💢 صحّت نماز با خون كمتر از بند انگشت اشاره
💠 صحّت نماز با خون كمتر از بند انگشت اشاره، چند شرط دارد:
1️⃣- خون حیوان نجس العین (سگ و خوک) و حیوان حرام گوشت و مردار و انسان کافر نباشد.
2️⃣- #رطوبتی از #خارج به آن خون نرسیده باشد مگر درصورتیکه رطوبت با خون مخلوط شده و در آن مستهلک شود و مجموع آنها هم بیش از اندازۀ مجاز نشود که در این صورت، نماز با آن صحیح است و در غیر این صورت نماز با آن بنابر احتیاط واجب صحیح نیست.
3️⃣- #خون_حیض_نباشد؛ اگر اندکی هم از آن خون بر بدن یا لباس نمازگزار باشد، نماز باطل است و بنابر احتیاط واجب خون نفاس و استحاضه نیز همین حکم را دارد.
🔺 رساله نماز و روزه،مسأله ۷۰
💯------------------💯
@TehranTanhamasiri
🔶حاچ اقا پناهیان می گن یک رفیق شهیدی ما داشتیم،
ایشون خیلی به ما لطف داشت، خیلی به اصطلاح ما رو دوست داشت،
دم درِ هیات، یعنی به حدّی ایشون به بنده علاقه داشت که سنش هم، همسن همدیگه بودیم 💠
ولی توی کلاسهای درسی که ما داشتیم، ایشون شرکت میکرد از سر بزرگواری🍃
اولین هدیهی روز معلم رو من از ایشون دریافت کردم 🎁
اونوقت روی اون هم ننوشته بود از طرف کی، داده بود به یه کسی،
من فقط از شدت محبتی که این آدم به بنده داشت،
حدس زدم به اون رفیقمون گفتم کی این رو داده؟ گفت: گفته نگو.🙂💠
گفتم من فقط یه اسم میبرم، فلانی؟❓
گفت آره.
چه طور از بین 25 نفر شما همون یه نفر رو تشخیص دادی؟ گفتم آخه دلش خیلی دلِ عجیبیه...
💠🌀🔷
دمِ درِ هیأت اومدم باهاش سلام علیک کنم، گپ بزنم، تو کجا بودی؟ 👋
تازه از جبهه اومده بود. گفت ببخشید قرآن دارن میخونن.
من برم حالا بعداً وقت هست که وایستیم با همدیگه صحبت کنیم.😳😳
🌀زد توی ذوق من! شوخی ندارم با تو، جلسهی قرآنه،
دور هم نشستن رحل قرآن چیده بودن داشتن میخوندن.
🔅نه اینکه یه قاری برجسته هم اومده باشه که آدم بخواد ازش لذت ببره.
دست رد زد به سینهی من و من رو زد کنار.
من اصلاً جا خوردم.❗️❗️
حالا بنده خودم مسئول اون هیأت بودم.
گفت من وایستم با شما صحبت کنم، فرصت دورِ رحل قرآن نشستن رو از دست بدم؟❓❗️
تعارف نداره. این خاطره اصلاً شفاف توی ذهن من مونده. 💧
حتی یادمه اون منزل شهیدی که جلسه گرفته بودیم کجای حیات ایستاده بودیم این حرف رو بهش زدم، من رو زد کنار، با مهربانی. 🌀
شما هر کی هستی، الآن جلسهی قرآنه.💠
اونوقت اولین کسی بود که توی اون هیأت پای قرائت قرآن اشک میریخت. 😭
قرآن میخوندن گریه میکرد. همینجوری مثل ابر بهار، میدیدن بچهها.
🌀 وقتی به شهادت رسید دو نفر دیگه از بچههای جلسه اشک میریختن. اون دو تا هم شهید شدن.
بعد چند نفر دیگه اشک میریختن، اونها هم همه شهید شدن.
اصلاً انگار رسم بود، اینها به ارث میدادن این روحیهی لطیف خودشون رو.🍃🍃