eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
963 دنبال‌کننده
447 عکس
74 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸«به نام حسام ابو صفیه» ✍️به قلم طیبه فرید 🌱ای غرور بی پایان ای ابوالمرضی تو از میان خرابه‌های حماسی غزه می روی به سمت فاخوره و پشت قدم هایت شکوه غریبانه ای قد می کشد به آسمان.بعدِ تو پشت دیوارهای کمال عدوان آن‌جا که ولیعهدت را با دست های خودت به خاک سپردی لاله های وحشی سر برآورده و روی شاخه درخت های زیتون ، دسته گنجشک های بهشتی شعر فلسطینِ محمود درویش را همخوانی می کنند.... تو را دیدم که شبیه پیاده نظامی فاتح ،میان آوارهای حماسی غزه با لباس جنگی سفید می روی و زیر لب می خوانی: «کم کنت وحیدا و عظیما» آن لحظه شاخه های زیتون در برابرت تعظیم کرده بودند و گنجشک ها روی شانه هایت فرود می آمدند... بی گمان این لحظه ی تو ،همزاد لحظه تعظیم فرشته ها به آدم بود.تو همان بودی که خدا می دانست و آن ها ازو بی خبر بودند.ای غرور بی پایان ای ابوالمرضای غزه. https://eitaa.com/tayebefarid
✍به قلم طیبه فرید اعوذ بالله من الشیطان الرّجیم بسم الله الرحمن الرحیم 📚این عکس های شعله ور جهنمی ،مناطق مسکونی ایالات متحده نیست!این جا آن نقطه از زمین است که قانون سوم نیوتون به شکل گسترده ای محقق شده.اینجا مصداق بارزی از کارمای روانشناس هاست.اینجا تکه ای از دار مکافات است.فقط تکه کوچکی از روزهای بعد از ایمان راسخ انسان‌های موحدی که مسخره می شدند چون معتقد بودند دستی هست بالاتر از همه دست ها.اگر رسانه های شیطان بزرگ راست گفته باشند یک برابر و نیم خسارات مالی جگرگوشه مان غزه را ظرف چند ساعت در همین تصاویر و فیلم ها متحمل شدند.حالا،درست همین حالا، موقع ترجمه پوچ فیلم‌های مفهومی هالیوودی رسیده.هژمونی پوشالی ایالات متحده را خوب در این عکس ها ببینید.حالا باید موجودات فرا زمینی به کمکشان بیایند... زندگی ساکنین شکم سیر این ویلاها وآن سیاست مدارهای پول پرست دنیا طلبِ تمامیت خواه را مقایسه کنید با آدم های گرسنه پاپتی که در فلسطین با گلوله ها و موشک های «Made in USA» در مقابل سربازهای از حیوان پست تر صهیونیست ایستادند و شهید شدند.به اسمائیل ،به یحیی به همه شهدای راه قدس.... براستی که در این شعله ها نشانه هائیست برای صاحبان خِرَد... صدق الله العلی العظیم. https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلامُ عَلی مَن تَهَیَّجَ قَلبُها لِلحُسَینِ المَظلُومِ الْعُرْيـانِ، الْمَطْرُوحِ عَلَى الثَّرى.... https://eitaa.com/tayebefarid
«آرزوهای گم نشده ننه جهان»
