فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅عده ای از آمریکایی ها معتقدند سینه زنی باعث تخلیه ی احساسات منفی میشه .
آنها در یک کنسرت جان سینه زنی میکنند .
اینم جواب اونهایی که میگن شیعیان غمگین هستن👌
¦ #سینه_زنی
¦ #شبهه
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت9
خواهر شهید :
از داوود کمک درسی میگرفت. گاهی وقتها مشقهایش خیلی زیاد بود، من هم بهش کمک میکردم. یک روز گفت:
ـ آبجی توی مشقها کمکم میکنی؟
ـ باشه؛ اما معلم میفهمه دستخط تو نیست.
ـ بهش میگم که خواهرم نوشته هیچوقت دروغ نمیگم
مادرم به درس بچهها خیلی اهمیت میداد. به ما میگفت:
ـ باید خوب درس بخونید تا بتونید خوب و بد را از هم تشخیص بدید و آینده ایران را بسازید. درس خواندن ما را از نمرههایی که میگرفتیم، میفهمید. نمره بالای هجده را قبول داشت. مدام میگفت:
ـ نمره کم برام نیاریدها. ناراحت میشم❄️
یکبار توی امتحان نمرهاش کم شده بود. از ترس مادرم، برگه را نشانش نداد یواشکی آمد، پیش من و ماجرا را گفت. معلم زده بود، توی دستش، دستش قرمز شده بود از درد گریه میکرد دستش را به داداش داوود نشان داد. داوود هم به دستهاش وازلین زد. فوت میکرد و آرامآرام ماساژ میداد و بوسش میکرد حسن هم خودش را بیشتر لوس میکرد پرسیدم:
ـ آخه چرا درسات رو نخوندی؟
گویا امتحان علوم داشته، یادش رفته بود بخونه. بهش گفتم:
ـ داداشی من، برنامههات رو یادداشت کن تا دیگه یادت نره.
آخرین بار شد و دیگه تکرار نکرد.❄️
درسهاش را همیشه بهموقع آماده میکرد. از مدرسه که میآمد، میرفت طبقه بالا مینشست تا تکالیف مدرسه را انجام نمیداد، پایین نمیآمد، میگفت:
میخوام مامان رو خوشحال کنم. همهش نمرههای خوبخوب بگیرم.❄️
مادر شهید :
یک روز دیدم، حسن کیفش را انداخته روی دوشاش و شاد و خوشحال مییاد. یک مداد سیاه دستش بود که سرش یک عروسک داشت. پرسیدم:
ـ چی شده، حسن جان خوشحالی؟!
ـ مامان، امتحان بیست شدم، معلم به من جایزه داد.
اسم جایزهاش را گذاشته بود، مداد سیاه عروسکی. برای دومینبار یک دفتر نقاشی بهش داده بودند. هر بار که جایزه میگرفت، اول به من نشان میداد و میگفت:
ـ اول باید مامان خوشحال بشه، بعد بقیه و بعد میبرد به پدرش نشان میداد و بعد بقیه خانواده. هرکدام از بچهها که جایزهاش را میدیدند، یک آفرین میگفتند و بوسش میکردند. حسن هم بوسشان میکرد.❄️
حسن بچه آرامی بود و هیچوقت احدی را اذیت نمیکرد؛ اما گاهی همکلاسیهایش او را میرنجاندند. یادم هست، کلاس چهارم ابتدایی بود؛ نزدیک ظهر زنگ خانه را زدند. از مدرسه آمدند دنبالم باعجله چادرم را سر کردم و رفتم حسن گوشه راهرو ایستاده بود و گریه میکرد از معاون پرسیدم:
ـ چی شده؟ این بچه چرا گریه میکنه؟
یک صندلی آوردند و نشستم. آقای میثمی، حسن را صدا کرد و گفت:
تو که از بچههای خوب مدرسه ما هستی چرا دعوا کردی؟
حسن گفت:
ـ آقا، اون پسرِ به من فحش پدر و مادر داد. من هم ناراحت شدم و زدمش.
کمی باهاش صحبت کرد همکلاسیش را که به حسن فحش داده بود، صدا کرد و تعهد گرفت حسن دست و صورتش را شست و دوباره رفت سر کلاس من هم آمدم منزل.❄️
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت10
🌻 مادر شهید :
حسن رفت اول راهنمایی، مدرسه صدوق ثبتنامش کردم. کارنامه آن سال را که گرفت، کمکم زمزمه میکرد که دوچرخه میخوام پدرش هم شرط کرد که اگر کارنامه امسالت هم خوب باشه، برات دوچرخه میخرم. ❄️
کارنامه دوم راهنماییاش را که گرفت، پدرش به قول خودش وفا کرد و برایش دوچرخه خرید. صبح که از خواب بیدار میشد، صبحانه میخورد و میرفت توی کوچه یکی دو ساعتی دوچرخهسواری میکرد. بچههایی را که دوچرخه نداشتند، صدایشان میکرد و ازشان میخواست که سوار شوند. بعضیها غرور داشتند و قبول نمیکردند. مدتی نگذشته بود که گفت:
ـ بابا، دوچرخه را پس بده.
باباش پرسید:
ـ چرا پسش بدم؟! مگه دوستش نداری؟! مگه بهخاطرش دو سال صبر نکردی؟!
ـ بعضی از بچهها دوچرخه ندارند وضع مالی خوبی هم ندارند که بخرند سوار دوچرخه من هم نمیشن، نمیخوام ببرید، پسش بدید.
ـ خب بابا، چرا پس بدم، میذارمش انبار، هر وقت رفتیم پارک میبری اونجا سوار میشی. توی پارک دیگه کسی تو رو نمیشناسه ، قبول کرد. ❄️
بعد از آن روز، بیشتر وقتها توی پارک دوچرخهسواری میکرد. وارد دبیرستان که شد، لازم بود، از دوچرخه استفاده کند. کمکم موقع رفتوآمد بین مدرسه و منزل را هم سوارش میشد. کلاس خطاطی هم با دوچرخه میرفت.
حسن به خطاطی خیلی علاقه داشت، پایگاه تابستانی بنیاد شهید شهرری، کلاس استاد صمدیان، ثبتنامش کردم خدا خیرش بده، هم معلم خوبی بود و هم دوست خوب، حسن همیشه راضی بود. بهقدری شوق داشت که تا میرسید خونه، همه چیز را برایم تعریف میکرد. حسن کلاس خطاطی را سالها ادامه داد.❄️
توی همین سن بود؛ یک شب نشسته بودیم، درباره آینده بچهها صحبت میکردیم. غلامرضا از حسن پرسید:
ـ بابا دوست داری چهکاره بشی؟
کمی مکث کرد و گفت:
ـ شیرینیفروش.
هر دویمان جا خوردیم. پرسیدیم:
ـ حالا چرا شیرینیفروش؟!
تازه متوجه شدیم که بچه ما علاقه عجیبی به شیرینی دارد. روز بعد پدرش برده بودش شیرینیفروشی یکساعتی نشسته بود. از هر نوع شیرینی یک عدد خریده بود و گذاشته بود، جلوی حسن که دل سیر بخورد.❄️
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
4298511000.mp3
5.52M
🎵 سلام ای هلال غبار آلود
🎵 دوباره چه بیتاب و غمگینی
🎤 حاج #میثم_مطیعی
◼ استقبال از ماه #محرم 🏴
@ayatollah_haqshenas
نزدیک ترین مسافر دور سلام
آیینه ی سبز قامت نور سلام
بی توهمه مرده اند در این عالم
ای نفخه دل نواز در صور سلام
[ السلام علیک یا اباصالحالمهدی❤️
@ayatollah_haqshenas
✨اماممهــدے عجّلاللهفرجہ:
هریڪـ از شمـا بایـد ڪـاری بکـندڪـه
بہ محبـت مـا نزدیـکتـر شـود.
@ayatollah_haqshenas
رخدادی معنادار در مراسم تحلیف ریاست جمهوری
🔸️در مراسم تحلیف آیت الله رئیسی جایگاه نماینده اتحادیه اروپا پشت سر رهبران و نمایندگان محور مقاومت قرار گرفت که نشان از رویکرد تازه جمهوری اسلامی ایران در دولت جدید ارزیابی می شود .
#اروپا
#تحلیف
@ayatollah_haqshenas
••┈🤍┈••
⭕️ با این توئیت دو حرف دارم:
1⃣ آدرس این شرط ادب :
• مرآت العقول مجلسی ج۹ص۷۹و۸۰: ذیل روایت جواز بوسیدن دست کسی که اراده رسول الله(ص) از او کنی!؛ ائمه اطهار را اجماعا و علماء را به فتوای برخی از فقهاء، مصداق آن شمرده و خود بدان مایل میشود.
از قواعد شهید اول هم استشهاد می کند که هرچه در عادت زمان، تعظیم مؤمن باشد، حتی اگر منقول از سلف نباشد جایز است؛ بخاطر ادله عام. شهید، مثل بلند شدن و خم شدن تا انحناء در مقابل مؤمن را از تعظیم شعائر می داند، که حتی اگر موجب اهانت شود، بسا واجب گردد!
• آقای مطهری وقتی عبدالعظیم حسنی را زیارت می کند ضریح او را نمی بوسد؟! درحالیکه ایشان نه امام معصوم است نه امامزاده بلافصل، بلکه فقیهی از فقهای اهلبیت در ری بود که ائمه(ع) زیارت او را همسنگ زیارت سیدالشهدا(ع) کردند!(کامل الزیارات ص۳۲۴). حکم الامثال فیما یجوز و فیما لایجوز واحد! نوبت به خمینی و خامنه ای که رسید، کار بی مدرک شد؟!
• زکریا بن آدم اصلا سید هم نبود؛ فقیهی از فقهای اهلبیت در قم بود که امام رضا(ع) او را همسنگ قبر پدرش امام کاظم(ع) [نه خود معصوم] کرد و درباره اش فرمود: به بواسطه تو عذاب از اهل قم دفع میشود چنانچه بواسطه قبر پدرم موسی بن جعفر از اهل بغداد!(الاختصاص ص۸۷)
⬅️ پس احترام به فقیه اهلبیت به عادت های مرسوم زمانه و متبرک گرفتن او، کار بی مدرکی نیست.
#دست_بوسی
#تنفیذ
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا خدااجازه ظهور امام زمان (عج) را نمیدهد؟
#استادشجاعی
@ayatollah_haqshenas
4298511000.mp3
5.52M
🎵 سلام ای هلال غبار آلود
🎵 دوباره چه بیتاب و غمگینی
🎤 حاج #میثم_مطیعی
◼ استقبال از ماه #محرم 🏴
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_یازدهم
🌻مادر شهید :
حسن وارد دبیرستان غیرانتفاعی آفرینش شد. شیطنتهای خاصی پیدا کرده بود که گاه از خودم میپرسیدم: «چرا حسن عوض شده؟» من ناراحت میشدم؛ اما پدرش اصلاً نگران نبود. با آرامش و صبر اجازه میداد، راه درست را در حضور خودش تجربه کند.❄️
یک روز غروب، توی حیاط زیرانداز پهن کرد. غلامرضا هم آمد و دستش قلیان بود. باتعجب پرسیدم:
ـ چه خبر شده؟
ـ هیچی خانم میخواهیم پدر و پسر قلیون بکشیم.
تا خواستم اعتراض کنم، به من اشاره کرد که از آنجا بروم. رفتم آشپزخانه و مشغول کار شدم. یکدفعه صدای سرفه آمد. غلامرضا انگار حالش بد شده بود. حسن صدا کرد:
ـ مامان، مامان!
یک لیوان آب برداشتم و رفتم. کمی آب نوشید و حالش بهتر شد. گفت:
ـ بابا ببخش؛ تقصیر من بود اگر اصرار نمیکردم، اینطوری نمیشد.
بعد از آن روز قلیان در زندگی ما تکرار نشد.
بعدها فهمیدم که حسن از پدرش خواسته بود که برود با دوستانش قلیان بکشد. او هم گفته بود که چرا با دوستات پسرم؟ بیا باهم بکشیم. سرفهها هم صوری بوده که حسن به اشتباه خودش و ضرر و زیان این کار پی ببرد.❄️
اول دبیرستان، کلاس کاراته را با جدیت ادامه داد. بعد از مدرسه سریع تکالیفش را انجام میداد و لباسش را میپوشید و میرفت. خیلی هم به این ورزش علاقه داشت. بعد از مدتی کمربند مشکی گرفت. یک روز شاد و خوشحال آمد. میخواست، چند تا از حرکتها را برای پدرش به نمایش بگذارد، زد و شیشه تلویزیون را شکست. من خیلی ناراحت شدم. گفتم:
ـ آخه این چهکاری مادر؟!
غلامرضا خیلی آرام دستی به سر حسن
کشید و گفت:
ـ آفرین بابا! خیلی خوب بود. معلومِ خیلی زحمت کشیدی که اینها را یاد گرفتی؛ اما من پول ندارم، تلویزیون بخرم یا درستش کنم. کار میکنی پول جمع میکنی و تلویزیون تهیه میکنی.❄️
حسن با راهنمایی پدرش، در مغازه نقل و شکلات فروشی مشغول کار شد طولی نکشید که با صاحبش دعوایش شد و دیگر نرفت. آخر شب رفتم، کنارش نشستم و دلیلش را پرسیدم. گفت:
ـ مامان صاحبکارم حلال و حرام سرش نمیشه، وقتی برای مشتریها شکلات وزن میکنه، دور از چشمشون چند دانه از آنها را برمیداره و برمیگردونه سرجاش، وقتی اعتراض میکنم که این کار کمفروشی و حرامِ، سرم داد میزنه و میگه تو کارت را بکن و مزدت را بگیر
خلاصه از آنجا بیرون آمد و هیچ پولی هم بهخاطر شبههدار بودنش، نگرفت.
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_دوازده
🌻راوی خواهر شهید :
مدتی بود که آرایشگاه نمیرفت. موهای سرش داشت، بلند میشد. گمان کردم، بهخاطر مشغله درس و مدرسه فرصت ندارد هرچه میگفتم:
ـ حسن جان برو موهاتو کوتاه کن!
ـ باشه؛ آبجی میرم
تا اینکه موهاش به شانههایش رسید. نگو مادرم میدانست که حسن دوست دارد، موهایش را بلند کند و بهش چیزی نمیگفت. ❄️
تا اینکه یک روز غروب رفتم، به مادرم سر بزنم. توی حیاط فرش پهن کردم دور هم نشستیم، حسن یک سینی چایی ریخت و آورد.
مادرم گفت:
ـ راستی حسن، دختر همسایه امروز حسرت موی تو را میخورد.
یکدفعه داداش برافروخته شد و پرسید:
ـ مگه چی میگفت؟
ـ خوش به حال حسن آقا! چه موهایی داره!❄️
همان لحظه حسن غیبش زد. بعد از یک ساعت آمد و از موی بلندش خبری نبود.
داداش حسن اصلاً دوست نداشت، نظر کسی را بهخصوص دخترها را به خودش جلب کند. بعد از آن هرگز موهایش را بلند نکرد.❄️
🌻راوی مادر شهید :
حسن بزرگ و بزرگتر میشد. رفت سوم دبیرستان، درسهایش سنگین شده بود. خیلی دوست داشت که وارد دانشگاه شود. به همین دلیل برای درس، وقت بیشتری میگذاشت. از مدرسه که میآمد، میرفت طبقه بالا. برایش چایی و میوه میبردم، عصرانه میبردم، چند دقیقه کنارش مینشستم. من از کارهای روزانه میگفتم، حسن هم از اتفاقاتی که در مدرسه میافتاد یک روز تقریباً نزدیک به عید بود از مدرسه آمد صدایم کرد:
ـ مامان یه چایی بریز بیا بالا!
گفت:
ـ مدتهاست که برات کاری نکردم امسال عید میخوام خوشحالت کنم.
ـ پسرم اول اینکه که سرت گرم درسه دوم اینکه انتظاری از تو ندارم، مادر.
ـ میخوام، قسمتهایی از خونه که سیمانه، سنگ کنم.❄️
فردای همان روز وقتی از مدرسه رسید، با عجله کتابش را انداخت، توی راهرو و رفت. یکی دوساعت بعد برگشت یک تکه سنگ به رنگ طوسی آورد و نشانم داد. پرسید:
ـ مامان، این رنگ را دوست داری؟
ـ دوست که دارم پسرم؛ اما راضی نیستم، بهزحمت بیفتی ، اصرار داشت که من را خوشحال کنه. قسمتهایی از خونه را که سیمان بود، سنگکاری کرد. یک ریال هم از ما پول نگرفت.❄️
دیوارها تمیز و مرتب شدند. هرکدام از اقوام که عیددیدنی میآمدند، با شوق و ذوق از زحمت و محبت حسن تعریف میکردم.❄️
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
رها کن این نبودن را برای لحظه ای برگرد
من
از قلبی که میگیرد شبی صد بار،
میترسم..؛
السلامعلیکیامـولاییاصاحـبالزمان
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
داستان انسان.mp3
7.09M
🎙 #پادکست
🔹رهایی از بند🕸
🌈جذابیتیاواقعیت
💯داستان زیباو شنیدنی 👌👌
@ayatollah_haqshenas
حمید علیمی_۲۰۲۱_۰۸_۰۷_۰۷_۴۵_۴۳_۶۸۵.mp3
6.15M
- بسم الله بپوشید پیراهن مشکی هارو
- بسم الله بیارین علم و بیرق هارو
#کربلاییحمیدعلیمی
#شوراحساسی💔!
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روشنگریهای دکتر روازاده درباره کرونا و واکسن کرونا
🔺راههای رفع عوارض واکسن
#کرونا
#کروناهراسی
#تحریم_واکسن_وارداتی
◣@Javaher_Alhayat ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارتسیزده
🌻مادر شهید :
حسن مهربان بود و هیچوقت تنهام نمیگذاشت. یکشنبهها برام سنگتمام میگذاشت. میرفتم کهریزک، خسته میشدم. وقتی میرسیدم منزل، میدیدم خونه کلی تغییر کرده. همه جا تمیز، غذا و چایی هم آماده. دو تا میریخت و میآمد کنارم مینشست، با هم میخوردیم. بهش میگفتم: پسرم تو درس داری، امتحانات دانشگاه نزدیکِ، چرا وقتت را تلف میکنی؟
ـ الهی که حسن فدات بشه شما که دعام کنی همه کارهام درست میشه.❄️
پس از پایان تحصیلات، وارد دانشکده علوم انسانی امام علی(ع) شد در دوره دانشجویی به دو تا از خواستههای خودش رسید. خیلی علاقه داشت، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شود. همیشه میگفت:
ـ بابام عمری خادم بوده؛ من هم باید راهش رو ادامه بدم.❄️
حسین و داوود هم خادم حرم بودند هر دو هفته یکبار شبهای جمعه میرفتند. حسن هم مثل بقیه اعضای خانواده خادم افتخاری حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. در همان سال، وارد سپاه هم شد. این دو تا کار را عاشقانه دوست داشت.❄️
حسن ، اول توی نیروی قدس افسریه، دفتردار بود. صبح میرفت، ظهر میآمد و دوباره میرفت تا غروب برمیگشت؛ اما دفترداری، حسن را راضی نمیکرد. کارش را تغییر داد و آموزش نیروها را بهعهده گرفت. کمکم در کنار آموزش، اعزام نیرو به سوریه را هم در اختیار داشت. هر زمان از دوستانش شهید میشدند، حسرت میخورد که چرا شهادت قسمت خودش نمیشود. بهش میگفتم:
ـ پسرم! همه که نباید، شهید بشن کار شما هم کمتر از شهادت نیست.
ـ مامان! با حرفهای شما آرام میشم؛ اما توی دلم یه غوغایی هست که با هیچچیز آرام نمیگیره.❄️
به سردار همدانی خیلی علاقه داشت کارهایش را طوری تنظیم و جفتوجور میکرد که به ایشان نزدیکتر شود. سردار همدانی هم خیلی از حسن راضی بود و اجازه نمیداد به سوریه برود. بعدها گفت:
ـ حسن نیروی خوبی بود. مثل ایشان را پیدا نخواهم کرد. حلال باشد، شیری که خورده است.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهارده
خواهر شهید :
هفتهای یکبار لباس خادمی میپوشید و میرفت حرم. بیشتر، شبها میرفت که کسی متوجه نشود. دوست نداشت، مردم محله، بهخاطر خدمتی که میکند، بهش احترام بگذارند؛ به همین خاطر ساعت هفت شب میرفت و صبح برمیگشت.❄️
یادمِ شب شهادت امام حسن عسگری(ع) بود با پسرم محمد رفتم حرم. حسن کنار ضریح ایستاده بود و گریه میکرد. محمد میخواست، برود کنارش، اجازه ندادم. گفتم:
ـ بذار دایی توی حال خودش باشه.
مشغول نماز شدم، بعد از نماز، حسن را ندیدم. به گوشیش زنگ زدم. گفت:
ـ آبجی غباررویی داریم داخل حرم هستم.
با دستمال سفید غباررویی میکردند. بعدها، شنیدم دستمال را داده بود به همسرش فاطمه که هر وقت شهید شد، بگذارند توی قبرش.❄️
با هم آمدیم بیرون که برویم منزل، سر راه غذای نذری دادند. سهم خودش را داد به یک رهگذر، گفتم:
ـ داداش چرا دادی؟ میبردی برای زن و بچهات؟
ـ این بنده خدا نیاز داشت.
یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، دیدم اون بنده خدا، نشسته لبه جدول با چه ولعی غذای نذری را میخورد. داداش حسن حق داشت. طفلی انگار خیلی گرسنه بود. این رفتار داداش روی پسرم تأثیر گذاشت محمد هم غذایش را به رهگذر داد و خوشحال شد.❄️
برادر شهید :
داداش حسن، صدایش میکردم؛ اما اگر یک وقت ازش عصبانی میشدم، بهش حسن خالی میگفتم. کل عمرش شاید یکی دوبار پیش آمده بود که از دستش ناراحت شوم؛ اما هرگز به یاد ندارم که حسین خالی صدایم کرده باشد. همیشه داداش حسین صدایم میکرد. اخلاق عجیبی داشت؛ گاهی تصور میکردم، برادر تنی ما نیست. همیشه تمیز و مرتب بود. پیراهن سفید یقه آخوندی میپوشید. بیشتر وقتها شلوارش هم سفید بود. موقع نماز به لباسش اهمیت میداد. میگفت:
ـ در نماز روبهروی محبوبترین فرد زندگیمان میایستیم. پس باید حواسمان به نوع پوشش ، نحوه نشست و برخواستمان باشد.❄️
⭕️عاشق نماز خواندنش بودم. یکبار بدون اینکه متوجه حضورم شود، رفتم طبقه بالا، گوشهای از اتاق که خلوت و دور از چشم بود، نماز میخواند. پشت سرش نشستم نماز را با آرامش کامل خواند تمام تعقیبات را هم بهجا آورد. تسبیحات خانم فاطمه زهرا(س) را ذکر کرد. بعد از نماز یادمِ سوره مبارکه واقعه را خواند. سرش را گذاشت، روی مهر و گریه کرد. واقعاً لذت بردم بهمحض اینکه مرا دید، خجالت کشید، بلند شد و به هم دست داد. پرسید:
ـ اینجا چهکار میکنی داداش حسین؟
ـ هیچی، اومدم به شما سر بزنم، مامان گفت بالایی، دیدم مشغول نمازی، منتظرت نشستم.
بهش گفتم:
ـ داداش حسن تو که هوش خوبی داری و
علاقه هم داری، چرا قرآن را حفظ نمیکنی؟ تقسیمبندی کن هر روز بخشی از آن را حفظ کن.
حرف قشنگی زد. گفت:
ـ داداش، اول میخوام، معنی کامل قرآن را بفهمم. درک کنم، بعد حفظ کنم.
اعتقادش بر این بود که حفظ قرآن به زبان عربی، بدون درک و فهم آن، فایدهای ندارد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
او
منتظر ماست که ما برگردیم 😔
الســلامعلیکــیاصـاحبالزمـان (عج)
#اللهمعرّفنیحجتک
@ayatollah_haqshenas