eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
32. ما تو را ندیده بودیم آن جا قیامتی بود که صدای تو به راه انداخته بود @telkalayyam
33. پیرمرد سیب ها را گوشه ی عبای عربی ریخته بود و به زائرها تعارف می کرد صدای اذان می آمد @telkalayyam
34 ... ما زیر لب نوحه می خواندیم پابه پای ما فرات سینه می زد @telkalayyam
35. صدا ما را از حیرت ضلالت نجات داد و گرفتار عشق کرد... @telkalayyam
36. مقاتل راستش را نگفته اند تو آب را به خیمه ها رسانده بودی @telkalayyam
37. صدا از ما یاری می خواست و به یاری ما آمده بود @telkalayyam
38. و در یکی از موکب ها دختربچه ی شیرین زبانی بود که برادر شش ماهه اش را در آغوش گرفته بود @telkalayyam
39. ما رسیدیم او منتظر ما بود... @telkalayyam
40. ما دیگر هیچ وقت از آن جا برنگشتیم @telkalayyam
دو سلام سلام! شما به یکی که اسمش سلام باشد چه جوری سلام می کنید؟ من هر وقت سلام را می بینم یا تلفنی با هم حرف می زنیم می گویم سلام سلام بعد با هم می خندیم. سلام برادر کوچک زهیر است و خادم حرم حضرت عباس علیه السلام ما به طور عادی هیچ وقت سلام را نمی بینیم چون خادم حرم است و از اول ماه صفر تا اربعین مرخصی ندارد. دوستی ما برمی گردد به سال اولی که مهمان خانه شان بودیم. یعنی خانه ی ابوزهیر از خانه ی ابوزهیر تا کربلا دو روز راه است. موقع خداحافظی من طبق عادت معهود موبایلم را جا گذاشتم و وقتی متوجه شدم که نزدیک طویریج بودیم و به خاطر ازدحام هیچ ماشینی نمی توانست ما را به کفل برگرداند. سید سلمان زنگ زد به زهیر که ببیند گوشی من منزل آنها جا مانده یا جای دیگری آن را گم کرده ام؟ گوشی منزل زهیر بود اما کاری نمی شد کرد. خلاصه زهیر گوشی را فرستاده بود کربلا برای سلام و سلام، پرسان پرسان و ستون به ستون نزدیک مدینةالزائرین ما را پیدا کرده بود و گوشی را تحویل داده بود. پارسال هم که منزل ابوزهیر بودیم، خانم از ام زهیر پرسیده بود شما که پسرتان خادم حرم است از این آب های دور قبر قمربنی هاشم علیه السلام ندارید که من تبرکی ببرم؟ و آنها هم گفته بودند نه. فردا صبح ما خداحافظی کرده بودیم و راه افتاده بودیم اما چند ساعت بعد سلام زنگ زده بود که کجایید و خلاصه نزدیک های غروب توانسته بود ما را پیدا کند و آب متبرک را به ما برساند تا مادرش شرمنده ی مهمان هایش نماند. امسال هم ظهر یکی از روزهای پیاده روی مهمان یکی بودیم به اسم حاج موسی. گرما که کمی فروکش کرد خداحافظی کردیم و طبق معمول شماره موبایل رد و بدل کردیم و راه افتادیم. نزدیک غروب اخوی یادش آمد که جواریب و این جور چیزها را روی بند رخت خانه ی حاج موسی جا گذاشته. گفتم اگر می خواهی برگردیم. گفت نه ارزشش را ندارد. از آن شب تا دو سه روز هی حاج موسی زنگ می زد. تماسش را جواب ندادم. معلوم نبود اگر جواب می دادم پیرمرد می خواست به خاطر جواریب و این جور چیزها چند روز دنبال ما بگردد. @telkalayyam
سه توی ازدحام طویریج با سیدمحمدمهدی داشتیم تعریف می کردیم و راه می رفتیم من داشتم تعریف می کردم که ما وقتی بچه بودیم پدرم یک پیکان داشت که هیچ وقت معلوم نشد چند نفر توی آن جا می شوند. مسافرت که می خواستیم برویم به همه اعلام می کردیم و هر کس که می خواست با ما می آمد. بدون هیچ محدودیتی. بالاخره اتوبوس هم که باشد بلیطش تمام می شود اما بابای من هیچ وقت به هیچ کس نگفت که جا نداریم. سیدمحمدمهدی می گفت ما اهوازی ها یک ضرب المثل داریم که می گوید جا به دله. گفتم چه ضرب المثل قشنگی. آدم توی اربعین با تمام وجود این را حس می کند. چه وقتی که هشت نفری سوار تُک تُک می شوید چه وقتی که توی خانه ی خیلی کوچک سیدمحمد که جای سوزن انداختن نیست از صاحبخانه می شنوی که اگر دوست و فامیلی دارید که جا ندارد آدرس بدهید که بیاید اینجا. چه وقتی که بین آن جمعیت چند میلیونی بالاخره تو هم به زیر آن قبه می رسی... @telkalayyam
چهار خانه ی ابواحمد خانه ی خیلی کوچکی بود و او نمی توانست مهمان زیادی به خانه بیاورد. آن روز ظهر فقط ما پنج نفر مهمان ابواحمد بودیم اما او از اینکه توانسته بود دو تا سید شکار کند خوشحالی زایدالوصفی داشت. پسرها و دامادها و نوه های ابواحمد چپ و راست مشغول پذیرایی از ما پنج نفر بودند و ابواحمد به پشتی تکیه داده بود و گرم صحبت و تعریف کردن بود. یک چوب کلفت هم از گوشه ی پشتی بیرون زده بود که بی شباهت به گرز نبود.. ابواحمد گفت با این چوب دامادهایم را کتک می زنم ما خندیدیم ابواحمد به من اشاره کرد که خودم هم ابواحمد بودم. گفت برای تربیت احمد از این چوب ها داشته باش. باز هم خندیدیم. یکی از پسرهایش گفت ابواحمد سُکّری است و وقتی قندش بالا می رود عصبی می شود. سید سلمان گفت من هم دیابت دارم و قرص هایش را نشان داد. ابواحمد مقداری از قرص ها را تبرکاً برداشت برای خودش. ابواحمد می گفت که چند سال توی جیش بوده. جیش صدام. پسرها و دامادهایش ولی همه عضو جیش المهدی بودند و اسم یکی از نوه هایش هم مقتدا بود. ابواحمد می گفت توی جنگ با ایران، من همه ی تیرهایم را هوایی زدم. و می گفت یک بار هم موقع اذان ظهر از سنگر ایرانی ها صدای اذان بلند شده بود و وقتی موذن رسیده بود به اشهد ان علیا ولی الله همه ی ما داشتیم گریه می کردیم. العهدة علی الراوی موقع خداحافظی از در که بیرون آمدیم مقابل خانه ی ابواحمد، دو سر یک پتوی خاکستری و خاک گرفته به دو تا درخت بسته شده بود. مثل یک پرده فهمیدیم که اینجا را برای عکس گرفتن آماده کرده اند. ابواحمد وسط ایستاد و سلبریتی ها که سیدسلمان و سیدمحمد مهدی بودند دو طرف او دامادها و پسرها مشغول عکس گرفتن شدند. بعد ما هم اجازه پیدا کردیم وارد کادر بشویم. سید سلمان به دختربچه هایی که داشتند از لای درخت ها ما را تماشا می کردند اشاره کرد که شما هم بیاید عکس بیاندازیم. دخترها با خوشحالی از پشت درخت ها بیرون آمدند. ابواحمد چشم غره ای از روی غیرت به دخترها انداخت و به سیدسلمان گفت دخترها نباید توی عکس باشند دخترها پا به فرار گذاشتند. این اولین باری بود که توی طریق، سید سلمان نهی از منکر می شد ولی خب آخرین بار نبود. @telkalayyam
پنج نماز صبح را خوانده ایم و صبحانه را هم خورده ایم و از میزبانها خداحافظی کرده ایم و راه افتاده ایم به سمت طریق. وسط های کوچه یک نخلستان است و چند تا گاو مشغول علف خوردن. حیدر و فاطمه جلوتر می دوند تا گاوها را تماشا کنند. حیدر حسابی مشغول صحبت کردن با گاوهاست. فاطمه می گوید دیوانه، اینها که حرف های تو را نمی فهمند اینها عربند. @telkalayyam
شش سیدمحمد را اولین بار توی طریق دیدیم از ما قول گرفته بود که وقتی رسیدیم کربلا حتما برویم خانه اش دومین بار هم توی طریق دیدیمش سومین بار هم. ما هیچ وقت به سیدمحمد زنگ نمی زنیم همیشه آنجایی که به استیصال می افتیم او پیدا می شود. اسمش را گذاشته ایم مأمور امام حسین. توی این چند سال، دیگر با همه ی اقوام و عشیره اش دوست شده ایم. خانه ی کوچکی دارد که خیلی خیلی به حرم دور است خانه ی خودشان در ناصریه است.. با اندک سهم الارثی که داشته خانه ی محقری در کربلا خریده که در خدمت زوار باشد. ما که به کربلا می رسیم سیدمحمد هم با اهل و عیالش تازه از راه رسیده. همیشه هر وقت که ما به کربلا برسیم او هم به کربلا می رسد. با همان خستگی باید برود دنبال اسباب پذیرایی. غروب اربعین خودش با اهل و عیالش برمی گردد به ناصریه و کلید را تحویل ما می دهد، یخچال را هم پر از مواد غذایی می کند. به سیدمحمد می گویم چرا امسال ایران نیامدی؟ ما خیلی منتظر بودیم. می گوید چهار تا از بچه هایم جامعه خاص درس می خوانند. جامعه خاص یک چیزی شبیه دانشگاه آزاد خودمان است. می گوید دیگر پس اندازی برای اینکه بیاییم ایران باقی نمی ماند. آن آقایی که کلاه و شال سبز دارد سید محمد است @telkalayyam
هفت به زهیر می گویم تو چرا هیچ وقت ایران نمی آیی؟ ایران خیلی ارزان است. می گوید خب کارمندم. مرخصی نمی دهند. می گویم یعنی توی یک سال یک هفته هم مرخصی نداری که بیایی ایران؟ می گوید همه ی مرخصی هایم را نگه می دارم برای ایام اربعین و پذیرایی از زوار. @telkalayyam
هشت ما هر چقدر هم که سال به سال زبان عراقی ها را بهتر و بیشتر بفهمیم و یادبگیریم باز هم یک جاهایی هست که گیر می افتیم و منظور هم را متوجه نمی شویم. فقط خانه ی یک زن و شوهر پیر هست که آنجا هیچ مشکلی از این بابت نیست. حتی اگر یک کلمه هم عربی بلند نباشی باز هم آنجا به راحتی می توانی حرفت را بزنی و حرفشان را بفهمی. زن و شوهری که هر دو کر و لال هستند اما زبان اشاره ای دارند که اختراع خودشان است. آنها با حرکات و نمایش دست به راحتی منظورشان را به تو منتقل می کنند تو هم هر جوری که با دست هایت اشاره کنی آنها منظورت را می فهمند بدون اینکه نیاز به تکرار باشد. @telkalayyam
... نُه در این که زیارت اربعین را باید با خانواده برویم تردیدی نداشتیم. مشکل این بود که خانم تا سر کوچه حتی نمی توانست راه برود و کارش به سرُم می کشید. از بین همه ی داروهای کم خونی فقط یکی به ایشان می ساخت که توی داروخانه ها نایاب شده بود. از بین انواع مسکن ها هم یک قرص خارجی. خانم تماس گرفته بود با کارخانه ای که داروی آهن را تولید می کرد و گفته بودند که اصلاً تولید این دارو متوقف شده. خیلی اصرار کرده بود و گفته بودند فقط سیزده تا از این دارو توی انبار هست و خلاصه پول واریز کردیم و همه ی موجودی انبار را برایمان پست کردند. قرص مسکن را هم خریدیم و کوله ها را بستیم. نزدیکی های اهواز فهمیدیم که همه ی داروها را جا گذاشته ایم. داروی آهن را که کاری نمی شد کرد اما زنگ زدیم به سیدمحمدمهدی که از داروخانه های اهواز قرص مسکن را پیدا کند . سیدمحمدمهدی نتوانسته بود قرص را پیدا کند. توی طریق مشکلی که داشتیم این بود که تا می خواستیم چند دقیقه یک جا استراحت کنیم یا توی صفِ غذایی چیزی بایستیم خانم صدایش بلند می شد که تو را به خدا معطل نکنید راه بیایید. :: به خانم می گویم چی شد؟ شما که تا سر کوچه هم نمی توانستی راه بیایی؟ راستی سردردهایت کو؟ می گوید می بینی؟ باورم نمی شود.... و آرام اشک می ریزد... می گویم معلوم می شود این راه هایی که ما می رفتیم راه نبودند وگرنه راه اگر راه باشد پاهای ما هر جوری که باشد می آیند. @telkalayyam
تلک الایام
#طریقیت_یا_موضوعیت یک زهیر چهل و چهار ساله است. نوجوان که بوده با پدرش شبانه مشعل به دست و مخفیانه