« آرزوی های گُم نشده ننهٔ جهان»🌿 ✍️به قلم طیبه فرید پا گذاشته بود توی هفتادسالگی. زلف هاش عین دخترهای پانزده ساله هنوز مشکی بود.نه غالبا مشکی ،نه‌جو گندمی.یکدست مشکی پر کلاغی.وسط کله اش یک خط صاف بود عین‌جاده ابریشم که می رفت و توی افق روسری حریرش محو می شد.طرح همه بلوزهاش گل و بوته بود.خانم جان اگر این روزها بود می گفت « خجالت نمی کشی.آدم اسرار زن عفیفه رو جار نمی زنه!»اما حالا که خانم جان نیست.من هم که نگفتم می خواهم درباره ننهٔ جهان حرف بزنم.ازین ها گذشته همه زن ها مو دارند یکی کوتاه تر و یکی بلندتر...همه زن ها شبیه همند.روی سرشان یک جاده ی ابریشم است و پیرهن تنشان گلزار و دشت. ننه جهان ننه ای بود،عین‌ ننه همه آدم ها. دهاتی ها می گفتند جوانیهاش وقتی رخت و لباسش را می شسته پهن نمی کرده توی ایوان بَرِ آفتاب.مبادا چشم عابرهای پیاده بیفتد به قد و بالای لباس هاش و ملتفت گل و مرغ روی پیرهن و اندازه دور کمر دامنش بشوند.تنهاعکس سه در چهار زندگیش را بعد انقلاب توی آتلیه‌ خیابان‌ شمس گرفته بود.با چادر مشکی دو‌گوزن که خط تاش از روی عکس هم پیدا بود. پنج تا پسر داشت.بچه که بودم یادمست سه تایشان را با بابای جهان راهی جبهه کرده بود.آن دوتایی هم که مانده بودند یکیشان تازه دست و‌پا درآورده بود و آن یکی هم اولک مدرسه رفتنش بود.بزرگ که شدم‌وسط زندگی تکراری و روزمرگی هام می دیدمش.می دیدمش که زن است اما نه عین بقیه زن ها.بچه دارد اما نه مثل بقیه بچه دارها.جنگ تمام شده بود بابای جهان و پسرهاش برگشته بودند.زلزله و سیل می آمد،مسجد و مدرسه ای در کنجی از شهر می خواست ساخته شود ننه جهان هر چی طلا و‌ وسایل قیمتی داشت همه را می داد.هر وقت پای حرف دلش می نشستم غصه می خورد که ما قابل نبودیم برای خدا و امام حسین خون بدهیم. آخرین باری که تلفنی باهم حرف زدیم،چهارشنبه صبح بود.من قم بودم و او روی تخت بیمارستان توی کُما.دکترها گفته بودند تا عصر دوام نمی آورد.زنگ زدم به گوشی ننه جهان.یکی از پسرهاش برداشت.گفتم «گوشی را می گذارید بغل گوشش.»مرد اولش مکثی کرد.انگار به عقل من شک کرده بود اما بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت نزدیکش. صدام داشت می لرزید،جدی جدی داشت می رفت با آرزوئی که به دلش مانده بود «سلام حاج خانوم....می گن عجله داری؟انگار دیگه نمی بینمت.فقط می خواستم بگم ظاهر بعضی حسرتا اینه که به دل آدم‌می مونه .مطمئن باش پیش خدا گم نمیشه.» صدای هق هق مردانه ای از آن طرف خط می آمد! بعد از رفتن ننه جهان خاطراتش فراموشم شد.دو روز پیش یکی زنگ‌زد.اولش نشناختمش.اما بعد فهمیدم برادر جهانست.همان که توی جنگ تازه دست و پا درآورده بود.فکر می کرد من آدم جایی هستم. مثلا ستاد بازسازی اولین قبله مسلمین! یا شهرداری غزه. با التماس می گفت «توروخدا اگه جایی می‌شناسی منو معرفی کن.من تو کار تأسیساتم تو فارس همه منو میشناسن.تو فقط به اینا که میرن‌ بگو یکی اینجوری هس.ما که قابل نبودیم برای امام و انقلاب خون بدیم،در حد تأسیسات که کار ازمون بر میاد...» بهش گفتم «برو با بچه‌های جهادی که میرن‌اونور حرف بزن...من نمی دونم کی به کیه!» جوهر صداش برام آشنا بود!شبیه صدای کسی که هر وقت پای حرف دلش می نشستم می گفت«ما که قابل نبودیم ،ما که برای امام‌و انقلاب شهید ندادیم ما که.....» ننه جهان خودش نبود اما اموال و أنفسش هنوز نگران انقلاب بود.نگران امام.لبنان و فلسطین.... آرزوهاش پیش خدا گم نشده بود! https://eitaa.com/tayebefarid
