eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
642 دنبال‌کننده
334 عکس
57 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
ای در دلم نشسته کوچه را قرق کرده بودند. بین جمعیت بود،چطور آمده بود نمی دانست پاهایش عادت داشت بعد هر نماز این مسیر را با او بیاید.کسی نمی توانست وارد خانه شود.آدم های آشنا اینجور وقت ها زود همدیگر را پیدا می کنند.یک لحظه از بین در چشمهای سرخ حسن به چشم های او گره خورد.سریع نگاهش را از او دزدید.کلمه ای نداشت ،لفظی نبود وحتی توانی.حسن گفت : _مومنین بروید حال امام خوب نیست.نمی تواند ملاقات کند. در که بسته شد همه مردم متفرق شدند الا او.از وقتی یادش می آمد این خانه پناه همه سختی هایش بود.چنگ در زبری دیوار انداخت و خودش را چند قدم به خانه نزدیک کرد.کوچه خلوت شده بود.حالا او مانده بود و یک در بسته ی ملول که آن شب زورش به کمر بند علی نرسیده بود و خاطره آخرین دیدارشان . پاهای بی رمقش جلو در خانه از حرکت ایستاد.با او بارها تا اینجا قدم‌زده بود.اصلا این خانه آشناترین خانه ی کوفه بود.او با این دیوار و در بسته مأنوس بود. همانجا پشت در بی رمق افتاد . منم علی جان! صعصعه آمده! می دانست علی با در خاطره ی خوشی ندارد و حواسش به پشت در مانده هاست. کنار در باز شد .حسن بود. _عموجان توئی؟چرا ماندی؟پدرم بدحالست. _کجا بروم ؟تمام هستی من این جاست. همیشه اینجای داستان‌ زور کلمات تمام می شود.راوی می گوید امام برای او پیام داده بود که سلامش را برسانید و بگویید تو‌کم زحمت و‌پرکار بودی عزیزم. بیچاره صعصعه... تا آخر عمر هیچ‌چیزی جای خالی امام را توی قلب او پر نکرد.وحشت روزهای بی علی را او خوب می فهمید که دست بر آتش عشقش داشت. وَسَيَعلَمُ الَّذينَ ظَلَموا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبونَ به قلم طیبه فرید
«دروغ سیزده» به قلم طیبه فرید
«دروغ سیزده» یک‌جوری بود! دفتر نخست وزیری اسراییل استوری گذاشته بود.خبرگزاری های رسمی و حتی غیر رسمی هیچ‌ کدام حرفی نزده بودند.خبرگزاری های فلسطین هم. یادم به مظلومیت صالح می افتاد ،گریه هایش وقتی بُریده بود.سیم کشی دندانش وقتی می خندید.بچه‌های زخمی را وقتی بغل کرده بود و داد می کشید،وقتی آن شب دور آتش با بقیه خبرنگارها ،با وائل دحدوح« سوف نبقی هنا» می خواند.....شش ماه به این قیافه ها عادت کردیم.با گریه هایشان بند دلمان پاره شده.با خنده هایشان یک‌کم دلگرم شدیم.نه... من باور نمی کنم. به صالح ،به معتز ، به معتصم مرتجی این وصله ها نمی چسبد.با خودم مولفه های جنگ های شناختی را مرور می کنم.خبر صالح خیلی مشکوک به نظر می آید.اخبار دروغ شناخت مخاطب را به هم می ریزد .محاسبات جبهه حق را خراب می کند.یکی را شهید می کنند یکی را تخریب.حتما می خواهند صالح را تخریب کنند.نکند فلسطینی ها ،حماس به او شک‌کنند!نه...اسرائیلی ها گفته اند الان در تل‌آویو است و سلامت. اما هیچ فیلمی هیچ گزارشی ازو‌نیست! باید صبر کرد..... بعد افطار پیج دفتر نخست وزیری اسرائیل همان خبر را دوباره گذاشته و نوشته دروغ سیزده.دروغگوهای پلشت. نفس عمیقی می کشم،با بغضی که نشکسته . گفتم دلم دروغ نمی گوید.اشک های صالح و غم‌توی چشم‌هایش... امشب مقدرات عالم رقم می خورد ،دست ما در مقدرات بسته نیست.تمناهای ما بی اثر نیست. خدایا ما تاب این همه مظلومیت را نداریم .تاب دیدن این همه رنج .این همه دروغ و پلشتی. تاب دیدن این همه خون.بارها خودمان را زیر آوار تصور کرده ایم.لحظه ای که سقف فرو می ریزد .لحظه ای که ترکش های داغ توی تنمان می نشیند،لحظه روبرویی با آدم های جانی که وسایل توی خانه ها را خراب می کنند،بچه ها را هدف می گیرند.خدایا این مردم غریب تا لحظات آخر اسم تو روی لبشان است.خدایا به حق آبرومندهای درگاهت با فرج امامِ ما کلک این سرطان سهمگین را بکن و فلسطین عزیز را از غم‌نجات بده. برحمتک‌ یا ارحم الراحمین به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
ملالی نیست جز دوری شما به قلم طیبه فرید
ملالی نیست جز دوری شما چشم که باز کردم انقلاب مهم ترین عضو خانواده مان بود.پدرم،دوست هایش،عموهایم،پسر عمه هایم،پسر حاج خانم رضایی معلم قرآن محله مان،و علی حسن پور که نصاب پرده بود و کرکره های سبز کمرنگ پنجره خانه مان را نصب کرد همه رفتند جبهه.مادرم با اینکه توی شهر غریب بود اما از تنهایی گلایه ای نداشت. بیست و دو بهمن یا روز قدس یا تشییع شهدا دست سه تابچه قد و نیم قد را می گرفت،روی سمت چپ لباسمان روی آن گنجشکی که توی سینه‌مان‌خون را پمپاژ می کرد توی تمام رگها، عکس امام را می زد و می بردمان راهپیمایی. وسط راه که خسته می شدیم شروع می کردیم به آتش باراندن .مادرم که زورش به فسق و فجور ما نمی رسید می گذاشتمان پشت نزدیکترین ماشین حمل بلندگو.تازه آن پشت با بقیه بچه ها یک‌جور دیگر شیطنتمان گل می کرد.کلی کیف می کردیم از شعارهای عوضی که داده بودیم و فکر می کردیم بزرگترها نمی فهمند‌.از مرگ بر اسمارتیز ،مرگ بر آبریکا..... بر روی نی گفت سبط پیمبر،الله اکبر ،خمینی رهبر...... توی آن راهپیمائی های بی تکلف هیچ ماجرای ملال آوری نبود جز اینکه گاهی اشتباهی چادر یکی را بگیرم و آبنبات چوبی ام را سق بزنم و مسافت قابل توجهی را بی هوا بروم .وقتی هم به خودم می آمدم دست و پایم را گم می کردم و با دهان باز طوری که لرزش زبان کوچک ته حلقم پیدا بود و اشک‌هایم‌ عین فواره می بارید با جیغ اگزوزی مادرم را صدا می زدم.از مسیر برگشتن هایمان چیزی یادم نیست به جز آفتابی که از پشت شیشه اتوبوس توی کله ام بود و آن قیفی که از تهش بستنی آب شده می چکید و انگشت های نوچم، که آن قدر باز و بسته می شد تا چسبناکی اش از رو می رفت و خوابم می برد. جنگ که تمام شد پدرم از جبهه برگشت ،پسر حاج خانم رضایی و علی حسن پور شهید شدند توی لباس غواصیشان....علی تنها پسر حسن پورها بود که برایش زن گرفتند که پابند خانه شود اما زور جبهه بیشتر بود.مادرم هر وقت کرکره های سبز کمرنگ اتاق رو به باغچه را تمیز می کرد برای علی حسن پور اشک‌ می ریخت. بزرگ شدیم .دیگر عکس امام و شهدا را خودمان دست می گرفتیم و می رفتیم راهپیمایی.شانه به شانه هم کلاسی ها و بچه‌ها مسجد محله شعار می دادیم.ماجرای ملال انگیزی نبود جز اینکه موقع خستگی با حسرت به بچه‌هایی که پشت لندرور حمل بلندگو سوار می شدند نگاه می کردیم.