eitaa logo
🇮🇷🚩تذڪــرة الشهــدا🚩🇮🇷
200 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
به نام خدایی که خیرالناصرین است شهدا را به یــــــــاد بسپاریم نه خــــــــاڪ در اینجاشما مهمان حضرت زهرا و شهدا هستید برای زمینه سازی ظهور بقیة الله #اللهــم‌عجـل‌لـولیک‌الفــرج ارتباط با ادمین @yazahra_m
مشاهده در ایتا
دانلود
و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. (سوره آل عمران آیه ۱۶۹) 📆 روز سی اُم چله ی شهدا در تاریخ : ۱۴۰۳/۱۱/۱۲ اَعمال چله :👇👇👇 🔸قرائت دعای فرج 🔸قرائت فاتحه‌ هدیه به روح مطهر شهید عزیز 🔸یک مرتبه سوره حشر و ۱۴ مرتبه ذکر شریف صلوات از طرف شهید رجبعلی ناطقی هدیه به حضرت علی اکبر علیه السلام ⏰ از اذان صبح برای انجام اعمال چله فرصت دارید https://eitaa.com/tazkeratoshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠کرامات شهید موجهای اروند در دل شب سکوت رو میشکست ولی انگار اون شب امواج خروشان اروند محو ، اشک و زمزمه مناجات بچه ها بود. یکی سر به سجده و غرق اشک چهره اش ،  یکی زیر سو سوی ستارگان برای من و تو وصیت مینوشت .  گویی شب عاشورا بود . اون شب ، توی سرمای پرسوز دی ماه ،  غواصان با لباس غواصی آماده ورود به آبهای سرد و خروشان اروند میشدند .  ساعت نزدیکهای 12 شب بود که عملیات با رمز محمد رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم شروع   شد.   وامواج اروند اون شب پای رشادت و شجاعت یاران خمینی کم آورده بود  و شهید رجبعلی ناطقی🌷 هم با لباس غواصی و همراه بقیه با زمزمه یازهرا سلام الله علیها به دل اروند زد و صبح فردا با درخشش آفتاب برپهنه اروند،  رجبعلی ناطقی  به خیل شهدای غواص پیوسته بود.  🔸شهیدی که عنایت هایش مشهور است: خانمی میگفت بچه دارنمی شدم توسل کردم به شهید همت.شب شهیدهمت اومد به خوابم وگفت از این شهید بخواه  گفتم اون کیه گفت از خودش بپرس گفت: رجبعلی ناطقی ام برو کارت درست میشه  طولی نکشید بچه دار شدم  رفتم بنیاد شهید استان فارس وپرسیدم شهید رجبعلی ناطقی دارید؟  گفتند او اهل جهرم است وبرای عرض تشکر و فاتحه به جهرم گلزار شهدای رضوان آمدم وآنجا بود که با مادرشهید برخوردم و او را در آغوش گرفتم. 🔸و یا آن کسی که متوسل به شهید حججی شده بودو خواهرشهید ناطقی میگفت:آن شخص با ما تماس گرفت که شهید حججی من را به شهید رجبعلی ناطقی حواله داد و حاجتم برآورده شد https://eitaa.com/tazkeratoshohada
مادر شهید با نگاهی به عکس فرزند شهیدش گفت: رجبعلی هر وقت میرفت جبهه و برمیگشت زیباتر و نورانی تر میشد. احترام به پدر و مادر ،راه و رسم زندگیش بود.   🍃هر وقت رجبعلی از جبهه برای مرخصی می اومد با چهل تا از رزمنده ها شبها توی خونه دعا و قرآن میخوندند و  روی موکت میخوابیدند و دست به رختخواب ها نمیزدند  آخه میگفتند :رزمنده ها الان توی جبهه  روی سنگ ها خوابیدند.. و صبح هم راهی بسیج میشدند. و گاه خونه برای افراد محروم حیدر آباد میساختندو بعد از مرخصی دوباره راهی جبهه میشدند.  از اون جمع چهل نفر اغلب شهید شدند .🌷 🌺رجبعلی برادری داشت به اسم جمال ، که اونم آسمونی شد در عملیات نصر 4 شهید شد. این دو برادر با فاصله 6 ماه شهید شدند و وقتی از مادر درباره شهادت رجبعلی و جمال پرسیدیم گفتن: با خدا معامله کردم .  و این یعنی استقامت زینبی مادر که جگرگوشه هاش رو در راه حفظ اسلام داد  و این یعنی ادامه راه عاشورا . https://eitaa.com/tazkeratoshohada
فرازی از وصیت شهیدرجبعلی ناطقی : خدایا؛ کمک کن در راه عشق تو بسوزم و مانند یک عاشق و دلباخته در راه تو فانی شوم🍃 🕊خدایا؛ ما که در این راه پانهادیم، .فقط به خاطر رضای تو و به خاطر یاری‌کردن قرآن و امام عزیزمان بوده... 🌷🍃خداوندا؛ به جبهه می‌روم با چشمی باز و با فکری روشن و با عشقی به معشوق، خداوند بزرگ. تنها هدف من این است که رضایت خداوند تبارک و تعالی را جلب کنم. https://eitaa.com/tazkeratoshohada
💯اعمال روز جمعه https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3376 ها👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4107 👆👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3676 👆👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4114 👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/5239 👆👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4111 👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4024 👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3377 👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3378 👆👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3379 👆👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3380 👆👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3412 👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4249 👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4203 👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4767 👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4768 ادفع عن ولیک(دعا برای امام زمان عج الله👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4815 👆👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4918 👆👆 https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4917 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی‌تواند برخیزد. 💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می‌خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می‌کردم :«حتماً دوباره بوده!» به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و می‌دیدم قلب نگاهش برای مصطفی می‌لرزد که موبایلم زنگ خورد. 💠 از فقط صدای مصطفی را می‌خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟» و نمی‌دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری‌ها به کوچه‌های حمله کرده‌اند که پشت تلفن به نفس‌نفس افتاد :«الان ما از اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری‌ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!» 💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می‌ترسید دیگر دستش به من نرسد که التماسم می‌کرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!» ضربان صدایش جام را در جانم پیمانه کرد و دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم. 💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی‌خواستم به او حرفی بزنم و می‌شنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک‌تر می‌شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم !» و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری‌ها وارد خانه شدند کامل باشد که دلم نمی‌خواست حتی سر بریده‌ام بی‌حجاب به دست‌شان بیفتد! 💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می‌تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می‌کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. فریادشان را از پشت در می‌شنیدم که می‌کردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم. 💠 دست پیرزن را گرفتم و می‌کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمی‌داد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند. ما میان اتاق خشک‌مان زده و آن‌ها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ می‌زدیم. 💠 چشمانم طوری سیاهی می‌رفت که نمی‌دیدم چند نفر هستند و فقط می‌دیدم مثل حیوان به سمت‌مان حمله می‌کنند که دیگر به راضی شدم. مادر مصطفی بی‌اختیار ضجه می‌زد تا کسی نجات‌مان دهد و این گریه‌ها به گوش کسی نمی‌رسید که صدای تیراندازی از خانه‌های اطراف همه شنیده می‌شد و آتش به دامن همه مردم افتاده بود. 💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می‌تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آن‌ها به گریه افتادم. 💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد. یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال‌بال می‌زد که بی‌خبر از اینهمه گوش به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو می‌رسونه خونه!» 💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشک‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی‌توانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از هستند و به خون‌مان تشنه‌تر شوند. 💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه‌ام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمی‌دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم و ندیده می‌دیدم به پای ضجه‌ام جان می‌دهد...