درباره زهیر و پدرش و حوض آبی که از خانه شان راهی به کربلا داشت پارسال اینجا نوشته بودم... امسال پیاده روی را کمی دیرتر از هر سال آغاز کردیم. خانم پا درد داشت و مثل هر سال نمی توانست راه بیاید. زنگ زدیم به زهیر تا خاطرجمع شویم وقتی به منزلشان می رسیم، آنها راهی کربلا نشده اند. زهیر حال و احوال کرد و گفت امشب هم هستیم. تا منزلشان دویست عمود راه بود و رسیدن به آنجا آن هم توی گرما طاقت فرسا بود. چند دقیقه بعد زهیر زنگ زد و پرسید کدام عمود هستید؟ دارم با ماشین می آیم دنبالتان. یک ساعتی طول کشید تا زهیر از بین جمعیت مشایه به ما برسد. با خوشحالی دیده بوسی کردیم و سوار شدیم. احوال ابوزهیر را پرسیدیم که این یک سال نگران اخبار سلامتی اش بودیم. گفت پدرم سحر بیست و هفت ماه مبارک در سجده ارتحال کرد. ناراحت شدیم و تسلیت گفتیم. وقتی رسیدیم، خانه آن خانه سابق نبود. کاملا کوبیده شده بود و بنای نیمه کاره ساختمان موکب بزرگ تر به چشم می خورد. تنها چیزی که کامل شده بود حمامات بود که الحق خیلی بهتر از سابق بود. جلوی در ورودی یک تابلو نصب شده بود و نوشته شده بود موکب عبدالله الرضیع خدمت زوار الحسین علیه السلام شرف لنا عکس و نام مؤسس موکب یعنی پدرش هم روی تابلو بود شیخ نجاح الطفیلی زهیر گفت این اسم را پدرم خودش روی موکب گذاشته بود. الحمدلله که با رفتن یک موکب دار پیر، این علم روی زمین نمانده بود و زهیر داشت میراث پدری اش را که خدمت به زوار اربعین بود توسعه می داد. در راه برگشت تماس گرفتم و از زهیر اجازه گرفتم که برای بنای نیمه کاره موکبشان که به خاطر هزینه ها همچنان نیمه کاره مانده بود تبرعات جمع کنم. این شماره کارت بنده است و اختصاص به نذورات فرهنگی دارد:
6037997376460078
حسن بیاتانی اگر نذری و نیتی دارید برای اقامه موکب نیمه کاره عبدالله الرضیع علیه السلام می توانید به اینجا واریز کنید و اطلاع دهید. در این خانه حوضی هست که به کربلای ابی عبدالله علیه السلام متصل است. @telkalayyam
داستان آشنایی ما با زهیر برمی گردد به هفت سال پیش. ما شب را مهمان سادات طالقانی بودیم اما سید سلمان جای دیگری را پیدا کرده بود. می گفت اینها خیلی اصرار دارند و اگر منزلشان نروم بی ادبی است و از این حرف ها. ما هم به خنده گفتیم لابد اینها هم بچه دار نمی شوند و واقعا هم همین طور بود. احترام عراقی ها به سادات از روی تشریفات نیست. از روی عقیده است. عقیده یعنی آنچه با قلب و فکر و باور گره خورده است. بارها توی طریق شاهد بودیم که برای بچه دار شدن از سیدسلمان دعا و آب متبرک و... می خواهند و ما البته با کمال بدجنسی این موضوع را سوژه خنده و شوخی های ناجور کرده بودیم و سال هاست که هشتک نسل سید سلمان بین رفقا رواج دارد. آن شب سید سلمان منزل زهیر مانده بود و مادر زهیر با اصرار عمامه سیادت او را در یک تشت شسته بود و عروسش را که سال ها بچه دار نمی شد مجبور کرده بود با این آب چرکین غسل کند. امسال یکی از برادرزاده های زهیر، پسر بچه شش ساله ای را به ما نشان داد که توی موکب نیمه کاره کار می کرد و آب خنک دست زوار می داد و به ما گفت این پسر، ابِن علی است. یعنی فرزند همان عروس خانواده که بچه دار نمی شد و به برکت غسل با آب عمامه چرکین سید سلمان به دنیا آمده بود... خلاصه اینکه بعد از این همه سال شوخی، امسال برای اولین بار نسل سید سلمان را با چشم خودمان دیدیم. عبدالله بن علی الطفیلی... راستی برای شفای ام زهیر هم دعا کنید... @telkalayyam
