار میخاهد تمام مدت زمانی که به خواب بوده را جبران کند بیدار میشود و تک‌ تک سلول های مغزم را با دستان کهنه ضخیم و پینه بسته خود میخراشاند و زخمی میکند به سمت احساساتم که میرود ،میخواهم اورا دوباره به خواب وادار کنم. شاید این نبرد هر شب من است ! نبردی که هرشب شکسته خورده با خونینِ اشک و احساساتی سراسر کبود پایان میابد ،و ترس من از صدای ماه است.
-صبح خاکستری
از تمام دنیا قلبی حساس به من رسیده بودکه می‌تواند بوی موسیقی‌ها را حس کند، صدای شخصیت‌های کتاب‌ها را تشخیص دهد، غم‌ نهفته در کلمات را لمس کند و صحنه‌هایی از فیلم‌ها را جزو خاطرات خود بشمارد،قلبی حساس به احساسات :))