ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 451
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از کنار جواد گذشتم و کمی در سنگرها گشتم. در بازگشت متوجه شدم که جواد، پیکر غرق در خون محمد نصرتی را پیدا کرده است. به تماشایشان ایستادم؛ جواد گوشه جانمازش را با عطری که چند روز پیش از مشهد خریده بود خیس میکرد و صورت محمد را با آن پاک میکرد. گریه اش دلم را به درد آورد. نزدیکتر شدم و جواد را صدا زدم: «جواد!... تو چرا اینجا موندی؟» با صدای حزین و گرفته ای گفت: «تو که گفتی محمد جلو رفته، محمد که شهید شده... ببین!»
ـ من ازت میپرسم چرا اینجا اومدی؟ چرا سنگرو خالی گذاشتی و اینجا اومدی؟!
میخواستم لحن صحبتم توأم با تحکم باشد که مجبور شود از آنجا برود. همیشه وقتی چنان صحنه هایی را میدیدم و سر بچه ها داد میزدم و عصبانی می شدم، واقعاً دلم خون گریه میکرد. خصوصاً که در شهادت امیر چنان حالی را تجربه کرده بودم. حالا جواد را میدیدم که چقدر پریشان است، افسوس آن لحظه نمیدانستم دوری آنها از هم زیاد طول نمیکشد.
جواد بلند شد. من هم راه افتادم. ساعت حدود ده صبح بود که «کاظم لطفی» مرا دید و گفت: «سید! بیا این هم پولهایت!» و بعد کلی پول خُرد به من داد! قصه این بود که وقتی مشهد بودیم زیاد خرج کرده بودم. آنجا وقتی فکر میکردم این بچه ها احتمال دارد چند وقت دیگر کنار ما نباشند اصلاً به خرج کردن و تمام شدن پول اهمیت نمیدادم. آنجا پول من تمام شد. وقتی به دزفول رسیدیم به خانه زنگ زدم و گفتم که برایم پول بفرستند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 452
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از این طرف کاظم لطفی هم قبل از عملیات به تبریز رفت و قرار شد به خانه ما سری بزند. او که نیروی اطلاعات ما در عملیات کارخانه نمک بود، پول را از خانه مان گرفته و همراه خودش به خط آورده بود! پول همه اش بیست تومنی و پنجاه تومنی بود و حالا او پولها را به من تحویل میداد. خنده ام گرفت.
ـ آخه من این پولها رو کجا جا بدم؟! کاش میذاشتی عقب میموند.
ـ به فکرم رسید بیارم جلو بهت بدم!
در آن هنگامه جیبهای پر از پولم شده بود یک مشکل اضافی. به بچه ها میگفتم: «هر کی پول احتیاج داره بدم! پول...»
ظهر برای ناهار کوفته آوردند. من هم کوفته دوست داشتم و دو سه تا خوردم. بعد از ناهار سروصدای بچه ها درآمد و معلوم شد کوفته ها بیات بود هاند و به معده بچه ها نساخته است. وضع به هم ریخت و حتی کسانی که نصف یک کوفته را خورده بودند در صف دستشویی نوبت گرفتند. تعجب کردم که چه شده من با آن همه کوفته ای که خوردم چیزیم نشد! فکر میکردم بعد از آن همه بلا و مصیبتی که بر سر بدنم آمده واقعاً با مردم عادی فرق دارم!
ساعاتی از ظهر نگذشته بود که از دور دیدم چهار نقطه سفیدرنگ به طرف ما حرکت میکنند. گرای خوبی برای دشمن بودند. دقت کردم و متوجه شدم چهار روحانی رزمنده اند که اتفاقاً هر چهار نفرشان عمامه سفید بر سر داشتند. نتوانستم آرام بگیرم و منتظر رسیدنشان باشم.
.ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
﷽
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
🖼️️امروز یکشنبه31 شهریورماه 1398
🌞 اذان صبح: 04:28
☀️ طلوع آفتاب: 05:52
🌝 اذان ظهر: 11:57
🌑 غروب آفتاب: 18:02
🌖 اذان مغرب: 18:20
🌓 نیمه شب شرعی23:15
@telaavat
امام على عليه السلام:
فضيلت، غلبه بر عادت است
الفَضيلَةُ غَلَبَةُ العادَةِ
📚غررالحكم حدیث357
امام على عليه السلام:
گرسنگى كشيدن، چه نيكو يارى دهنده اى بر سركشىِ نفْس و شكستن عادت آن است
نِعمَ العَونُ عَلى أشَرِ النَّفسِ وكَسرِ عادَتِهَا التَّجَوُّعُ
📚غرر الحكم حدیث 9942
امام على عليه السلام:
عادت، دشمنى است كه انسان را در تملّك خود دارد
العادَةُ عَدُوٌّ مُتَمَلِّكٌ
📚غرر الحكم حدیث958
🆔 @telaavat
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
⏪سوره مائده آيه 88
(بسم الله الرحمن الرحیم)
⤵«٨٨» ﻭَﻛُﻠُﻮﺍْ ﻣِﻤَّﺎ ﺭَﺯَﻗَﻜُﻢُ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺣَﻠَﺎﻟًﺎ ﻃَﻴِّﺒﺎً ﻭَﺍﺗَّﻘُﻮﺍْ ﺍﻟﻠَّﻪَ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﺃَﻧﺘُﻢ ﺑِﻪِ ﻣُﺆْﻣِﻨُﻮﻥَ
ترجمه🔻
⤵ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺭﻭﺯﻱ ﺣﻠﺎﻝ ﻭ ﭘﺎﻛﻴﺰﻩ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﺸﻴﺪﻩ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻳﺪ، ﭘﺮﻭﺍ ﻛﻨﻴﺪ.
