آجرک الله یا صاحب الزمان
الســــــلامعلیکیاصاحبنا✨✨
یاحضرتمهدی روحیلهالفداء❤️
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠نترسیها من باهاتم😭
🌿داستان عجیب خواب یک شهید مدافعحرم و صحبت با امام حسین علیهالسلام
🌷#شهیدذوالفقارحسنعزالدین
اللهمالرزقناالشهادةفيسبیلک
#دلمونخواست💔
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیست_و_یک
🌻 پدر خانم شهید :
پدرِ شهید غفاری را از قبل میشناختم از دوستان مسجدیام بودند. با هم سلامعلیک داشتیم؛ اما اینکه پسر دارند یا دختر، از آن بیخبر بودم فقط میدانستم که خانواده مذهبی هستند و اهل دین و دیانت تا اینکه مسئله خواستگاری از فاطمه پیش آمد. گفتم:
ـ من باید چند جلسه با پسرشان صحبت کنم.❄️
از طریق همسرم بهشون اطلاع داده شد. حسن آقا به من زنگ زدند که محل ملاقات را هماهنگ کنیم، گفتم:
ـ بیا منزل ما با هم صحبت کنیم.
قبول نکرد. گفت:
ـ اگر وصلتی انجام نشود، شرمنده خانواده شما میشوم. بهتر است، در محیط خانواده نباشد.
ـ بیایید محلِ کار من.
ـ نه! اگر محیط سپاه نباشد، ممنون میشوم
پس شما مکانی را بفرمایید، من بیایم، خدمت شما.
ـ امشب حرم حضرت عبدالعظیمالحسنی(ع) کشیک هستم اگر تشریف بیاورید، در خدمت
باشم.❄️
ساعت هفت شب، کنار درب مسجد جامع قرار گذاشتیم. نمازم را خواندم و ایستادم دمِ در تا آن لحظه شهید را ندیده بودم. رأس ساعت هفت جوانی خوش سیما روبهروی من آمد. بعد از سلام و احوالپرسی، خودش را معرفی کرد. از کار و شغلش پرسیدم، نظامی بود و من هم که شرایط نظامیها را میدانستم. کامل نمیتوانست، حقایق را بیان کند؛ اما چون صحبت از یک عمر زندگی دخترم بود، مجبور شد و کمی بیشتر از حد معمول برایم توضیح داد:
ـ نیروی عملیات قدس هستم. هفت سال سابقه کار دارم.
از اعتقادات و نماز و یکسری مسائل لازم پرسیدم. میدانستم، بچههایی که وارد سپاه میشوند، مورد اطمینان هستند با این حال صحبتهایم را گفتم و سؤالهایم را پرسیدم و آمدم منزل با دخترم فاطمه مطرح کردم و شرایطش را گفتم قرار شد، دو تا خانواده بیایند و دختر و پسر همدیگر را ببیند. ❄️
فاطمه نظرم را پرسید. گفتم:
ـ جوان لایقی بهنظر مییاد؛ اما بحث اخلاقیش را باید بروم و تحقیق کنم، ببینم چطوره؟❄️
هرچند تا حدودی مشخص بود؛ من بهعنوان پدر وظیفه داشتم، دامادم را قبل از ورود به خانواده و زندگی دخترم، بشناسم. باید محل کارش میرفتم و اخلاق ایشان را از همکاران و دوستانش جویا میشدم. البته، هر فردی را هم داخل نیروی قدس راه نمیدادند.❄️
بهواسطه یکی از دوستان به داخل قدس راه پیدا کردم. با همکاران حسن صحبت کردم تحقیق کردم. از طرف محلِ کارش، کمی نگران شده بودند که چرا وارد بحث اخلاقی شدهام. برایشان توضیح دادم که امر خیر در پیش است، نگرانیشان برطرف شد. واقعیتش از هر نظر مثبت بود بنده پسندیدم. به دخترم گفتم:
ـ بابا جان همه از محسناتش میگفتند، توی محل کار تعریفش را کردند، من هم پسندیدم و حالا هرچه شما بگید، من همان کار را میکنم.
فاطمه هم حرف مرا تأیید کرد و یک روز را تعیین کردیم برای خواستگاری.❄️
شب خواستگاری سر مهریه کمی مکث داشتم ، مهریه را هفتصد سکه اعلام کردم و برای کار خودم دلیل داشتم. از محضرداران تحقیق و پرسوجو کرده بودم و میانگین مهریه همان بود که گفتم. عدهای به تعداد سال تولد سکه گرفته بودند و بعضیها هم هزار، پانصد، صدوده، سیصدوسیزده و من میانگین اینها را هفتصد تخمین زدم. از طرفی هم پیش خودم حساب کردم که اگر خدای ناکرده مردی بخواهد، همسرش را طلاق دهد و آن زن پدر و مادر نداشته باشد، باید مدتی زندگیش را بچرخاند. در هر صورت فاطمه و حسن از این موضوع راضی نبودند. نظر هردو تایشان بهخصوص فاطمه، برایم مهم بود. گفتم:
ـ هرچه فاطمه صلاح بداند و دو نفر توافق کنند، من حرفی ندارم.
خودشان روی 440 سکه توافق کردند و حسن آقا «هفت سفر عشق» را هم جزو مهریه فاطمه قرار داد. انصافاً همه سفرها را که قول داده بود، برد و سنگتمام گذاشت.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیستو_دو
🌻 همسر شهید :
ـ فاطمه وقتی تو را دیدم و بله را گرفتم، خدا را شکر کردم و سجده بهجا آوردم که دختر خوب و پاکی قسمت من کرده.❄️
فردای شب خواستگاری رفتیم، برای آزمایش، اما گفتند:
ـ الآن نمیتونیم جواب بدیم.❄️
حسن دوست داشت، کارها سریع انجام شود، به همین خاطر ما را برد عبدلآباد یک آزمایشگاه پیدا کرد که همان روز جواب را میدادند. حسن نوبت گرفت و بعد منتظر ماندیم تا صدایمان کنند. یک کیف سامسونت دستش بود، مدام هم با تلفن صحبت میکرد. خواهرش فاطمه گفت: عروس خانم کیف حسن را ازش بگیر.
آمدم، بگیرم، طوری کشید که دستش به دست من نخورد من خیلی ناراحت شدم که چرا این رفتار را کرد؟ چرا کیف را به من نداد که نگهاش دارم؟ وقتی نوبت ما شد، رفت داخل و در را بست که ما نبینیم آستینش را بالا میزند. متوجه شدم که موقع گرفتن کیف هم خجالت کشیده بود؛ اما من ناراحت بودم.❄️
همان روز جواب آزمایش را گرفتیم تا دید جواب مثبته خوشحال شد و برای اولینبار به من نگاه کرد. آمد طرفم و گفت:
ـ... میشه این کیفم را بگیرید، لطفاً!
انگار متوجه شده بود که ناراحت شدم کیف حسن را گرفتم و سوار ماشین شدیم. من و مادرم صندلی عقب نشستیم. سرش را چرخاند بهطرف ما مرا به اسم کوچیک صدا کرد. به مادرم گفت:
ـ اجازه میدید شما را مامان صدا کنم؟
مادرم گفت:
ـ اشکالی نداره، شما جای پسر من هستید.
بعدش پرسید:
ـ امشب تشریف دارید، بیام منزل شما؟
شب چله بود و خواهرم میخواست، بیاید منزل ما، من هم که همچنان دلخور بودم، سریع گفتم:
ـ نه؛ نیستیم.
ـ پس کی هستید؟
پس فردا.
ـ پس، پس فردا شب مییام خدمتتان.❄️
فردای شب چله آمد. یک جعبه شیرینی دستش بود، دو تا شاخه گل رز جواب آزمایش را چسبانده بود، روی جعبه شیرینی، بههمراه گل، داد به بابام. گفت:
ـ جواب مثبتِ. منتظر دستور شما هستیم.❄️❄️
🌻مادر خانم شهید:
همان شب، قرار خرید گذاشتیم. دوست داشت، محرم شوند تا راحتتر خرید کنند. پدر فاطمه با صیغه خواندن مخالف بود؛ اما من باهاش صحبت کردم، هر طوری که بود، راضیش کردم که اجازه دهد، بچهها دو روز محرم شوند. حاج آقا موسوی درچهای، از دوستان خانوادگی شهید، صیغه محرمیت را جاری کردند.
من و فاطمه، حسن آقا و مادرشان بازار رفتیم. آنجا بود که متوجه شد، به بزرگترها خیلی احترام میگذارد. حتی یک قدم جلوتر از من و مادرش راه نمیرفت.❄️
یادمِ توی یکی از مغازه که میخواستیم وارد بشیم، فاطمه جلوتر از ما رفت. صدا کرد، فاطمه بیا، توی گوش فاطمه آرام چیزی گفت و بعد به من و مادرش گفت:
ـ بفرمایید!
بعداً فاطمه به هم گفت:
ـ مامان حسن آقا صدام کرد و گفت، حواست کجاست؟ اول بذار بزرگترها برن.
حلقه و چند تکه وسایل خریدند و آمدیم منزل.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
حاج_محمود_کریمی_کربلایی_حمید_علیمی_خرابه.mp3
7.24M
🏴🏴🏴 روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها...
خلوتمیطلبهاینروضه👆
شبسوممحرم
@ayatollah_haqshenas
moharam_shab03_990601_5.mp3
3.58M
هرکه درد تودارد مرهم دارد
#محمدرضابذری
شبسوممحرم
@ayatollah_haqshenas
motiei-moharram98-sh4-2.mp3
15.73M
🏴روضه
#طفلانحضرتزینب سلاماللهعلیها
شب چهارم محرم
@ayatollah_haqshenas
Shab4Moharram1388[02].mp3
7.33M
به عالم نمیدهیم عشق تو را حسین..
#حاجمیثممطیعی
شب چهارم محرم
@ayatollah_haqshenas
یک شب دلش شکست به زینب گلایه کرد
فردا هنوز سَر نزده، انتخاب شد...!
#شبجمعه..
#بهوقتشهادت..
@ayatollah_haqshenas
بعضیا یه جوری با خادمین ابا عبدلله برخورد میکنن که کل محرمم بخوان تلاش کنن ...
مواظب تر باشیم
نزدیک ترین مسافر دور سلام
آیینه ی سبز قامت نور سلام
بی توهمه مرده اند در این عالم
ای نفخه دل نواز در صور سلام
السـلامعلیکیامــولاناصاحبالزمـان (عج)✨
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان تو روضه بخوان ..
شبمحرمپنجم
@ayatollah_haqshenas
راهمان گمشده دیباچه ی نور تو کجاست
بنشینیم کجا راه عبور تو کجاست؟!
#صاحبیومولای..
@ayatollah_haqshenas
تـو
فقط چارهی هر دردی و برمیگردی
وعدهی بی برو برگردی و
برمیگردی..
السلامعلیکیامولاییاصـاحبالزمـان (عج)✨✨
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
:
🍃✨امام صادق علیهالسلام:
«هر کس زیارت عاشورا بخواند ، شب اول قبر در آغوش امام حسین علیهالسلام قرار خواهد گرفت.»
📗 کامل الزیارات ، ص ۷۵
@ayatollah_haqshenas
یارفیقمنلارفیقله🤝
اگه با حسین؏ رفیق بشی ..
خود ب خود آدم میشی ♥️؛
✨#شهیدابراهیمهادی
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستهایم را سپر کردم برای حنجرت ..
🔅استوری
🌷#عبدللهبنالحسن علیهالسلام
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه های طب المعصومین برای رفع عوارض واکسن کرونا
🔸 استاد #ضیائی
#کرونا
#کروناهراسی
#حمایت_از_تولید_ملی
◣@Javaher_Alhayat ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیستوسه
🌻همسر شهید :
روز 18 دیماه 1385 رفتیم، دفترخانه عقد کردیم. گفت:
ـ خیلی دوست دارم، اولین جایی که بعد از محضر میرویم، حرم حضرت عبدالعظیم(ع) باشه آقا را زیارت کنیم. کنار حرمش عهد ببندیم که با هم صادق و مهربان باشیم و همیشه هم برای خدا قدم برداریم.
من قبول کردم؛ یعنی اصلاً هرچی حسن میگفت، نه، نمیگفتم. حتی برای شهادتش هم دعا کردم و نه، نگفتم. ما رفتیم حرم؛ اما بعضی از میهمانان ناراحت شده بودند، براشون توضیح داد که من دوست دارم، اول برم حرم. شما هم ناراحت نباشید در مهمانسرای حرم با هم شام خوردیم خیلی خوش گذشت. برای من یکشب بهیادماندنی شد. ❄️
یک هفته گذشت و من حسن را ندیدم آخر هفته قرار جشن عقد گذاشته بودیم من خیلی راضی به جشن نبودم، گفتم یکباره عروسی میگیریم؛ اما حسن میگفت:
ـ همه مراسم باید سر جای خودش برگزار شود دوست ندارم، بعداً حسرتش بمونه.
روز جشن عقد حاج آقا موسوی درچهای را خبر کرده بود، برامون خطبه عقد خواند و رفت.❄️
خانمها گفتند: گردنبند عروس را باید داماد ببنده، خجالت میکشید، دستاش میلرزید. هنوز درست و حسابی به صورتم نگاه نمیکرد. خواهرش به شوخی گفت:
ـ داداش چهکار میکنی؟ چرا سرت را پایین میاندازی. آن وقت میگن فاطمه را دوست نداریها؟
بالاخره بهزحمت گردنبندم را بست. جشن عقد ما با خیلی از جشنها فرق داشت ساده و بیسروصدا برگزار شد و با خوشی بهپایان رسید.❄️
هفت سفر عشق من و حسن از فردای عقدمان شروع شد. رفتیم، قم پابوس حضرت فاطمه معصومه(س) میگفت:
ـ من هرچه دارم، از بیبی دارم.
حسن رفت قسمت مردانه، من هم از درب زنانه وارد شدم. گفته بود که عجله نکنم حسابی زیارت کردم. هردو تایی رأس ساعت آمدیم سر قرار از حرم بیرون آمدیم، آقایی داشت، جارو میزد. رفت یک کیک و آب میوه خرید، بهش داد و برد یک جا نشاند که بخورد و جارو را ازش گرفت و کوچه را جارو زد. وسط
اشغالها یکتکه نان پیدا کرد. نان را برداشت و یک گوشه گذاشت. گفت:
ـ برکت خدا گناه داره توی دست و پا باشه.
جارو را داد به آقا و رفتیم سمت بازار برای تکتک اعضای خانواده یک تبرک خرید. همه را داد به من که زیر چادرم نگه دارم. با خودم گفتم:
ـ حسن چرا وسایلها را میده دست من نمیگه یک وقت دستم درد میگیره؟
در همین فکر بودم که گفت:
ـ فاطمه مردم وضع مالی خوبی ندارند؛ اگر وسایلها را من دستم بگیرم، میبینند و آنهایی که قدرت خرید ندارند، حسرت
میخورند، زیر چادرت باشه، نمیبینند.❄️
در این سفر دو تا از خصلت های زیبای حسن را شناختم که اوج و عصاره آن ویژگی، دلسوزی و مهربانی بود. چقدر خوشحال شدم که حسنِ من، خلق و خوی انساندوستی و کمک به ضعفا رو داره. واقعاً نعمت بزرگی بود.❄️
بعد از زیارت بیبی فاطمه معصومه(س) بهسمت جمکران حرکت کردیم و بهمحض اینکه گنبد مسجد را دید، ترمز کرد و پیاده شد. دعای فرج را خواند و بهسمت مسجد حرکت کردیم. وارد جمکران شدیم. حس و حال خوبی داشتم شاد بودم. همانند لحظاتی که از معلم مهربانم یا از پدر و مادر خوبم جایزه میگرفتم. انگار اینبار جایزه از طرف خدا بود. حسن عزیزم را به من هدیه داده بود. دل سیر زیارتنامه خواندم و به شکرانه داشتن حسن، از آقا امام زمان(عج) تشکر کردم. یکی از سفرهای عشقمان به اتمام رسید و بهسمت تهران حرکت کردیم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیستوچهار
🌻 همسر شهید:
یک هفته بعد از عقد آمد و گفت:
ـ فاطمه بیا با هم بریم حرم.
وقتیکه میگفت، حرم میدانستم که منظورش حرم حضرت عبدالعظیم(ع) است. یادمِ که هوا سرد بود، نماز مغرب و عشا را در مصلا خواندیم و زیارت کردیم. بعدش به پیشنهاد حسن پارک رفتیم و آرامگاه پشت حرم هر زمان بیرون میرفتیم، جایی را انتخاب میکرد که خلوت باشد و بتوانیم یه چیزی هم بخوریم. کمی باقالی خرید، یه جایی را پیدا کرد و با هم نشستیم. همینطور که باقالیها را میخورد، صحبت هم میکرد. همان شب گفت:
ـ فاطمه میخوام دو هفته بروم مأموریت.
شوکه شدم ، مکثی کردم و گفتم:
ـ الآن؟! چرا اینقدر طولانی؟!
ـ سعی میکنم، کارها را زود انجام بدم و بیام.❄️
در این دو هفته، من هم با خانوادهام رفتم مشهد؛ اما در تمام لحظات چشمم بهدنبال حسن بود. مدام میگفتم، کاش حسن هم الآن کنارم بود. سر پنج روز
آمد. دو روز پیشمان بود، دوباره رفت؛ یک هفتهای برگشت. یک روز در میان تماس میگرفت؛ اما خواسته بود که نپرسم کجا میره و چهکار میکنه. حتی میگفت: لطفاً موقع تلفن، مواظب حرفزدنت باش. هر سؤالی را نپرس.
یادمِ صبح بود، آمد. من هم خانه بودم. به هم زنگ زد و گفت:
ـ فاطمه بیا پشتِ پنجره.
پرده را کنار زدم، دیدم با یک موتورتریل ایستاده روبهروی منزلمان و برای من دست تکان میدهد. گفتم:
ـ بیا تو.
ـ الآن نمیتونم، باید موتور اداره را تحویل بدم. شب مییام بهتون سر میزنم.
شب آمد بستنی هم خریده بود کمی نشست و به بابام گفت:
ـ حاجی فردا دوباره عازم هستم.
پدرم گفت:
ـ حسن آقا چقدر میروی مأموریت کمی استراحت کن دوره نامزدی دیگه تکرار نمیشهها.
ـ بابا من از خدامِ، اما کارها نباید روی زمین بمونه.❄️
اینبار هم سفرش دو هفتهای طول کشید. وقتی آمد، برام یک لاکپشت آورده بود. گفت:
ـ فاطمه میدونستم، لاکپشت دوست داری برات آوردم.
اما من بهقدری دلتنگش بودم که تا دیدمش اختیار اشکام را نداشتم؛ فقط گریه میکردم، نمیتوانستم، صحبت کنم. تقریباً سه روزی گذشت. دوباره آمد و گفت: میخوام برم مأموریت، سه روزه برمیگردم.
بابام با جدیت تمام گفت:
ـ حسن آقا بسه دیگه، فاطمه داره اذیت میشه.❄️
بعد از عروسی کارهایش را لو داد. گفت:
ـ همه این سفرها برای سوریه بود میرفتم کارها را انجام میدادم و میآمدم.
گفت:
ـ فاطمه اگر بدونی اون روزها چه خطرهایی از سرم گذشت؛ هزار بار خدا را شکر میکردی که سالم برگشتم. گاهی چند روز داخل آب غواصی میکردیم. گاه چند روزی بدون امکانات یک جایی مخفی میشدیم، مهمات سنگین را از طریق آب جابهجا میکردیم یا از طریق هواپیما و محرمانه انتقال میدادیم.
هیچکدام از اینها را برایم نگفته بود، فقط میگفت:
ـ میرم مأموریت، و اجازه هم نداشتم بپرسم.❄️
بعد از ازدواجمان پانزده روز لبنان رفت باز هم گفت:
ـ میرم مأموریت.
وقتی برگشت، از روی شکلات و لباسی که برایم آورده بود، متوجه شدم. بعدش هم که همه چی را برایم تعریف کرد خودش هم یک پالتوی قشنگ از یک دوست لبنانی هدیه گرفته بود.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas