افکار درهم پیچیده مغزم به دور گلویم آویخته شده اند،راه نفس کشیدن را سد کرده و دیگر توانی برای ادامه دادن برایم باقی نگذاشته اند. فکرها پشت سرهم دیگر صف کشیده و هرکدام دردی برای زجر کشیدن همراه دارند،راه در روهایی در مغزم وجود دارد که در آخر به بن بستی بیش نمیرسد،زیباست؟زیبایی افکارم هم درد دارد،دردی که سر آخر مرا مجبور به خوردن مغز میکند در انتهای تاریکی ها.
"زمان میگذرد، افشا میکند
گاهی به بعضی دوستان فکر میکنی
مدام از خودت میپرسی:
من چطور متوجه این همه دروغ نبودم؟!"
- معین دهاز
میگفت:
«من دارم بزرگترین کار دنیا رو انجام میدم
چون هم غمگینم، هم امیدوار
هم دلتنگم، هم پر از امید
هم خستهام و هم پر از تقلا برای زندگی کردن
هم سر درگمم و هم پر از تلاش؛
امیدوار بودن و موندن سخت ترین
و بزرگترین کار دنیاست...»
تلافی یا انتقام؟ نه، مثل محمود درویش که میگه: همین مجازات تو را بس که من دیگر تو را آن طور که میدیدم، نمیبینم.
براستی در تاریکیست که ما نور را مییابیم. برای همین وقتی دچار اندوهیم، نور از همه چیز به ما نزدیکتر است …
شبخوش.
دیگر چه بلاییست غم انگیزتر از این
من بار سفر بستم و یک شهر نفهمید...
- فرامرز عرب عامری