حمید علیمی_۲۰۲۱_۰۸_۰۷_۰۷_۴۵_۴۳_۶۸۵.mp3
6.15M
- بسم الله بپوشید پیراهن مشکی هارو
- بسم الله بیارین علم و بیرق هارو
#کربلاییحمیدعلیمی
#شوراحساسی💔!
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روشنگریهای دکتر روازاده درباره کرونا و واکسن کرونا
🔺راههای رفع عوارض واکسن
#کرونا
#کروناهراسی
#تحریم_واکسن_وارداتی
◣@Javaher_Alhayat ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارتسیزده
🌻مادر شهید :
حسن مهربان بود و هیچوقت تنهام نمیگذاشت. یکشنبهها برام سنگتمام میگذاشت. میرفتم کهریزک، خسته میشدم. وقتی میرسیدم منزل، میدیدم خونه کلی تغییر کرده. همه جا تمیز، غذا و چایی هم آماده. دو تا میریخت و میآمد کنارم مینشست، با هم میخوردیم. بهش میگفتم: پسرم تو درس داری، امتحانات دانشگاه نزدیکِ، چرا وقتت را تلف میکنی؟
ـ الهی که حسن فدات بشه شما که دعام کنی همه کارهام درست میشه.❄️
پس از پایان تحصیلات، وارد دانشکده علوم انسانی امام علی(ع) شد در دوره دانشجویی به دو تا از خواستههای خودش رسید. خیلی علاقه داشت، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شود. همیشه میگفت:
ـ بابام عمری خادم بوده؛ من هم باید راهش رو ادامه بدم.❄️
حسین و داوود هم خادم حرم بودند هر دو هفته یکبار شبهای جمعه میرفتند. حسن هم مثل بقیه اعضای خانواده خادم افتخاری حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. در همان سال، وارد سپاه هم شد. این دو تا کار را عاشقانه دوست داشت.❄️
حسن ، اول توی نیروی قدس افسریه، دفتردار بود. صبح میرفت، ظهر میآمد و دوباره میرفت تا غروب برمیگشت؛ اما دفترداری، حسن را راضی نمیکرد. کارش را تغییر داد و آموزش نیروها را بهعهده گرفت. کمکم در کنار آموزش، اعزام نیرو به سوریه را هم در اختیار داشت. هر زمان از دوستانش شهید میشدند، حسرت میخورد که چرا شهادت قسمت خودش نمیشود. بهش میگفتم:
ـ پسرم! همه که نباید، شهید بشن کار شما هم کمتر از شهادت نیست.
ـ مامان! با حرفهای شما آرام میشم؛ اما توی دلم یه غوغایی هست که با هیچچیز آرام نمیگیره.❄️
به سردار همدانی خیلی علاقه داشت کارهایش را طوری تنظیم و جفتوجور میکرد که به ایشان نزدیکتر شود. سردار همدانی هم خیلی از حسن راضی بود و اجازه نمیداد به سوریه برود. بعدها گفت:
ـ حسن نیروی خوبی بود. مثل ایشان را پیدا نخواهم کرد. حلال باشد، شیری که خورده است.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهارده
خواهر شهید :
هفتهای یکبار لباس خادمی میپوشید و میرفت حرم. بیشتر، شبها میرفت که کسی متوجه نشود. دوست نداشت، مردم محله، بهخاطر خدمتی که میکند، بهش احترام بگذارند؛ به همین خاطر ساعت هفت شب میرفت و صبح برمیگشت.❄️
یادمِ شب شهادت امام حسن عسگری(ع) بود با پسرم محمد رفتم حرم. حسن کنار ضریح ایستاده بود و گریه میکرد. محمد میخواست، برود کنارش، اجازه ندادم. گفتم:
ـ بذار دایی توی حال خودش باشه.
مشغول نماز شدم، بعد از نماز، حسن را ندیدم. به گوشیش زنگ زدم. گفت:
ـ آبجی غباررویی داریم داخل حرم هستم.
با دستمال سفید غباررویی میکردند. بعدها، شنیدم دستمال را داده بود به همسرش فاطمه که هر وقت شهید شد، بگذارند توی قبرش.❄️
با هم آمدیم بیرون که برویم منزل، سر راه غذای نذری دادند. سهم خودش را داد به یک رهگذر، گفتم:
ـ داداش چرا دادی؟ میبردی برای زن و بچهات؟
ـ این بنده خدا نیاز داشت.
یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، دیدم اون بنده خدا، نشسته لبه جدول با چه ولعی غذای نذری را میخورد. داداش حسن حق داشت. طفلی انگار خیلی گرسنه بود. این رفتار داداش روی پسرم تأثیر گذاشت محمد هم غذایش را به رهگذر داد و خوشحال شد.❄️
برادر شهید :
داداش حسن، صدایش میکردم؛ اما اگر یک وقت ازش عصبانی میشدم، بهش حسن خالی میگفتم. کل عمرش شاید یکی دوبار پیش آمده بود که از دستش ناراحت شوم؛ اما هرگز به یاد ندارم که حسین خالی صدایم کرده باشد. همیشه داداش حسین صدایم میکرد. اخلاق عجیبی داشت؛ گاهی تصور میکردم، برادر تنی ما نیست. همیشه تمیز و مرتب بود. پیراهن سفید یقه آخوندی میپوشید. بیشتر وقتها شلوارش هم سفید بود. موقع نماز به لباسش اهمیت میداد. میگفت:
ـ در نماز روبهروی محبوبترین فرد زندگیمان میایستیم. پس باید حواسمان به نوع پوشش ، نحوه نشست و برخواستمان باشد.❄️
⭕️عاشق نماز خواندنش بودم. یکبار بدون اینکه متوجه حضورم شود، رفتم طبقه بالا، گوشهای از اتاق که خلوت و دور از چشم بود، نماز میخواند. پشت سرش نشستم نماز را با آرامش کامل خواند تمام تعقیبات را هم بهجا آورد. تسبیحات خانم فاطمه زهرا(س) را ذکر کرد. بعد از نماز یادمِ سوره مبارکه واقعه را خواند. سرش را گذاشت، روی مهر و گریه کرد. واقعاً لذت بردم بهمحض اینکه مرا دید، خجالت کشید، بلند شد و به هم دست داد. پرسید:
ـ اینجا چهکار میکنی داداش حسین؟
ـ هیچی، اومدم به شما سر بزنم، مامان گفت بالایی، دیدم مشغول نمازی، منتظرت نشستم.
بهش گفتم:
ـ داداش حسن تو که هوش خوبی داری و
علاقه هم داری، چرا قرآن را حفظ نمیکنی؟ تقسیمبندی کن هر روز بخشی از آن را حفظ کن.
حرف قشنگی زد. گفت:
ـ داداش، اول میخوام، معنی کامل قرآن را بفهمم. درک کنم، بعد حفظ کنم.
اعتقادش بر این بود که حفظ قرآن به زبان عربی، بدون درک و فهم آن، فایدهای ندارد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
او
منتظر ماست که ما برگردیم 😔
الســلامعلیکــیاصـاحبالزمـان (عج)
#اللهمعرّفنیحجتک
@ayatollah_haqshenas
✨✨اَللَّهُمَّ الْمُمْ بِهِ شَعَثَنا...
خدایا با امام زمان؛
وضع نابسامان ما را سامان ده!
4_5794410739187845812.mp3
7.05M
#سیدمجیدبنیفاطمه
غیر تو حالم رو کسی نمیپرسه...
میخوام بدونی خیلی میخوامت!
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی حبیب بن مظاهر از اصحاب سیدالشهداء..
#پا_کار_حسین_ایستادهایم
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سینه زنی مدافعان حرم
فرودگاه دمشقسوریه
شهدای لشگر ۲۵ مازندران
از هر فرصتی استفاده کردن وصل شدن به امام حسین علیهالسلام
#حال_و_هوای_شهدایی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اُنس
@ayatollah_haqshenas
عربستانیا این عکسو دارن منتشر میکنن که مثلا مسخر کنن و ازین حرفا...
دیدی میگم اسکل و بوقين ؟؟
خب معنیش بدتره کــ
یعنیجنازهایرانیامازعربستاننمیبازه 😎
#اقتدار
#عربستان
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول ببینید یکم بخندین
بعدشبدونین ...
یه روزایی یه کسایی با این چیزا خون روی صورتشون رو پاک کردن🥀...
مسئولینی که الان بیدار شدین و به رگ غیرتتون بر خورد اولا صب بخیر
دوما تو راه که دارین میرین اینا رو جمع کنین یه سری به خوزستان بزنین همونجایی که این چفیه ها یه روزی خونی شده بزنید💔
#چفیهوسیلهجنگولکبازینیست
#مُـد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پانزده
مادر شهید:
وقتش رسیده بود که برای حسن زن بگیرم. در همسایگی ما خانوادهای بودند که دورادور میشناختمشان، پدرش با غلامرضا دوست مسجدی بودند. من هم با مادرش در مسجد محله آشنا شده بودیم از خیلی سال پیش، آن زمان که دخترانش کم سنوسال بودند، همیشه با مادرشان به مسجد میآمدند و تا آخر نماز آرام مینشستند. دختر بزرگشان زهرا خانم پزشک شد و ازدواج کرد؛ اما فاطمه خانم که دختر دوم خانواده بود، دانشجو بود چشمم بهدنبال دختر این خانواده
بود. قبل از فاطمه خانم، چندجا خواستگاری رفتیم؛ اما حسن پسند نکرد تا اینکه به خواستگاری فاطمه رفتیم.❄️
فاطمه به دلم نشست از طرفی متوجه شدم که خانوادهاش مؤمن و ولایتمدارند. خلق و خویشان با خانواده ما جور بود ایشان هم پدرشان سپاهی بود. وقتی بررسی کردم و خوب سنجیدم دیدم، از هر نظر به حسن من میخورد این بود که با پدرش در میان گذاشتم و برای دیدن خودش و خانوادهاش اجازه گرفتیم و رفتیم منزلشان.❄️
🌻 خواهر شهید :
از شوق و ذوق آرام و قرار نداشتم، داداش تهتقاریم داشت، داماد میشد. اولینبار، پدر و مادر رفتند، منزل عروس خانم. بیصبرانه منتظر بودم که برگردند و نظرشان را بگن، هر دو راضی بودند. هم از خانواده فاطمه و هم از فاطمه جان، سری دوم من و مامان و خواهرم رفتیم. حسن به شوخی گفت:
ـ آبجی خوب دقت کن الکی عیب رو دختر مردم نذاریها، مامان که میگه این دختر خانم هیچ ایرادی نداره.❄️
خیلی خوب استقبال و پذیرایی کردند. بسیار مؤدب و خوشاخلاق بودند و من یکی که عاشق ادبشان شدم. فاطمه خانم هم که جای خودش را داشت. فهیم و مؤدب و محجبه، یکتکه جواهر بود همانی بود که برادرم به دنبالش میگشت.❄️
برای بار سوم حسن را هم با خودمان بردیم.
داداشم طفلک خیلی خجالتی بود وقتی هم که گفتیم با فاطمه چند کلامی حرف بزنند و سنگهایشان را وا بکنند، به قول معروف تا بناگوش سرخ شد. رفتند توی اتاق که با هم صحبت کنند؛ اما با شرم و حیا راه میرفت، سرش پایین بود. رفتم در گوشش گفتم:
ـ حسن توی اتاق سرت را پایین نگیریها سرت را بالا بگیر باادب و احترام حرفهایت را بزن انشاءالله هر دو، دست پر بیایید بیرون.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_شانزده
همسر شهید :
اوایل دیماه سال 1385 بود و من از سرنوشتی که برایم رقم میخورد، بیخبر بودم. روزهایم را با درس و دانشگاه میگذراندم عشق به درس، مرا از اطرافم بیخبر کرده بود.❄️
یک شب، مادر کنارم نشست؛ دستانم را در دستانش گرفت. با مهربانی گفت:
ـ فاطمه جان میخواهم، چیزی بهت بگویم؛ قرار است، برایت خواستگار بیاید.
خیلی تعجب نکردم. گفت:
ـ چیه، باور نمیکنی؟
خب، هر خواستگاری را، به من نمیگفتند؛ اگر از نظر خودشان تأییدشده بود، آنوقت به من هم میگفتند. گفتم:
ـ چرا مامان، باور میکنم. اسمش حسنِ؟!
مادر چشمانش درشت شد. اول فکر کرد، مسئله عشق و عاشقی در میان هست و ایشان بیخبرند. گفتم:
ـ دو هفته پیش خوابش را دیدهام.
داخل حرم عبدالعظیم آقایی صدایم کرد و انگشتری به دستم انداخت و گفت:
ـ مالِ حسن آقاست.
دوباره پرسیدم:
ـ اسمش حسن آقاست؟
مادر با تعجب و بریدهبریده گفت:
ـ بله دخترم، اسمش حسنِ! آقای حسن غفاری!
بدون اینکه حرفی بزنم، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چند دقیقه طول کشید تا مادرم با خودش کنار بیاید.❄️
خانواده حسن سهبار به منزل ما آمدند که در واقع مرحله اول و دوم معارفه بود. آشنایی دو تا خانواده که حسن آقا همراهشان نبود.❄️
بار سوم به همراه حسن آمدند. همه از زیبایی چهره و نظم و پاکیزگیاش صحبت میکردند؛ اما من بهدنبال انگشتری بودم که توی خواب نشانهای را برایم به امانت گذاشت. وقتیکه چایی آوردم، انگشتر عقیق قرمز را توی انگشتش دیدم بسیار زیبا و بینظیر بود. یقین دانستم که بین خواب و این انگشتری، یک ارتباط مقدسی باید باشد.
یکسری صحبتها شد و خانوادهها صلاح دانستند که برویم داخل یکی از اتاقها صحبت کنیم و با هم بیشتر آشنا شویم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبق معمول عدالتخورا شروع کردن به تخریب!
چرا تو این کشور یکی میخواد کار کنه حاشیه درست میکنین؟
#مخبر
#انتخاب_اول_سیدرئیسی
#نظر_حضرت_اقا
@ayatollah_haqshenas
May 11
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
السـلامعلیکیـامولای یاصاحبالزمـان✨
#ظهورنزدیکاست
@ayatollah_haqshenas
:.✨
با هرکسی نباش!!
با کسانی باش که تو را زیاد میکنند.
و بدان که!
هرکسی جز حق از تو میکاهد
و ببین هنگامی کھ با فلانشخص یا با فلان نفر مینشینی او چھچیزی را در تو بزرگ میکند؟!
خودش را
خودت را
دنیا را
و یا "خدا♥️" را....
#استادعلیصفاییحائرۍ
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریهش یه چیز دیگس.. 👌
🍃استوری
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_هفده
تا به آن روز به چهره هیچ مرد نامحرمی نگاه نکرده و همکلام نشده بودم و این درسی بود که از مکتب پدرم یاد گرفته بودم؛ اما انگار آن شب از دفتر ادب و تربیت پدر، فرمان دیگری رسید: به فاطمه بگو خوب نگاه کند، ببیند، حرف بزند و تصمیم بگیرد. ❄️
خجالت میکشیدم؛ اما مادر گفت:
ـ دخترم حساب یک عمر زندگیِ ما فقط نظر دادیم، انتخاب با توست شما میخواهید زندگی کنید، بلند شدیم و بهسمت اتاقی که پنجرهاش روبه حیاط بود، رفتیم آرام قدم برداشتیم. هر دویمان میدانستیم که من باید پشت سر راه بروم. با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبهرویهم نشستیم سرم پایین بود به یاد سفارش پدر افتادم، خوب نگاه کنم، ببینم و حرف بزنم. او بگوید و من بشنوم من بگویم و او بشنود و تصمیم بگیرم. امشب، سرنوشتی دیگر برایم رقم میخورد، باید دقت کنم. حسن هم سرش پایین بود فرصت مناسبی بود، کامل ببینمش، نگاهش کنم. چون قرار بود، شریک زندگیام شود مدتی به سکوت گذشت یک صدایی در درونم میگفت:
ـ فاطمه حرف بزن، چیزی بگو.
در این کش و قوس بودم که صحبت کرد یکدفعه گلویم خشک شد به دنبال قطره آبی بودم که گلویم را تر کنم.❄️
حرف زدیم، از همه چیز و همه جا، از
علایقمان گفتیم، از سلیقههایمان، عقایدمان، ولایتمداری و رهبری حرف زدیم، هر دوتایمان در یک خط بودیم
من بیشتر میپرسیدم، از آشپزیکردن آقایان در منزل، کمک به همسر، اجازه برای اشتغال زن در خارج از منزل و... .
پاسخ او برای تمام سؤالاتم منفی بود؛ اما جواب من برای ازدواج با حسن مثبت.
بلند شدیم، بیاییم بیرون، تازه فهمیدم که به حسن علاقهمند شدهام. قلبم برایش میتپد. او جلوتر میرفت و من پشتِ سرش. همانطور که قدم برمیداشت، گویی از من دور میشد، دلتنگی عجیبی به سراغم آمد. دیگر فکر و خیالم حسن شده بود. ای کاش! آن روز جایجای آن اتاق، عاشقانههایمان را مینوشتند. شاید امروز کمتر دلتنگش میشدم.❄️
و اما ...
پای سفره عقد یکجا دلم تپید و جای دیگر لرزید. آن لحظه که «هفت سفر عشق» مهریهام شد، دلم بدجور برایش تپید، نه برای سفر که برای مردانگی مرد بودنش با فاصله چند دقیقه دلم لرزید. گفت:
ـ فاطمه، تو الآن پای سفره عقد نشستهای، شنیدهام در این لحظه دعای عروس برآورده میشود. یه خواهشی دارم؛ اما نه نگو
مگر میشد، به حسن، به امید زندگیام، نه بگویم. چشم، تنها واژهای بود که برای تقاضایش میشناختم.
چشم در چشم من نگاه کرد و گفت:
ـ دعا کن شهید شوم!❄️
وای خدای من، هنوز حلاوت زندگی را نچشیدهام، سکوت کردم، عاقد خطبه میخواند و فاطمه باید دعای شهادت کند، برای عزیزش، برای کسی که قرار است، محبوب و انیسِ سالها زندگیش شود با التماس نگاهم کرد و من دعا کردم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_هجدهم
آن روز همان لحظه اولینِ پیوندمان اشک دلتنگیام برای حسن عزیزم بر سر سفره عقد فرو ریخت، عاقد خطبه میخواند:
ـ قال رسولالله: النکاح سنتی فمن رغب سنتی لیس منی، دوشیزه فاطمه امینی ...❄️
اما به گمانم عطر گل یاس پیچید و من رفتم، نه خودم که هوش و حواسم رفت به حیاط خانه پدری که پر از گل یاس بود. عطرش هر رهگذری را مدهوش میکرد. من و زهرا، توی هم حیاط بازی میکردیم، میخندیدیم و شاد بودیم. مادر برایمان چادر زده بود. با بچههای همسایه خاله بازی میکردیم. فتانه، فرزانه، فاطمه و... دوستان ما بودند.❄️
پدرم تاب بسته بود، نوبتی مینشستیم و تاب میخوردیم. پدرم دوچرخه خریده بود، نوبتی سوار میشدیم و سه دور می زدیم بعد نفر بعدی سوار میشد .
پدرم با گچ خانههای لیلی برایمان کشیده بود و غروب که میشد، بچهها یکییکی در میزدند. داخل چادر مینشستیم و بازیها را دنبال میکردیم اول تاب میخوردیم، خیلی لذت داشت بعد لیلی، بعدش دوچرخهسواری، مادرم از ما پذیرایی میکرد و گاه خودش، همبازی ما میشد. صدای در میآمد، تقتق، بدوبدو میرفتم، در را باز میکردم و میپریدم بغل پدرم، بچهها میدانستند، پدر که آمد، باید بروند و میرفتند.❄️
پدرم معلم بود، معلم ریاضی و خیلی هم باهوش، رشته پدرم معدن بود و برای سنگرسازی از طرف آموزش و پرورش به جبهه اعزام شد و من بعد از آن پدر را خیلی کم میدیدم هر وقت صدای زنگ میآمد یا تقتق میشنیدم، طبق عادت از جا میپریدم. مادر، نگاهم میکرد و با اشاره میگفت: بنشین، من باز میکنم
او خوب میدانست که پدر، پشت در نیست، صدایی شنیدم:
ـ عروس رفته گل بچینه.
و من جملات قبل از آن را نفهمیدم. حال باید دعا میکردم، حسن من شهید بشود. آیا فرزندانم را بدون او بزرگ کنم؟ تکلیف تاببازیهای بچههای من چه میشود؟ تکلیف انتظار فرزندانم پشتِ در، چه میشود؟ و هزار و یک سؤال، ذهنم را مشغول کرده بودند که عاقد گفت:
ـ عروس خانم برای بار سوم میگویم، آیا وکیلم؟
و من گفتم:
ـ بله
انگار که گفتم بله حسن را قبول دارم و همسرش شدم. برایش دعا کردم که بی او، دنیایم را سر کنم. فرزندانم را بزرگ کنم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas