6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حاجتروایی👆
🌷 گره افتاده در زندگی تون
خالصانه برید در خونهی شهدا
شهید #رجبعلی_ناطقی
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
💠کرامات شهید
موجهای اروند در دل شب سکوت رو میشکست ولی انگار اون شب امواج خروشان اروند محو ، اشک و زمزمه مناجات بچه ها بود.
یکی سر به سجده و غرق اشک چهره اش ،
یکی زیر سو سوی ستارگان برای من و تو وصیت مینوشت .
گویی شب عاشورا بود .
اون شب ، توی سرمای پرسوز دی ماه ،
غواصان با لباس غواصی آماده ورود به آبهای سرد و خروشان اروند میشدند .
ساعت نزدیکهای 12 شب بود که عملیات با رمز محمد رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم شروع شد.
وامواج اروند اون شب پای رشادت و شجاعت یاران خمینی کم آورده بود
و شهید رجبعلی ناطقی🌷 هم با لباس غواصی و همراه بقیه با زمزمه یازهرا سلام الله علیها به دل اروند زد و صبح فردا با درخشش آفتاب برپهنه اروند، رجبعلی ناطقی به خیل شهدای غواص پیوسته بود.
🔸شهیدی که عنایت هایش مشهور است:
خانمی میگفت بچه دارنمی شدم توسل کردم به شهید همت.شب شهیدهمت اومد به خوابم وگفت از این شهید بخواه
گفتم اون کیه گفت از خودش بپرس گفت: رجبعلی ناطقی ام برو کارت درست میشه
طولی نکشید بچه دار شدم
رفتم بنیاد شهید استان فارس وپرسیدم شهید رجبعلی ناطقی دارید؟
گفتند او اهل جهرم است وبرای عرض تشکر و فاتحه به جهرم گلزار شهدای رضوان آمدم وآنجا بود که با مادرشهید برخوردم و او را در آغوش گرفتم.
🔸و یا آن کسی که متوسل به شهید حججی شده بودو خواهرشهید ناطقی میگفت:آن شخص با ما تماس گرفت که شهید حججی من را به شهید رجبعلی ناطقی حواله داد و حاجتم برآورده شد
#شهید_رجبعلی_ناطقی
#عنایت_شهید
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
مادر شهید با نگاهی به عکس فرزند شهیدش گفت:
رجبعلی هر وقت میرفت جبهه و برمیگشت زیباتر و نورانی تر میشد. احترام به پدر و مادر ،راه و رسم زندگیش بود.
🍃هر وقت رجبعلی از جبهه برای مرخصی می اومد با چهل تا از رزمنده ها شبها توی خونه دعا و قرآن میخوندند و روی موکت میخوابیدند و دست به رختخواب ها نمیزدند
آخه میگفتند :رزمنده ها الان توی جبهه روی سنگ ها خوابیدند..
و صبح هم راهی بسیج میشدند. و گاه خونه برای افراد محروم حیدر آباد میساختندو بعد از مرخصی دوباره راهی جبهه میشدند. از اون جمع چهل نفر اغلب شهید شدند .🌷
🌺رجبعلی برادری داشت به اسم جمال ، که اونم آسمونی شد در عملیات نصر 4 شهید شد. این دو برادر با فاصله 6 ماه شهید شدند و وقتی از مادر درباره شهادت رجبعلی و جمال پرسیدیم گفتن: با خدا معامله کردم .
و این یعنی استقامت زینبی مادر که جگرگوشه هاش رو در راه حفظ اسلام داد و این یعنی ادامه راه عاشورا .
#شهید_رجبعلی_ناطقی
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
فرازی از وصیت شهیدرجبعلی ناطقی :
خدایا؛ کمک کن در راه عشق تو بسوزم و مانند یک عاشق و دلباخته در راه تو فانی شوم🍃 🕊خدایا؛ ما که در این راه پانهادیم، .فقط به خاطر رضای تو و به خاطر یاریکردن قرآن و امام عزیزمان بوده... 🌷🍃خداوندا؛ به جبهه میروم با چشمی باز و با فکری روشن و با عشقی به معشوق، خداوند بزرگ. تنها هدف من این است که رضایت خداوند تبارک و تعالی را جلب کنم. #شهید_رجبعلی_ناطقی
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
💯اعمال روز جمعه
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3376
#عهد_ثابت_جمعه ها👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4107
#دعای_عهد 👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3676
#دعای_فرج 👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4114
#اعمال_خاصه_روز_جمعه👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/5239
#غسل_جمعه👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4111
#زیارت_امام_زمان_در_روز_جمعه👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4024
#صلوات_خاصه_حضرت_زهرا 👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3377
#سوره_مبارکه_قاف👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3378
#دعای_روز_جمعه👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3379
#دعای_ندبــــــه👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3380
#دعا_سمات👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3412
#صلوات_ابوالحسن_ضراب_اصفهاني 👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4249
#دعای_نور_حضرت_زهرا👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4203
#دعای_صباح_امیرالمؤمنین👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4767
#زیارت_امامزمان_بعداز_نماز_صبح👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4768
#_دعای_اللهم ادفع عن ولیک(دعا برای امام زمان عج الله👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4815
#سلام_به_ائمه_اطهار👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4918
#فضیلت_خواندن_سوره_قدر_در_عصر_جمعه👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4917
#زمان_استجابت_دعا_در_عصر_جمعه👆
#چله_پر_فضیلت_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه شعبان نباید غفلت کرد 🍃🍃🍃🍃
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_ششم
💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
💠 دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا میزد.
💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.
💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، #اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب!»
💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
💠 بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»
و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»
💠 به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
#ادامه_دارد