✨ السَلامُ عَلَیکٍ یافاطِمَةُالزَّهراء(ع)
یابِنتَ مُحَمَّدٍ یا قُرَّةَ عَینِ الرَّسوُل✨
🌹تا ابد اين نکته را انشا کنيد
🍃پاي اين طومار را امضا کنيد
🌹هر کجا مانديد در کل امور
🍃رو به سوي حضرت زهرا کنيد
.
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🔷وصیت نامه شهید گرانقدر محمد اسلامی نسب
🕊دو روز قبل از شهادت🕊
❣آخرين وصيتنامه را در روز حركت براى عمليات مىنويسم: ۶۵/۱۰/۲
🌷حالا كه وصيتنامه مينويسم بسيار حالت عجيب و حساسى است.
عالم جدايى از بچه و عالم ملحق شدن به محبوب عالم.
هجران از بچههايى كه ديروز وقتى مىخواستم از درب منزل خارج شوم تا درب منزل و حتى بيرون مرا بدرقه كردهاند و حالات مخصوص از بچههاى كوچولو مخصوصا زينب مشاهده كردم، چون نمىتوانست حرف بزند، با چشمانش خداحافظى مىكرد.
🌷مثل اينكه مي دانست ديگر بابايش برنمىگردد. البته اين هجران از فرزند و چيزهاى ديگر براى ما قابل تحمل است و در جهت رضاى معشوق آسانتر از آب گوارا است.
ما هم مثل ديگران احساس داريم و علاقه به فرزند و مادر و... ولى وقتى اسلام به ميان مىآيد همهچيزى حل مىشود، وقتى پاى دفاع از اسلام در ميان است بايد قيد همهچيز را زد.
🌷 وقتى فرمان رهبر پيش مىايد
بايد همه را رها كرد. آرى برادران و خواهران خيلى دلم مىخواهد شما حالات جبههها را و رزمندگان را لمس كنيد و بدانيد كه اين دنيا چندان ارزشى ندارد كه انسان همهچيز خود را براى زنده ماندن به دشمن بدهد و خود را تسليم ابرقدرت ها نمايد و اين حقیر گنهكار با آغوشى باز و قلبى مطمئن به استقبال شهادت و ميدان رزم مىروم كه اين مردن شيوه مردان آزاده جهان و مردان خداست.
🌷 برادران و خواهران، بدانيد كه اگر ما به جبهه مىرويم و كشته مىشويم ناموسمان از خطرات دشمن در امان است و هيچ وجدانى و انسانى قبول نمىكند ما در منزل بنشينيم در حالى كه دشمن خونخوار بچههاى داخل گهواره را به خاك و خون مىكشاند.
🌷 مگر اين عمر و زندگى چقدر شيرين است كه انسان بنشيند و شهادت بچههاى كوچولو را در بمباران ها تماشا و تحمل نمايد؟ يا در دفاع از ناموس و كشور حتما بايد مسلمان بود يا اينكه براى هر انسان آزادهاى اين امر لازم است؟ مگر مردم ويتنام همه مسلمان بودند؟ پس اينكه آقا امام حسين(ع) مىفرمايد: اگر دين نداريد حداقل آزادمرد باشيد درست است.
البته بدانيد حقير براى فرمان رهبر و دفاع از اسلام و قرآن به جبهه و ميدان رفتهام.
🌷و اما مطلبى به افرادى كه هميشه خيالپردازى مىكنند و فكر مىكنند ميتوانند مسئله براى اسلام و انقلاب و رهبر ايجاد كنند، آنها بدانند كه اراده خداوند بر پيروزى اين انقلاب و رهبرى امام خمينى تعلق گرفته است، لذا بيخودى خود را به دردسر نيندازند و از توطئهگرهاى گذشته عبرت بگيرند و بدانيد هركس از اين به بعد توطئه كرد آدم ساده و ديوانه و نفهمى است و از اينهمه تجارب توطئهگران عبرت نگرفته و بايد به حال او خنديد.
🌷مطلب بعد براى افراد حسود است كه نمىتوانند قدرت اسلام كه فعلا خلاصه شده در دست امام خمينى را ببيند و خيال مىكنند خمينى فقط يك رهبر سياسى يا يك مرجع است بلكه بايد بدانند قضيه بالاتر از اينهاست.
اى تحليلگرها و به اصطلاح روشنفكرهاى خارجى و داخل كه به شكل هاى مختلف تحليل مىكنيد و خيال مىكنيد ما بدون دليل به جبهه مىرويم و فكر مىكنيد شناخت امام خمينى و اسلام و فقاهت احتياج به فلان مدرك دارد. بدانيد ما بسيجي
ها و پاسدارها و ارتشىها هم هركدام به اندازهاى امام را مىشناسيم و ما هم فطرت داريم و جهان بينى را مىدانيم. شايد شما جهانبينى ما را متوجه نباشيد
🌷ولى اينطور نيست، روز قيامت معلوم مىشود، پس با امام خوب باشيد و خود را مطرح نكنيد. با مريد امام خوب باشيد و عبرت بگيريد و خود را مطرح نكنيد و بدانيد دستور امام خمينى دستور حسين(ع) است.
🌷اين آخرين لحظات يك سرباز كوچك ناقابل اسلام است و هيچ احتياج مادى و تعلقى ندارم و امام خمينى را نزديكترین فرد به معصومين(ع) مىبينم كه گوش به فرمان امام زمان(عج) است.
خط او صراط مستقيم و دورى از خط و راه او گمراهى محض است.
🌷در پايان خدا را شكر مىكنم كه مرا با جهاد آشنا كرد و منت خداى بزرگ را با دل و جان مىپذيرم.
والسلام-
مورخه ۶۵/۱۰/۲
ساعت ۱:۵
نزديك عمليات-
گردان آقا امامرضا(ع)-
پاسدار محمد اسلامىنسب.
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
💔 روضه ی دو نفری 💔
🌿من و شهید عبدالحمید اکرمی تازه به مقر شهید دست بالا در شیراز برای کارهای عقیدتی آمده بودیم.
🌻 از اقبال خوبی که داشتیم در چادر فرمانده ساکن شدیم.
دیری نپایید که زهد و تواضع و رفتار نیک فرمانده یعنی سردار محمد اسلامی نسب ما را مجذوب شخصیت وی ساخت.
❣ انگار نه انگار که فرمانده است، خاکی و خودمانی بود در عین حال دوست داشتنی.
🌸🌿هنوز چند روز بیشتر از حضورمان در مقر نمیگذشت که متوجه شدیم سردار اسلامی نسب و شهید باقری ـ آن دو یار همدل ـ هر روز عصر از چادر فاصله میگیرند و تا چند ساعت برنمیگردند.
🌱حس کنجکاوی تحریکم کرد که از کارشان باخبر شوم.
روز بعد به اتفاق اکرمی سراغشان رفتیم.
پشت تل کوچکی از خاک زمزمه هایی شنیدیم.
متوجه شدیم شهید باقری رو به قبله نشسته و روضه میخواند و شهید اسلامی نسب در سجده است.
🦋شور و حال خاصی داشتند و هر دو به شدت اشک میریختند.
لحظاتی بعد شهید باقری به سجده رفت و شهید اسلامی شروع به مداحی کرد.
الحمدللّه هر دو مداح اهل بیت بودند و مصیبت حضرت زهرا(س) میخواندند برای من سؤالی پیش آمد که آخر چرا دو نفری؟
من روضه دونفری ندیده بودم.
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
38.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبری کیست؟
💠 فیلمی بینظیر که همه ملت ایران
با هر گرایش و سلیقهٔ ای باید آنرا ببیند.
🎙حجت الاسلام راجی
🌟 اللهمعجللولیکالفرج
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
🌷 #دختر_شینا
#قسمت15
✅ فصل سوم
.... چمدان پر از لباس و پارچه بود.
لابهلای لباسها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباسها هم با سلیقهی تمام تا شده بود.
خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در میکوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت میکشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر میکند من هم به او عکس دادهام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بستهاید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمیشد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در میکوبید که در میخواست از جا بکند. دیدیم چارهای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمیتوانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخوابهایی که گوشهی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسهای زیر نیمکاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من میدانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔰ادامه دارد....
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
🌷 #دختر_شینا
#قسمت16
✅ فصل چهارم
.... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم میآمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمیشد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود.
بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش میکردم؛ اما همین که از راه میرسید، یادم میافتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران میشدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشیام میشد و زود همه چیز را از یاد میبردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همهی روستا مادرم را به کدبانوگری میشناختند.
دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمیشد. به همین خاطر، همه صدایش میکردند « شیرین جان ».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانهی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عدهای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه میروند، پا میکوبند و شعر میخوانند.
وسط سقف، دریچهای بود که همهی خانههای روستا شبیه آن را داشتند. بچهها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشتبام هستند.» همانطور که نشسته بودیم و به صداها گوش میدادیم، دیدیم بقچهای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آنها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چارهای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.
صمد انگار شوخیاش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجهی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.
صدای خندههایش را از توی دریچه میشنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت میدهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند میخواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمیخواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آنقدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.
صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شلتر کرد. مهمانها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسریهایی که آخرین مدل روز بود و پارچههای گرانقیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود.
آنها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچهی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. »
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که میخواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند...
🔰ادامه دارد...
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
🌷 #دختر_شینا
#قسمت17
✅ فصل چهارم
.... روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند.
مادرم پشت سر هم میگفت: « قدم! زود باش. صدایش کن. » به ناچار صدا زدم: « آقا... آقا... آقا... »
خودم لرزش صدایم را میشنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا... آقا صمد! »
قلبم تالاپ تلوپ میکرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم میکرد. تصویر آن نگاه و آن چهرهی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشتبام دست میزدند و پا میکوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانوادهها دربارهی مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانهی ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: « قدم جان! برو و به خواهرها و زنداداشهایت بگو فردا گلین خانم همهشان را دعوت کرده. »
چادرم را سر کردم و به طرف خانهی خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: « سلام. » برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم میلرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: « به خواهرها و زنداداشها هم بگو. » بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. میدانستم صمد الان توی کوچهها دنبالم میگردد. میخواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه داییام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: « چی شده قدم! چرا رنگت پریده؟! »
گفتم: « چیزی نیست. عجله دارم، میخواهم بروم خانه. » دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: « پس بیا برسانمت. » از خدا خواستهام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینهی بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه میکرد.
مهمانبازیهای بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که میخواست ادا کند. مادرم خانوادهی صمد را هم دعوت کرد.
صبح زود سوار مینیبوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینیبوس گذاشتیم تا برویم امامزادهای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینهکش کوه بالا میرفت.
راننده گفت: « ماشین نمیکشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند. » من و خواهرها و زنبرادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت دراین فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو میافتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم میایستادم و با زنبرادرهایم صحبت میکردم.
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درختها با خوشحالی گفتم: « آخ جون، آلبالو! » صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زنبرادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: « اینها را بده به قدم. او که از من فرار میکند. اینها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. » تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی میآمد. مادرش میگفت: « مرخصیهایش تمام شده. » گاهی پنجشنبه و جمعه میآمد و سری هم به خانهی ما میزد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما میآمد. هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
🔰ادامه دارد...
https://eitaa.com/tazkeratoshohada