دیگر خودمان چادر می پوشیدیم و بچه های مردم اشتباهی چادر ما را می گرفتند. چشم باز کردیم دیدیم خودمان مادر و پدریم.درکمان از انقلاب فرق کرده.انقلاب خیلی بزرگتر از این بود که عضو خانواده ما و یا بقیه باشد.انقلاب توی دنیا کلی خاطر خواه داشت.ما باید انقلاب را با این ابعاد به بچه هایی که تصویرشان از انقلابی تراز حاج قاسم بود نشان می دادیم....دستشان را گرفتیم وآوردیم راهپیمایی،تشییع شهدا ،پیاده روی نیمه شعبان.البته نه فقط همین. اما انقلابی که توی دنیا کلی خاطر خواه داشت اجتماعاتش توی شهر ما یک سیستم صوتی آبرو دار و یک تیم فرهنگی فعال و پر شور نداشت.امروز مرد جوانی که جلوی ما بود حلقش پاره شد که کم کاری مسئولین شهری را جبران کند.طفلک یک تنه جور هفت هشت تا بلند گو را کشید.رسما از آن راهپیمایی ها و صداهای واحد رسیدیم به چندتا گروه سرود و چند تا کار خلاقانه مردمی...و یک مدیریت درب و داغان فشل. انگار مسئولین شهری مربوطه یک جایی توی همان بچگی شان چادر یکی را اشتباهی گرفتند و‌گم و گور شدند. انقلابی که برای ماندنش جوانی پسر حاج خانم رضایی و علی حسن پور هزینه شد در حد حاشیه ی زندگی بعضی مسئولین نیست که بخاطر یک راهپیمایی دو سه ساعته کمی تدبیر و مدیریت خرج کنند و کمی از جیب انقلاب برای خودش هزینه کنند. امروز یک جمع پراکنده بودیم. قرار بود با همه راهپیمایی های روز قدس فرق داشته باشد... فرق هم داشت. آقای مدیر فرهنگی شهر : مدت هاست هیچ‌ملالی نیست جز دوری شما. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
اَفسون، دوبار نمی لخشد به قلم طیبه فرید
افسون دوبار نمی لَخشد بی بُته ها پنج بار رفته اند دور همی گرفته اند اما ثمره نزاعِشان یک‌ اجاق سوت و کور است.کاش یکی برایشان قصه خر حشمت قلی را بگوید.اسمش افسون بود،بی زبان نه عشوه گری کرده بود نه جادو .حشمت از افسون خاطره تلخ داشت.اسم معشوقه اش را که توی جوانی مرده بود گذاشته بود روی او.البته اگر هم‌نمرده بود او را به حشمت نمی دادند چون یک تخته اش کم بود.افسونِ بی زبان همدمش بود.بدنش یکپارچه خاکستری بود و چشم های مشکی شهلایی داشت.بار می آورد .گاهی بارَش موشک.....نه ببخشید آب بود.هِلِک و هِلِک می آمد توی حیاط خانه اسمال آقا این‌ها ،بار آبش را می ریخت توی حوض.زبان‌بسته چند دفعه می رفت و می آمد تا حوضِ کاشی پر شود.شب عید کار رُفت و روب خانه اسمال آقا که تمام شد روشنک خانم دستور صادر کرده بود که حشمت قلی با خرش آب بیاورد و حوض را پر کند.هر بار حشمت افسار حیوان را می گرفت و تا دم حوض می آورد.آب حوض هنوز به نیمه نرسیده بود که چشم های افسون چاله نوِ پایین حوض را ندید و پایش لخشید و پخش زمین شد.بار آب ول شد کف حیاط.زبان بسته دردش آمده بود،با عر و عرحیاط را گذاشته بود روی سرش.اسمال آقا کهنه چرک را پیچید دور پای افسون. این آخرین باری نبود که خر حشمت بارِ آب را تا لب حوض می آورد.اما آخرین باری بود که پایش لخشید و زمین خورد هر بار روشنک خانم از پشت شیشه های ارسی دیده بود که افسون موقع آوردن بار کمی مانده به چاله پایین حوض مسیرش را کج می کند که زمینگیر نشود. دیوانه ها پنج بار دورهمی گرفته اند یک بار قُپی می آیند که می زنیم،یک بار یک چیز دیگری می گویند.عین روز روشن است که راه پیش و پس ندارند.تنگه‌هرمز چاله نیست چاهِ عمیق است،تنگه‌باب المندب هم. زیر پای افسرها و سرباز هایشان پر از چاله است....چاه عمیق! کاش به اندازه خَرِ حشمت می فهمیدند. افسون به آن خری دو بار نمی لخشد. *لخشیدن:لغزیدن به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
بی پلاک به قلم طیبه فرید
« بی پلاک» بابا رفته بود جنگ.دیر به دیر می آمد.من اصلا نمی شناختمش.او هم خیلی مرا ندیده بود‌.یکبار از کردستان که برگشت برایم شلوار صورتی خریده بود.آن قدر پیشمان نبود که نمی دانست چه اندازه ای شدیم.شلواری که بابا خریده بود آستین هایش کوتاه بود و هیچوقت نشد بپوشمش.مامان توی شهر غریب سه تا بچه قد و نیم قد داشت.گاهی می رفت ستاد پشتیبانی و ما را می گذاشت توی خانه.تَه خلافمان این بود که قابلمه ای بگذاریم زیر پایمان جلوی اجاق گاز تا قدمان بالا بیاید و دوپیازه آلو درست کنیم.دوپیازه ای که پیازهایش سوخته بود و بوی زردچوبه می داد و نصفش می چسبید به بشقاب.مادرم زن خلّاقی بود.هنوز هم هست.صبحی که خواهرم را برده بود مدرسه مشتاقیان خانم جعفری معلم بلاتکلیف نهضت سواد آموزی را آن جا دیده بود که از بی جایی گلایه می کرد.مادرم گفته بود اتاق بزرگ خانه ما هست میایی آنجا ؟خانم جعفری هم از خدا خواسته گفته بود برایم شاگرد هم پیدا می کنی؟و مادرم از بین زن های همسایه ها شاگردهای خانم جعفری را پیدا کرده بود و اتاق بزرگ خانه را کرده بود کلاس نهضت.خلاقیت های مادرم به همینجا ختم نمی شد.شاید هم غربت در نقش آفرینی اش بی تاثیر نبود.چیزی نگذشت که خانم جعفری و زن های کلاس نهضت را به کار گرفت و با تیر و تابه نان پزی که از همسایه ها قرض گرفته بود اتاق کلاس نهضت را کرد محلِ پخت نان تیری برای رزمنده ها.صبح ها نان می پختند و عصرها می نشستند پای درس و مشق.بعد از دوهفته یک عالمه کارتون نان انبار شده بود توی خانه خودمان و خانه در و همسایه.روز آخر ماشین بزرگی آمد که نان ها را بار بزند و ببرد جبهه.از صدا و سیما آمده بودند فیلم بگیرند.اهالی کوچه دور ماشین جمع شده بودند و گریه می کردند... بعد از قصه نان مادرم به فکرش رسیده بود با بچه های کلاس نهضت برای رزمنده ها شال و لباس و کلاه ببافند!اگر صدام از جنگ خسته نمی شد مادرم وِلکُن خلاقیت هایش نبود. «کتاب پلاک پِ» نوشته اسما جان میرشکاری را خواندم .دَمِ برو بچه های دفتر تاریخ شفاهی شیراز گرم. این اثر برای آدم خاطره بازی مثل من یادآور روزهایی بود که وسط آرمان مادرهایمان توی خانه هایی که رنگ پدر نمی دید با قرقره و خمیر نان، بازی می کردیم و خورده کامواها را می پیچیدیم دور انگشتهایمان .روزهایی که کوچه های مان اسم نداشت و خانه هایمان پلاک. کتاب پلاک پ روایت آدم هائیست که از پشتیبانی جنگ کلی جزئیات یادشان مانده،کلی خاطرات قشنگ دارند.اگر گریه می کنند می دانند چرا اگر می خندند می دانند برای چه!آرمانهای مشترک دارند.کتاب «پلاک پ» را بخوانید و بدهید بچه هایتان هم بخوانند.حب وطن از ایمان آدم است. راستی یادم رفت بنویسم که وقتی بابا برگشت چقدر شگفت زده بود که مامان کولاک کرده..... به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid