eitaa logo
طب الرضا
870 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
salahshour-del-mizanam-be-darya.mp3
4.01M
دل میزنم ب دریا🌊 حال خوب کن👆 مداحی @ayatollah_haqshenas
حالتون خوب نشد فحشم ندید😁 حال خوب گاهی به دلتنگی برای اهلشه مث شهدا همیشه که حال خوب به حال جینگیلی پینگیلی نیس که .. والا 😌☺️
✨🌷. . به شهید رجایی و شهید باهنر که دیروز سالگردشون بود دوتا هدیه🌹 .
شناخت امام زمان - قسمت پنجم.mp3
2.34M
🎙پادڪست‌ویژه ✓معرفت‌زیادشه‌،سمت‌گناه‌نمی‌ری ✓عصاره‌تمام‌خوبی‌های‌خدا،امام‌زمانه ✓امام‌زمان‌وارث‌انبیاءست‌،یعنی‌چی؟ ✓شخصیت‌والای‌امام‌زمان... 👌👌 🔅استـادمحمودی @ayatollah_haqshenas
4_5800803115108148182.ogg
934.7K
زندگی حکمت داره عشق علت داره .. 💔
🔴عرض سلام بعد از اتمام رمان شهدایی درعا زندگی‌شهید‌مدافع‌‌حرم‌‌شهید‌غفاری‌ اگر‌ تمایل‌ دارید‌ زندگینامه شهید دیگه ای رو مطالعه بفرمایید به مدیر کانال اطلاع بدید متشکر واینکه از ده صوت اول پادکست مهدوی یه سوال مطرح میشه به دونفر که پاسخ درست بدن هدیه ای ناقابل تقدیم میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشم سرم را دواست، عکس خیال رخت ‌ زخم دلم راشفاست، خاک سر کوی تو... عج
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻خواهر همسر شهید : حسن آقا مایه دلگرمی من بود، همیشه در شرایط سخت زندگی به من امیدواری می‌داد. در ماجرای فتنه 88، بیمارستان کار می‌کردم خیلی نگران بودم؛ اما حسن آقا حرف‌های امیدوارکننده می‌زد. می‌گفت: ـ آبجی زهرا نگران هیچی نباش، باحوصله و دقت کارِ خودت را انجام بده و نگاه نکن زیردستت کیه خدمتت برای رضای خدا باشه.❄️ واقعاً آن روزها اوضاع بدی بود. خیابان‌ها شلوغ، پلیس‌ها آماده باش، ماجرا چند‌ماه طول کشید. شب و روز کار می‌کردیم. بعدها که آب‌ها از آسیاب افتاد و آرامش برگشت، یادم افتاد که شوهر خواهرم چقدر به من روحیه می‌داد. طوری صحبت می‌کرد که انگار پشتش به یک نیرویی گرم، محکم بود. گویا تکیه‌گاه ماورایی داشت که فقط خودش از آن باخبر بود و می‌گفت: ـ مملکت ما صاحب دارد هیچ اتفاقی نمی‌افتد.❄️ تنها یک‌بار مضطرب و نگران بود. تیرماه 1393، من و همسرم رفتیم بوسنی، یک سفرِ سیاحتی بود. فاطمه گفت: ـ آبجی، حسن آقا خیلی نگران شما بود بیشتر به‌خاطر بچه‌ای که تو راه داشتید. می‌گفت، آبجی زهرا هشت سالِ بچه‌دار نشده، حالا با این وضعیت رفتند، سفر خارج از کشور؛ باید مراقب این بچه باشن این فرشته خدا یک هدیه است. می‌گفت: ـ فاطمه، دو تا آرزو دارم. یکی اینکه خدا یه بچه به عباس آقا بده و یک پسر به من، دیگه هیچی نمی‌خوام.❄️ از بچه‌دارشدن ما خیلی خوشحال بود. می‌گفت: ـ آبجی زهرا، حالا خوب می‌فهمی که شیرینی بچه، یعنی چه.❄️ راست می‌گفت، وقتی مادر شدم، تازه فهمیدم که حسن آقا حق دارد. شیرینی بچه توصیف‌شدنی نیست. به آدم امید زندگی‌کردن می‌ده، وقتی‌که امید به زندگیت بیشتر بشه، محکم‌تر قدم برمی‌داری. قبل از شهادت حسن آقا، حس می‌کردم، تمام زیبایی‌های زندگی در چشمان بچه جمع شده. بعد از شهادتش فهمیدم، دنیا، زیبایی‌های دیگری هم داره لذت و شیرینی‌هایی که حتی به‌خاطرش آدم از بچه‌اش هم می‌گذره. می‌گذره و می‌ره. روزی که داشت، می‌رفت، تنها ترسش از چشمان معصوم علی بود؛ یکسالش تازه تمام شده بود که باباش رفت. نمی‌خواست، به چشمان علی نگاه کنه، خودش می‌گفت: تنها چیزی که ممکنه، مرا از رفتن بازداره، همین نگاه معصوم است.❄️ وقتی به عمقِ حرفش، خوب فکر می‌کنم، می‌بینم، ایمان قوی و اراده محکم می‌خواهد که یک پدر بگذرد و برود. انگار خدای مهربان، افرادی را که تصمیم‌های بزرگ و الهی دارند، کمکشان می‌کند. همان‌طور که شایستگیش را دارند، به مقصد، مقصود می‌رسند.❄️ حسن آقا هرچه که می‌خواست، با کمک و لطف خدا به‌نتیجه می‌رسید. می‌خواست خانه حیاط‌دار داشته باشد که بچه‌ها توی حیاط بازی کنند، شد. می‌خواست، خونه دوبلکس داشته باشد که فاطمه راحت باشد، شد. خواست پسر داشته باشد که مرد خانه‌اش شود، شد. از خداوند شهادت در راه بی‌ بی زینب(س) را خواست، آن هم شد. ازشون یاد گرفتم؛ اگر با خدا باشی، زندگی‌ات رنگ خدایی پیدا می‌کند. سرشار از لطف و محبت الهی.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : اولین‌بار که دیدم حسن دست پدر و مادرش را بوسید، خیلی خوشحال شدم. وقتی به پدرم گفتم، گفت : ـ پس این مرد، مردِ زندگیه، بچه‌ای که به پدر و مادرش احترام بذاره، قدر زن و فرزندش را هم می‌دونه.❄️ یادمِ یک روز رفتیم، پیش پدر و مادرش دست هر دویشان را بوسید. از پدرش اجازه گرفت که سرش را بذاره روی زانوهاش. به پدرش گفت: ـ بابا می‌شه موهایم را نوازش کنی پدرش هم انگشتانش را انداخت لابه‌لای موهای حسن و نوازش کرد. تعجب کردم؛ چون اصلاً به کسی اجازه نمی‌داد، به موهای سرش دست بزند. می‌گفت: فقط پدرم اجازه داره، موهایم را هرطور که دوست داره، نوازش کنه، نه تنها ناراحت نمی‌شوم؛ بلکه انرژی هم می‌گیرم.❄️ یادش به‌خیر که اون روزها چه زود گذشت، علاقه عجیبی به پدرش داشت روزی که بنده خدا مریض شد، از ناراحتی شب و روز نداشت. گاه بیمارستان بود، گاه سرِ کار. ❄️ رفتن به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) را مدتی تعطیل کرد. پدرش فشار خون داشت. حدوداً یک سال و نیم پیش از شهادت حسن، بر اثر سکته، در بیمارستان بستری شد و بعد از یک هفته، رحمت خدا رفت. مرگ پدر، حسن را داغون کرد.❄️ پدرش آدم خوبی بود، بگو بخند بود یک‌بار ندیدم، اخم کند. یا به بچه‌ها تشر بیاید یا عصبانی شود. حسن هم خیلی بهشون علاقه داشت بعد از فوت پدر هر کار ثوابی که می‌کرد، می‌گفت: ـ برسه به روح پدرم.❄️ شب‌های آخر، خیلی خواب پدرش را می‌دید و برایم از مرگ و رفتنش حرف می‌زد در واقع داشت، آماده‌ام می‌کرد. وقتی پدرم متوجه شد، به حسن گفت: ـ بابا درباره مرگ به بچه‌ها چیزی نگو نگران می‌شن، ناراحت می‌شن. ـ فاطمه و مهلا باید بدونند و آماده بشن این‌طوری خیالم راحت‌تره.❄️ یک‌شب خوابید و صبح دیدم، خوشحاله. گفتم: چی شده؟! لبات گل انداخته حسن؟ فاطمه خواب بابا را دیدم به من گفت، چرا این‌قدر دلتنگی می‌کنی، به‌زودی می‌یای پیشم. اولش خیال کردم، سربه‌سرم می‌ذاره. بعد دیدم، جدی می‌گه. مدام از پدرش صحبت می‌کرد. می‌گفت: ـ بابام مرا همه جا می‌برد نماز جمعه، مسجد، حرم عبدالعظیم(ع)، شیخ صدوق و تفریح.❄️ دوست داشت، برای بچه‌های خودش هم همین روش را پیش بگیره که بچه‌ها مؤمن و مذهبی بار بیان. هروقت به‌سمت شیخ صدوق یا حضرت عبدالعظیم(ع) می‌ایستاد و سلام می‌کرد، مهلا می‌پرسید: ـ بابا چه‌کار می‌کنی؟ بابا این‌ها آدم‌های بزرگی هستند؛ اگر بهشون احترام بگذاریم، به زندگی ما خیر و برکت می‌دن و عاقبت به‌خیر می‌شیم.❄️ هر زمان سوار ماشین می‌شدیم، با انگشت روی شیشه می‌نوشت یا علی. می‌گفت: ـ آقا هوامو داشته باش. هروقت مشکلی برایش پیش می‌آمد، یا کارش گره می‌خورد، می‌گفت: ـ حتماً یک جایی اشتباهی از من سرزده سریع استغفار می‌کرد. می‌گفت: ـ فاطمه هر روز برای سلامتی بچه‌ها صدقه بذار؛ سوره یس و آیه‌الکرسی بخون. خودش هم این کارها را می‌کرد. می‌گفت: از روز جمعه غافل نشید. جمعه روز بزرگیه, از موقعی هم که ازدواج کردیم، غسل جمعه و نماز جمعه‌اش ترک نمی‌شد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
حضرت مهدی(عج): اگر شیعیانمان به اندازه لیوان آبی تشنه ما بودند،ظهور میکردیم‼😔 سلام مـولای مهربان عالم❤️ @ayatollah_haqshenas
005 Karbalayi Shodan.mp3
5.4M
کربلایی شدنننن، به کربلا رفتن نیست(:🖤 🎙کربلایی @ayatollah_haqshenas
18382387555296.mp3
2.49M
🎙 پادڪست‌مهدوی ✓امام‌،حجت‌خدا‌بر‌مخلوقات‌ ✓حجت‌خدا،۲تا،لازمه‌داره؟؟ ✓باهرکَس‌‌بازبان‌خودش‌صحبت‌میکنن ✓دوم،مکان‌وزمان‌برا‌ی‌امام‌معنا‌نداره 👌👌👌 🔅استـادمحمودی @ayatollah_haqshenas
‌با خودت تکرار کن - خدایی هست مهربان تر از حدِ تصورم! ‌ [❤️]
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر خانم شهید : افطاری‌دادن را دوست داشت. می‌گفت: ـ خیر و برکت می‌آره. در ماه مبارک رمضان دوبار مهمانی می‌داد. یک‌بار خانواده خودش، یک‌بار هم خانواده ما را. یک سال ماه رمضان فاطمه باردار بود، گفتم: ـ مادر جان وضعیت فاطمه امسال فرق می‌کنه، نمی‌خواد افطاری بدید. ـ من به فاطمه کاری ندارم. ایشان، مثل خانم می‌نشینند و نگاه می‌کنند و فرمان می‌دهند و من همه کارها را انجام می‌دهم. می‌خواستم زودتر برم کمکشان کنم. گفت: ـ لطفاً موقع افطار تشریف بیارید.❄️ رفتم دیدم، سفره انداخته. سبزی تازه، نان تازه، خرما، زولبیا و بامیه، پنیر و تمام وسایل افطار را در سفره گذاشته. به تعداد مهمان‌ها توی کاسه ماست ریخته و با نعنا و گل محمدی زیبا تزیین کرده بود. به‌قدری سلیقه به خرج داده بود که انگار ما آدم‌های خاصی هستیم. قبل از اینکه حسن آقا داماد ما بشه، اصلاً فکر نمی‌کردم، یک مرد هم بتونه این همه خوش‌سلیقه و مرتب باشه.❄️❄️ 🌻همکار شهید : یک روز از سرِ کار داشتم، می‌رفتم منزل، سر راه، حسن را دیدم، سوارم کرد. فردای همان روز عازم کربلا بودم. به‌رسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آوردم. کمی باهام صحبت کرد. گفت: ـ محمود خواب بابام را دیدم، دستم را گرفته بود و می‌گفت، تو عصای دستِ منی.❄️ خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام اجازه نمی‌دهد. گفتم: ـ حسن می‌خواهی صحبت کنم و رضایت بگیرم؟ ـ باشه، اگر بتونی رضایت بگیری، یک عمر دعات می‌کنم. ـ پس ماشین را روشن کن، بریم.❄️ درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، می‌رفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیداشدن پیکرِ شهید کجباف صحبت کردیم. خلاصه با هزار اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم. روز یک‌شنبه بود با دوستان خداحافظی کرد و گفت: ـ شاید نبینمتون. دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم: ـ حسن جان این چیه؟! زد روی شانه‌هام و گفت: ـ باشه پیشت لازمت می‌شه، فقط دعا کن، شهید بشم. ـ چرت و پرت نگو پسر، حالا‌حالاها لازمت داریم. سه شنبه رفت و شنبه هفته بعد شهید شد همان عکسی که به من داده بود، روی بنرها زدیم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 سردار امام قلی فرمانده شهید : به‌دنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آن‌ها آقای حسن غفاری از نیروهای سردار چیزری بود. با علاقه‌مندی و شوق عجیبی شروع به‌کار کرد.❄️ هربار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان می‌فرستادم، از ریاست مستقر در آنجا می‌خواستم که با تیک‌زدن روی فرم‌ها، خصوصیات افراد را به‌لحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن آقا در گزارش‌ها رده‌های بالایی داشت و بارضایت‌مندی کامل.❄️ ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمی‌کرد. مدام می‌آمد و می‌رفت و خواهش می‌کرد که مسئولیت اعزام مدافعان به سوریه را بهش بدم هرچه گفتم: ـ حسن جان اینجا برات خوبه ما بهت نیاز داریم.❄️ گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهش‌های شبانه‌روزی‌اش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا شد، مسئول اعزام مدافعان به سوریه کارش خیلی سنگین شد. بررسی پاسپورت‌ها، استعلامات، آزمایش «دی‌ان‌ای»، دریافت رضایت‌نامه از خانواده‌ها، دریافت وصیت‌نامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوارکردن مدافعان به هواپیما. مجدد، موقع بازگشت مدافعان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از مدافعان، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن آقا بود.❄️ اصلاً فکر نمی‌کردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن آقا کارهایش را با نظم خاصی انجام می‌داد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیت‌المال می‌دانست. ریزه‌کاری‌ها را یادداشت می‌کرد تا مبادا چیزی از قلم بیفتد. هر کاری بهش محول می‌شد، سریع و درست و کامل انجام می‌داد. هرازگاهی می‌آمد، بهم سر می‌زد و می‌پرسید: ـ حاج امام کاری ندارید؟ فقط می‌خواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. ❄️ کم‌کم زمزمه می‌کرد که می‌خوام، مدافع حرم بی‌بی باشم. گفتم: ـ حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همین‌جا بمان و خدمت کن. دید من رضایت نمی‌دهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت: ـ حاج امام اجازه بدید، حسن بره این بچه دل تو دلش نیست. حسن را صدا زدم. گفتم: ـ اجازه می‌دم؛ اما باید قول مردانه بدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.❄️ دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با دو نفر دیگر از بچه‌ها اعزام شدند؛ اما دلم شور می‌زد. یک روز زنگ زدم، دمشق که سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری و محمد حمیدی و علی امرایی همان روز شهید شده بودند. 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
از آیت الله بهجت پرسيدند: آيا آدم هم مےتواند امام زمانــش را ببيند؟؟ جواب‌دادند: شمر هم امام زمانش را ديد!! اما نشناخت ✨ســـــلام‌مولای‌مهربان‌عالم یا‌ روحی‌له‌الفداء❤️ @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصر جدید در عراق داور به شرکت کننده میگه به زبان فارسی ایرانی بخون... ❤️؛ ‌ @ayatollah_haqshenas
4_5976398918815058486.mp3
2.44M
🎙پادڪست‌ویژه 🎤 استاد‌محمودی خیلی‌ها‌میدونستن،ولی‌باورنداشتن باور‌کنی‌امام‌حاضر‌وناظر‌ه،رشد‌میکنی بعد‌از‌باور، میاد عاشق‌بشی‌نمیتونی‌دوری‌‌روتحمل‌کنی دست‌وپا‌میزنی‌برا‌رسیدن‌به‌آقا @ayatollah_haqshenas
‌🍂🍁.~ یکی از شاگردان می‌گوید : روزی آقا در حسینیه مشغول تدریس بود همین که صدای اذان ظهر را شنید کتاب را بست و فرمود: «بابا جان من دیگر نمی‌توانم درس بگویم باید بروم نماز‌⁦🕊️⁩!» @ayatollah_haqshenas
🏴🏴🥀 هَر چه ما روضه شِنیدیم تَمامَش را دید آتَش و سوختَن اهلِ خیامَش را دید... 🏴(ع)🥀 .. اللهم عجل لولیک الفرج