ارث آقای «کاف» به قلم طیبه فرید
📚ارث آقای« کاف» 🌿به قلم طیبه فرید به همه دو‌نمره میانترم می دهم.آخر توی ترم حسابی چلاندمشان.البته نه آن قدر که حقشان بوده.آقای کاف که پانزده سال قبل استاد فلسفه مان بود همیشه نصیحتمان می کرد که اگر معلم شدید از آدم ها انتقام نگیرید.خودش هم موقع نمره دادن چشم هاش را می بست و خودکار آبیِ یا من سبقت رحمته غضبه را از سر جیبش بر می داشت و به جواب های ما نمره می داد با رحمی که توی چشم هاش بود و گاهی حتی سیئات را بالحسنات مبدل می کرد.واقعی ها!باید از نزدیک آقای کاف را دیده باشید که بفهمید چه حسی دارد.بماند که توی ترم پوست از کله مان می کَند اما آخرش با ریتم آرامی همه چیز تمام می شد و یک نمره مودب آبرومند می نشست توی کارنامه مان.استاد کاف اهل انتقام نبود.بخاطر همین درس دادنش را می فهمیدیم.می گفتند چشم هاش باز است.منظورم چشم‌های سرش نیست!آن که توی کلاس همیشه ی خدا بسته بود.با او‌حال دلمان خوب بود حتی وقتی دیر می رسیدیم و راهمان نمی داد و باید درس را از همان پشت در مَدرَس می شنیدیم.بعضی اخلاق هاش روی ما ماند،آخر فلسفه کل دوران ارشدمان دست خودش بود و زیاد می دیدیمش.مجاورت هم کم و زیاد مشابهت می آوَرَد.من آدم خوشبخت اما غافلی بودم.قدر آقای کاف را ندانستم.حالا که گاهی تدریسکی دارم دست و دلم به انتقام نمی رود.هر چند که جا دارد حال بعضی هایشان را بگیرم.غیبت های روز های قبل از حذف و اضافه شان را ندید می گیرم ،دنبال بهانه می گردم ارفاق کنم می پرسم« متأهلی ؟چندتا بچه داری؟مجردی؟از مامان بابات نگهداری می کنی؟مجبوری درس بخوانی و کار کنی؟»این‌ها برای من دلایل موجهی اند.می شود بخاطرشان ارفاق کرد و بعضی چیزهای کوچک را ندید و شاید چیزهای متوسط را و مدیون نشد....هر چند بعضی ها همیشه یه قورت و نیمشان باقی می ماند و طلبکارم می شوند.اما آنکه ارشد شیمی یا لیسانس ریاضی محض دارد اما باز صبح به صبح چادر چاقچور می کند و توی سرما و گرما همه چالش های ارضی و سماوی را به جان می خرد و در مسیر طلب علم مسیر خانه تا کلاس را گز می کند و ظهر بعد از کلی سر و کله زدن با کتاب هایی که عموما نه مرحم زخمند و نه مشکل گشا با یک خروار خستگی و سودای سوخته و اضطراب بر می گردد سر خانه و زندگیش فقط به امید اینکه اثری داشته باشد،را نمی شود ندیده گرفت.توی ترم پای حرفشان می نشینم یکیشان درگیر مقدمات عروسیش است که چهار سال عقب افتاده چون نوه پسر عموی بابا بزرگ داماد جوانمرگ شده و هنوز سال او نشده نفر بعدی بانگ الرحیل زده و همینطوری اموات با هم مسابقه گذاشتند.یکی هم آن وسط بزرگتری نکرده که این دوتا بی نوا چای زندگیشان سرد نشود و از دهان نیفتد.یکی دیگر مشکلات خانوادگی دارد و مادر شوهر گیس سفیدش روز و شبشان را یکی کرده،یکی بچه هاش سرماخورده اند و کلی وقت است مریضی توی خانه شان‌کنگر خورده و لنگر انداخته،یکی برای بار پنجم سقط کرده و یکی شوهرش ایام امتحان مهمان دعوت گرفته و می خواهد به پاس سه ماهی که زنش درس خوانده جبران مافات کند،یکی یکیش مرده دل و دماغ ندارد... همان خدائی که دل ندارد آدم را توی سختی ببیند و خودش اعتراف کرده یرید الله بکم الیسر اما او را توی رنج آفریده.رنج از شرایط زندگی دنیاست.آدم توی مزرعه زیر نور مستقیم آفتاب چربیش آب می شود...ما همه مزرعه دار دنیای خودمان هستیم.اکثر آدم ها وقتی از رنج صحبت می کنند دروغ نمی گویند.ما زیر یک آسمان سرگرم زندگی هستیم. با رنج‌های خودمان.ما آدم‌ها از بد یا خوب حادثه چند روزی کارمان گیر هم است. گیر هم نباشیم..... https://eitaa.com/tayebefarid
📚عکس دو نفره... ✍️به قلم طیبه فرید لحظه شگرفی از تاریخ بی هیچ کارگردانیِ قبلی داشت تکرار می شد.اراده خدا به روشنی دوربین ها تعلق گرفته بود.زینب از جان تاریخ آمده بود مقابل منبر، نه نه....جلو تانک یزید ابن معاویه.داشت با صدای عباس رجز می خواند!رجز که نه!زخم کاری بود.و کاری تر از رجزهاش زبان بدنش!چقدر شبیه معجزه کلام حسین بود.... «الی اللقاء مع الانتصار دم علی السیف».... توی آن تصویر به جز زینبی که داشت با صدای عباس خشت به خشت وجود یزید را فرو می ریخت یک نفر دیگر هم بود. حسین..... جانم حسین.... لحظه لقاء جایی بالاتر از سطح زمین!درست وقتی که خون بر شمشیر پیروز شد. https://eitaa.com/tayebefarid
«اینِ آن» مستندِ جمله ی معروف فلانی ها یک روحند در دو بدن را شیخ عباس قمی در «مفاتیح الجنان» در اعمال شب بیست و هفت رجب آورده!قصه،قصه ی مبعث محبوب خداست اما مستحب است زیارت آقاجانمان امیرالمومنین خوانده شود. ابن بطوطه دانشمند اهل سنت هم ششصد سال قبل تر از تالیف مفاتیح در سفرنامه اش آورده که رافضی ها (منظورش ماییم) در شب بیست و هفت رجب مریض های لاعلاجشان را می آورند در روضه ی نجف! دوسوم شب که می گذرد کورهایشان بینا می شوند، زمینگیرهایشان از جابلند می شوند و.... اما یادش رفته بنویسد که او مرده ها را زنده می کند!!!! مرده هایی که دلهایشان را از راه دور و نزدیک بر می دارند و می آورند توی روضه ی نجف و گره می زنند به مشبک های ضریح ومی گویند یا محی..... وبعد زنده می شوند و در اکسیژن بکر ایوان نجف نفس می کشند! تا شنونده یادش نرود نام علی و محمد چنان قرین هم است که این نفسِ آن است!!! خدا همینقدر با علی ندار است! در آغاز مأموریت محبوبش. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«اسمال بکام» به قلم طیبه فرید
🪴اِسمال بکام ✍️به قلم طیبه فرید چرخ داشت.از همین چرخ دستی هایی که روی اسکلت آهنیش چهارتا تیر و تخته می چیدند که بشود روش خِنزِر پِنزِر گذاشت.شاگرد حجره فرش بود.ازکله صبح تا بوق سگ توی سرما و گرما از تیمچه می رفت می چرخید تو کوچه های پیچ در پیچ و مغازه‌های نزدیک بازار فرش و‌گلیم و خرت و پرت جا به جا می کرد.بازاری ها و دوست و آشنا و‌ حتی باباجی من بهش می گفتن اسمال.خدائیش هم در مقابل مردهای ایکس لارج ودو ایکس لارجی که صبح تا شب بازار را گز می کردند از مشتری گرفته تا کسبه، اسمال به حساب می آمد.موقع استراحت چائیش را توی حجره فرش زیر عکس آقای خمینی هورت می کشید،ازین عکس ها که کنارش ساعت دارد.آقای خمینی توی عکس داشت می خندید.انگار او هم آمده بود با اسمال چایی بخورد. باباجیم می گفت« هیچکی اسمالو گردن‌نمی گیره.بین بازاریا آشنا ماشنا داره اما ملت نَم پس نمی دن.می گن باباش آدم خوشنامی نبوده.هیچ وقت صفحه آخر شناسنامه ش با اسم هیچ دختری خودکاری نشده.نه ایکه زندگی دوست نباشه ها نه! می گن محبوبه نامی رو دوست داشته ولی اینقد لِفتَش داده که قبلِ اینکه بره خواستگاریش دادنش به یه آدم گردن کلفت و رفت راهِ دور.اطرافیاش خیلی اون آدمو زده بودند توی سر و پِکالش اما برای او صنار سی شاهی توفیر نداشت که اصلا خلق الله درباره اش چی می گفتند.» یک شب زمستانی توی دهه هفتاد وسط عروسی از یکی از بچه های فامیل کتک خوردم.مُفَم تا زیر چانه ام نشت کرده بود.داشتم دنبال بابام می گشتم که حق پسره نکبت را بگذارد کفِ دستش که چشمم افتاد به اسمال. نشسته بود توی ایوان خانه بابای داماد.قیافه من را که دید گفت«کتک خوردی کله گنده؟ترسیدی؟مگه مرض داری می ترسی؟بدبخت نترس .ترس نکبت داره.نکبتِش کلِ زندگی آدمو می گیره!خوار و خفیف میشی...نترس گنده بک..» اسمال با ما یه نسبت فامیلی دور داشت.نه آن طوری که مثلاً باباهایمان با هم پسر عمو باشند و ازین حرفها!اصلا مگه نسبت فامیلی یعنی چی وقتی تهش ننه بابای همه آدمها ، آدم و حوّان؟وقتی که مُرد همه براش گریه کردند .حتی آنهایی که شوهر سه ایکس لارج محبوبه را می زدند توی سرش.عصرش تو‌مسجد بازار کنار باباجیم نشسته بودم.حاج صادق صاحب حجره فرش درِ گوش باباجی می گفت«همایون خان بابای اسماعیل توی ساواک بود.آدم‌خوبی نبود.قبل پیروزی انقلاب زندگیشو جمع کرد و رفت!اسمال عین آقاش و برادراش نبود.می رفت تو تظاهرات علیه شاه شعار می داد.همایون خان می گفت مار تو‌آستین پروروندم!وقتی ام که رفت هیچی برای اسماعیل نزاشت.اون بنده خدا وقتی اومد حجره من خودش بود و لباسای تنش با یه ساعت دیواری.نه حساب بانکی داشت نه دفتر و دستکی...کسی نمی دونه پولاشو کجا خرج می کرد به منم چیزی نمی گفت.» از اون شبی که توی ایوان خانه بابای داماد اسماعیل را دیدم خیلی سال می گذرد.همه می گفتند ناکام از دنیا رفته.اما کام نه پول همایون خان بود و نه دختری که شوهرش داده بودند به رقیب اسماعیل.دنیا همه اش به کام اسماعیل بود که از وسط زندگی چرکِ همایون درست عین یُخرِجُ الحیّ منَ المیّت، بی ترسِ از بی کسی ،بی ترسِ از فقر،ساعتِ آقای خمینی را زده بود زیر بغلش و رفت حجره فرش،دنیای بی ترس و اضطراب مفت چنگ خودش... دنیا اگر به کام کسی بود، اسماعیل بود. اسمال بکام. https://eitaa.com/tayebefarid