─┅─═ঊঈ🐝ঊঈ═─┅─
ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎ⚡📬
⤵ﻣﻌﻤﻮﻟﺎً ﻓﺮﻣﺎﻥ «ﻛﻠﻮﺍ» ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﺎﻧﻨﺪ:
🍃«ﻛﻠﻮﺍ . . . ﻭﺍﺷﻜﺮﻭﺍ»(٣٧٦) ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺷﻜﺮ ﻛﻨﻴﺪ.
🍂«ﻛﻠﻮﺍ . . . ﻭﻟﺎﺗﻄﻐﻮﺍ»(٣٧٧) ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﻃﻐﻴﺎﻥ ﻧﻜﻨﻴﺪ.
🍃«ﻛﻠﻮﺍ . . . ﻭﺍﻋﻤﻠﻮﺍ»(٣٧٨) ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﻛﺎﺭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﺩﻫﻴﺪ.
🍂«ﻛﻠﻮﺍ . . . ﻭﺃﻃﻌﻤﻮﺍ»(٣٧٩) ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺭﺍﻧﻴﺪ.
🍃«ﻛﻠﻮﺍ . . . ﻭﻟﺎﺗﺴﺮﻓﻮﺍ»(٣٨٠) ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﻜﻨﻴﺪ.
🍂«ﻛﻠﻮﺍ . . . ﻭﻟﺎﺗﺘّﺒﻌﻮﺍ ﺧﻄﻮﺍﺕ ﺍﻟﺸّﻴﻄﺎﻥ»(٣٨١) ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﺭﻭ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﺒﺎﺷﻴﺪ.
🍀ﺩﺭ ﺣﺪﻳﺚ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ: «ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ، ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺩم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﻠﺎﻝ ﻣﻌﻴﻦ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﺍم ﺭﻭﻱ ﺁﻭﺭﺩ، ﺍﺯ ﺳﻬﻢ ﺣﻠﺎﻝ ﺍﻭ ﻛﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ».
─┅─═ঊঈ🐝ঊঈ═─┅─
ﭘﻴﺎم ﻫﺎ⚡📬
١-🌸 ﺑﻬﺮﻩ ﮔﻴﺮﻱ ﺍﺯ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﻣﺎﺩﻱ ﺣﻠﺎﻝ ﺑﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻣﻨﺎﻓﺎﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ. «ﻳﺎ ﺃﻳّﻬﺎ ﺍﻟّﺬﻳﻦ ﺁﻣﻨﻮﺍ... ﻭ ﻛﻠﻮﺍ»
٢-🏵 ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﺩﻗّﺖ ﻛﻨﻴﻢ. «ﺣﻠﺎﻟﺎً، ﻃﻴﺒﺎً، ﻭﺍﺗّﻘﻮﺍ» (ﻫﻢ ﺷﻴﻮﻩ ﻱ ﻛﺴﺐ، ﺣﻠﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺷﻴﻮﻩ ﻱ ﻣﺼﺮﻑ ﺁﻥ)
٣-🌸 ﺭﺯﻕ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﺳﺖ، ﭘﺲ ﻋﺠﻠﻪ ﻭ ﺣﺮﺹ ﻭ ﺣﺮﺍم ﺧﻮﺍﺭﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ. «ﺭﺯﻗﻜﻢ ﺍﻟﻠّﻪ ﺣﻠﺎﻟﺎ ﻃﻴّﺒﺎ»
٤-🏵 ﺗﻘﻮﺍ، ﻟﺎﺯﻣﻪ ﻱ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ. «ﻭﺍﺗّﻘﻮﺍ ﺍﻟﻠّﻪ ﺍﻟّﺬﻱ ﺃﻧﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺆﻣﻨﻮﻥ»
📚 ﺑﻘﺮﻩ، ١٧٢.
ﻃﻪ، ٨١.
