چیزی که روابط آیندهرو برام ترسناک میکنه اینه که وقتی به گذشته نگاه میکنم ادمهایی رو میبینم که مطمئن بودیم تا ابد تو زندگی هم میمونیم،ولی اینطوری نشد...
پیروزی های چشم گیری ندارم
اما میتوانم با شکست هایی که زنده از آنها بیرون آمده ام غافلگیرت کنم.
در حالی که واقعیت را نمیدانیم حدس هایی میزنیم که به قضاوت ختم می شود و جنگلی در قلب را گاهی آتش میزنند.
دود آن جنگل نیز گریبان مارا میگیرد و می فشارد...
راستش را بخواهید زندگی آنقدر جدی نیست که بتوان آن را جدی گرفت، جدی گرفتن زندگی باعث می شود جدی شود ، و آن جدی شدن وسیله ای برای عذاب توست..
و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال میکند دلبستگیهایی به آن دارد.
یکی بهم گفت: تو زیادی ادم بسازی هستی
این باعث میشه آدما به اون چیزایی که برای تو مهمه به اندازه کافی اهمیت ندن،
چون در نهایت میدونن قراره کوتاه بیای!
ناراحت کننده بود واقعا، چیزی که فکر میکردم باعث میشد مهربونتر باشم؛
نقطه ضعفی بود که منو کم اهمیتتر نشون میداد:))
ببخشید که اذیتت کردم ! باور کن شرایط خوبی نداشتم ! ببخشید سعی میکنم دیگه از این به بعد خودم رو کنترل کنم و کمتر عذابت بدم !
[نامه ای به خودم ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دیگه این قوزک پا یاریِ رفتن نداره...
کابوس میبینم و از خواب میپرم و به محض بیدار شدن، برای فرار از واقعیت دلم میخواهد دوباره به خواب پناه ببرم. گریختن امیدوارانه از آشفتگی به آشفتگی، تمام زندگیام همین است.
هنگامی که صدای ماه را میشنوم گویی مومیایی در من بیدار میشود و به کنکاش شروع میکند ،انگار میخاهد تمام مدت زمانی که به خواب بوده را جبران کند
بیدار میشود و تک تک سلول های مغزم را با دستان کهنه ضخیم و پینه بسته خود میخراشاند و زخمی میکند به سمت احساساتم که میرود ،میخواهم اورا دوباره به خواب وادار کنم.
شاید این نبرد هر شب من است !
نبردی که هرشب شکسته خورده با خونینِ اشک و احساساتی سراسر کبود پایان میابد ،و ترس من از صدای ماه است.
از تمام دنیا قلبی حساس به من رسیده بودکه میتواند بوی موسیقیها را حس کند، صدای شخصیتهای کتابها را تشخیص دهد، غم نهفته در کلمات را لمس کند و صحنههایی از فیلمها را جزو خاطرات خود بشمارد،قلبی حساس به احساسات :))