طریقی که ما می رویم طریق مقتدایی هاست. توی خیلی از خانه ها نام مقتدا روی پسربچه هاست. یکی دو سال پیش که مقتدا مواضع ضد ایرانی داشت به وضوح نگاه سنگین و نیش و کنایه ها را می شد حس کرد. امسال ولی داستان فرق می کرد. به وضوح نگاه ها به ایرانی ها مثبت شده بود. این جمله را چند بار در طریق شنیدم که ایرانی ها شرف ما و شرف شیعه هستند. از جمله از ابوعلی که شبی میهمانش بودیم و اولین باری بود که با او آشنا می شدیم. بارها و بارها از ما می پرسیدند که بعد از اربعین؟ یعنی پاسخ ایران به اسرائیل بعد از اربعین است؟ و منتظر جواب ما نمی شدند و این وعده را حتمی می دانستند. در منزل سید محمد پیرمردی اهل حکمت از اهالی ناصریه مهمان بود که نامش را فراموش کرده ام می گفت کاش ایرانی ها متوجه موقعیت امروز خود باشند و حواسشان باشد که امروز کیان و پناه شیعه هستند و کاش با دعواهای داخلی و اختلافات شیعه با شیعه این موقعیت حساس را تضعیف نکنند. با خودم گفتم به قدر بضاعت پیامش را منتقل کنم... @telkalayyam
در طریق مشایه آنچه از ماکولات و مشروبات، روزی ما می شود همه از سفره بی نهایت و با کرامت مولاست و در هر منزلی که فرود می آییم مهمان او هستیم به قول شاعر: نزیلک حیث ما اتجهت رکابی و ضیفک حیث کنت من البلادی اما هر چه در این سالها با این چشم های ظاهربین از نزدیک تر به این سفره و این ضیافتخانه نگاه کرده ام ناخواسته آلودگی هایی به چشمم آمده. میزبانان باکرامت ما به طور مشهودی از بسیاری احکام طهارت به خصوص احکام متنجس کم اطلاعند و تنها راهی که بشود اشیاء و اماکنی که با چشم خود آلوده شدنشان را دیده ای، محکوم به طهارت بدانی، غایب شدن فرد مسلمان است. همیشه این کلنجار را با خودم داشته ام که چگونه باید بعضی احکام را به دوستان و همراهان و میزبانان تذکر دهم که سوء برداشت نشود. امسال در منزل سیدمحمد صحنه زیبایی دیدم. به جز ما که مهمان های ایرانی سیدمحمد بودیم، همه مهمان های او، از اهالی ناصریه بودند. یعنی همشهری هایش. امسال سید محمد بعد از شام بلند شد و شروع کرد یکی دو تا از احکام طهارت را شرح داد. با خودم گفتم که این بیچاره ها حالا مجبورند به خاطر رودربایستی از میزبان بنشینند و احکام گوش بدهند. شاید طرح مسأله از طرف سید محمد یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید اما تا نزدیک نیمه های شب، میهمان ها داشتند سؤال هایشان را می پرسیدند. همه سؤال ها هم درباره احکام طهارت بود. حتی دیدم وقتی برق ها خاموش شده بود و همه آماده خواب بودند دو تا از مهمان ها در حالی که دراز کشیده بودند همچنان داشتند درباره احکام با هم حرف می زدند. در ذهن من شاید بیان احکام از خشک ترین و کسالت بار ترین بخش های تبلیغ دین باشد اما با چشم خودم دیدم که چقدر برای عراقی ها با هر سن و سال و تیپ و قیافه ای، شنیدن احکام جذاب است و چقدر طرح کردن حتی یک فرع فقهی می تواند برکات بلندمدت داشته باشد. دارم به این فکر می کنم که چه خوب است دوستان طلبه ای که به این سفر می آیند در زمینه بیان احکام اهتمام بیشتری داشته باشند و چه خوب است که ما هم سهم کوچکی از طهارت میهمانی با شکوه خاندان عصمت و طهارت داشته باشیم. @telkalayyam
در موقف ها و مبیت ها، عراقی های بسیاری، شهادت شهدای خدمت را به ما تسلیت می گفتند. و ابراز اینکه وفات رئیس رئیسی خیلی ما را ناراحت و داغدار کرد. در راه طویریج به کربلا موکبی دیدم که روی یک بنر بزرگ در کنار عکس بزرگ عشیره، عکس شهدای خدمت را زده بود، حتی شهید مالک رحمتی و آیت الله آل هاشم... @telkalayyam
سیدمحمد می گوید، شیخ حسن! تو توی این سال ها احترام عراقی ها به سادات را دیده ای. می گویم بله دیده ام می گوید فهمیده ای که عراقی ها در همه کار و همه چیز سادات را مقدم می دانند می گویم بله می گوید ولی در اربعین ما ایرانی ها را بر سادات مقدم می دانیم... قبول داری؟ می گویم لااقل سیدمحمد همین طور است که می گویی و با هم می خندیم... @telkalayyam