ﻣﺆﻣﻨﻮﻥ، ٥١.
ﺣﺞ، ٢٨.
ﺍﻋﺮﺍﻑ، ٣١.
ﺍﻧﻌﺎم، ١٤٢.
ﺗﻔﺴﻴﺮ ﺍﻃﻴﺐ ﺍﻟﺒﻴﺎﻥ
@telaavat
👆👆👆
#انسانیت
🍃🌸رجبعلی خیاط مستاجری داشت.که زن و شوهر بودند با 20 ریال اجاره
بعد از چند وقت این زن وشوهر صاحب فرزند شدن رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت:
🍃داداش جون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن🌸
🍃این ۲۰ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت "🌸
👇👇👇
✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 453
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به دو به طرفشان رفتم، در حالی که به شدت عصبانی بودم و می ترسیدم دشمن هر لحظه با گرا گرفتن آن نقطه های سفید، باران گلوله هایش را رویمان بریزد. تا نزدیکشان رسیدم داد زدم: «شما چرا اومدید؟»
ـ اومدیم به شما روحیه بدیم!
دوباره با صدای شبیه فریاد گفتم: «آگه میخواین به ما روحیه بدین آذوقه ما رو جلو برسونین، آب برسونین!» واقعاً در خط تشنگی کلافه مان کرده بود، در حالی که ماشین تدارکات تا جایی که میتوانست جلو بیاید، آمده و گونیهای کمپوت، آب، یخ و نان را آنجا ریخته بود. منتها این وسایل با خط فاصله داشت. من و این برادران روحانی هم نزدیک وسایل رسیده بودیم و من داشتم سرزنششان میکردم. اول عمامه هاشان را برداشتم و دادم دستشان و بعد پشت هر کدام دو سه گونی وسایل گذاشتم. خودم هم از وسایل برداشتم و در حالت نیمخیز آنها را جلو آوردم. بعد از اینکه پیش بچه ها رسیدم یکی از آنها از آقا جلال زاهدی پرسیده بود: «این برادر کیه که اینقدر عصبانیه؟!»
در خط نیرو کم بود. در حالی که هنوز مواضع ما تثبیت نشده بود، مجبور شده بودیم با فاصله پانصد متری بچه ها را نگهبان بگذاریم. این فاصله ها پر از جنازه عراقیها بود. از یک طرف نگران تعداد کم نیروها بودیم و از طرف دیگر ناراحت از اینکه نیرویی برایمان نمیفرستادند. حاضر بودیم هر شرایطی را تحمل کنیم اما منطقه حفظ شود و خون شهدای عزیزمان هدر نرود.
توپخانه ها هنوز کار میکردند و ما باید آن شب مهتابی را هم بیدار میماندیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 454
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قبلاً هم تجربه کرده بودیم که هر وقت فاصله مان با دشمن چهارصد پانصد متر بود، راحت میشد جنگید اما هر قدر فاصله کم میشد درگیری هم مشکلتر میشد. با وجود شرایط سختمان باور نمیکردم عراق بتواند پاتکی بزند و موفق بشود. آن شب، شب سختی بود. بچه ها در فاصله های نسبتاً دوری به تنهایی باید میان جنازه های عراقی بیدار میماندند و نگهبانی میدادند. به بچه ها سر میزدم و فکر میکردم به جای نگهبان، گشت بگذارم تا در فاصله هزار متری دو نفر با هم گشت بدهند.
آن شب تا صبح تا جایی که بدنم یاری میکرد بیدار ماندم و به بچه ها سر زدم. گفته بودند نیمه شب لودرها می آیند تا خاکریز قبلی ما و خط عراق را به هم وصل کنند در آن صورت خاکریزی در منطقه تشکیل میشد که تا سه راهی مرگ ادامه می یافت. نزدیک صبح با سروصدای زیادی که میشنیدم، بیدار شدم. متوجه شدم لودرها کار میکنند. به طرف لودری که جلوتر بود میرفتم که دیدم راننده لودر پایین پرید و فرار کرد. یک نفر دیگر هم کنار او بود که حالا با هم داشتند عقب میدویدند. بنده خدا فکر کرده بود من عراقی هستم! «رضا» یکی از بچه های مهندسی لشکر آنجا بود. با هم سلام و احوالپرسی کردیم و پرسیدم: «اینا چرا دارن فرار میکنن؟!» رضا صدایشان کرد: «این از بچه های خودمونه.» تا رسیدند گفتم: «ما دو شبه تو این خطیم. مگه عراقیها جرئت میکنن بیان تو این خط!» به هر حال اول صبحی کمی هم خندیدیم.
کار احداث خاکریز گرچه خوب بود اما ضررهایی هم به ما زد. به ما نگفته بودند با احداث خاکریز سنگرهایمان از بین میروند.
.ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat