eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
معمولا پول هایم را که می خواهم توی جیبم بگذارم مرتبشان می کنم. یعنی همان دسته کردن. اول درشت ترها یا احیاناً چک پول ها بعد به ترتیب اسکناس های کوچک تر تا برسیم به دویستی و صدی و پنجاهی. غیر از دو سه روز اول ماه خب آن درشت تر ها کمترند. صبح که از خانه بیرون می روم تا وقتی برمی گردم و غروب یا شب که احیانا دوباره برای خرید بیرون می روم زیاد پیش می آید که دست کنم توی جیبم و این دسته پول را بیرون بیاورم. دسته پولی که با هر بار بیرون آمدن از جیب لاغر تر می شود و با هر بار لاغر شدن مرا نگران تر می کند. نگران آینده... معمولا این اسکناس های وسط دسته هستند که بیشتر استفاده می شوند. تعدادشان هم از درشت ها و ریزها بیشتر است و زودتر از همه خرج می شوند. هر بار که چندتا از این اسکناس های وسطی را از دسته بیرون می کشم زیرچشمی نگاهی هم به آن درشت تر ها می کنم. تعدادشان کم است اما خب باعث قوت قلب اند. هرچی هم که این وسطی ها تند تند خرج شوند و دسته ی اسکناس لاغرتر شود باز این درشت ها امید به آینده می دهند . امید به این که فرصت ها زیادند و هنوز می شود خیلی کارها کرد... گاهی هم پیش می آید که همان اول کار یک معامله و خریدی می کنم که مجبور می شوم این درشت ها را از دسته جدا کنم. این جور وقت ها لاغر شدن دسته پول چندان محسوس نیست اما همه اش نگرانم... نگران این که این وسطی ها تند تند تمام بشوند و دستم به جایی بند نباشد و ... @telkalayyam
🔹قسمت اول 🔸یادداشت شده در ۱۳۸۹ مثل برگ های رنگارنگی که زیرپایت خش خش می کنند؛ چند جور حس مختلف دارد این روزهای دم پاییز... هم خوشحالی وصف نشدنی بابایی که دست اولین فرزندش را گرفته؛ دارد می برد مدرسه هم یک جور دلتنگی؛ یک جور ترس؛ یک جور امید؛ یک جور تسلیم و یک عالمه بغض... امروز ماهی تنگابی کوچکمان را برداشتیم بردیم که بیندازیم داخل برکه؛ قاطی ماهی های دیگر... یاد روزهای اول به دنیا آمدنش می افتم یاد همه ی لحظه های تلخ و شیرین این هفت سال هفت سالی که احمد؛ فقط مال ما بود هر جوری که دلمان خواسته بود و توانسته بودیم بزرگش کرده بودیم هفت سالی که انگار همه چیزمان احمد بود و حتی خودمان را فراموش کرده بودیم حالا داشتیم همه چیزمان را می بردیم تحویل سرنوشت می دادیم. می بردیمش که برای خودش بشود بشود "أبناء زمان" بشود "علی دین ملوکهم" توی راه به خودم می گفتم تو چه بابای نامردی هستی. طفل معصوم را کجا داری می بری؟ با کی قرار است دوست شود؟ معلمش چه جور آدمی است؟ بعد می گفتم مگر می شود که همیشه مال تو باشد؟ تو هم که او را نبری یک روز خودش می رود... چقدر زندگی مثل پاییز است یک دفعه یک نسیم می آید و برگ هایت را –همه ی تعلقاتت را، همه ی آنچه را دوست داشتی و فکر می کردی مال مال خودت هستند، همه ی میوه هایت را که با خون دل بزرگشان کرده ای و مراقبشان بوده ای- یکی یکی از تو می گیرد. چشم وا می کنی و می بینی حتی یک برگ هم برایت نمانده. اصلاً قرار نبوده این برگ ها مال تو باشند. قرار بوده چند صباحی با آنها سایه درست کنی. یک دفعه چشم وامی کنی و می بینی چقدر تنهایی. فقط خودت مانده ای و خدایت. خدایی که اگر آن موقع که برگ و بار داشتی و به آن ها مشغول بودی، تنهایی ات را با او پر نکرده باشی، حالا او هم نمی تواند تنهایی ات را پر کند... بچه ها را به صف کرده اند. یک شاخه گل دستشان داده اند با یک پرچم. بابا و مامان ها پشت سر بچه ها با یک عالمه حس مختلف به تماشا ایستاده اند. البته با دوربین. حیفم آمد دوربین بیاورم. می خواستم با خود این لحظه ها زندگی کنم نه با خاطره هایشان. نمی خواستم احمد را توی کادر دلخواه خودم ببینم. می خواستم توی همان کادری ببینمش که مجبور بودم ببینم. کوچک. یکی مثل بقیه. حالا باید فکر کنم همه ی این بچه ها احمد من هستند... هی گمش می کردم. فکر کن وسط یک عالمه ماهی که یک سره دارند وول می خورند ؛ بخواهی ماهی خودت را پیدا کنی. یک لحظه او را می بینی. چشمت از شادی برق می زند. تا می آیی با انگشت نشانش بدهی دوباره گم شده... یک لحظه پیدایش می کنم. چقدر بزرگ شده ای پسرم! انگار من هم بزرگ تر شده ام. حالا دوست داشتن هایم، نگرانی هایم، آرزوها و دعاهایم بزرگ تر شده اند... حالا باید معلمت را هم دوست داشته باشم باید نگران دوست هایت هم باشم. باید مدیرتان را هم دعا کنم... عجب دنیایی است پسرم! آدم هرچه بزرگتر می شود تنها تر می شود دلتنگ تر می شود... از بلندگو صدای آهنگ های شاد کودکانه می آید. صداهایی که توی این هفت سال هیچ وقت نگذاشته بودم به گوش احمد بخورد. با درست و غلط بودنش فعلا کاری ندارم اما حالا دیگر انتخاب با من نبود حالا انتخاب با احمد بود که از این صداها خوشش بیاید یا نه... از دور دیدمش که دوتا انگشتش را محکم فرو برده توی گوش هایش که این صداهای شاد کودکانه را نشنود... یکی از مسئولینشان داشت باهاش صحبت می کرد. لابد می خواست راضی اش کند که انگشتش را از گوشش بیرون بیاورد. ولی خب بی فایده بود... خدایا شاهد باش که این کارها را دیگر من یادش نداده بودم. اگر با چیزی مخالف بودم هیچ وقت جلوی او شعارش را نداده ام. فقط بچه را در معرض چیزهایی که با عقل ناقصم صلاح نمی دانستم نگذاشته ام اما او را از چیزی منع نکرده ام... هم خوشحال شدم که احمد هم این صداها را انتخاب نکرد هم خیلی دلم برایش سوخت... بچه ها را با صف رو به قبله چرخاندند که دعای فرج بخوانند... داشتم فکر می کردم احمد، حالا حالا ها خیلی فرصت دارد. فرصت هایی که من آن ها را از دست داده ام... این که با کی دوست بشوم؟ چه جوری درس بخوانم؟ معلمم کی باشد؟ راستی آقا! لابد این سال ها خیلی برای من خون دل خوردی... آخرش هم آن چیزی که تو می خواستی نشدم. جواب محبت هایت را این طوری دادم که می بینی... دیروز دست احمد را گرفتم آوردم جمکران شما، سپردمش به خودتان. گفتم من نمی توانم. هیچ ادعایی هم ندارم... به بی لیاقتی بابایش نگاه نکنید... فکر کنید اصلاً بابا ندارد... ادامه در پست بعد @telkalayyam
🔹قسمت دوم 🔸یادداشت شده در ۱۳۸۹ …حالا بچه ها باید به ستون می رفتند توی کلاسشان. زنگ می زنند. دارم گریه می کنم... بابا با همان کت و شلوار آبی همیشگی و عینک طلایی اش می آید جلو. مثل یک مرد باهام صحبت می کند. اولین باری ست که این جمله را می شنوم: " مرد که گریه نمی کند" چه احساس تلخی ست احساس مرد شدن... خوب که مطمئن می شوم وقتی برگردم بابا همین جاست و گم نمی شوم، با بغض و هق هق راهی کلاس می شوم. کلاس تمام می شود... بعضی از بابا ها و مامان ها پشت در کلاس منتظرند و بعضی ها هم لابد جلوی در مدرسه. بچه ها می روند بیرون . هر کسی بابا یا مامان خودش را پیدا می کند. من اما از جایم بلند نمی شوم. کلاس خالی می شود. معلم می گوید پسرم! چرا نمی روی؟ می گویم: "اجازه بابامون گفته جایی نرو تا من بیام دنبالت" معلم می خندد. می رود بیرون و بابا را از پشت در پیدا می کند بابا می آید توی کلاس. یک کم نگران است. چشمش که به من می افتد خنده اش می گیرد... زنگ می زنند... یکی یکی اسم بچه ها را می خوانند... نوبت اسم احمد می شود... دارم گریه می کنم. چقدر دلم می خواست بابا زنده بود و ازش سؤال می کردم ببینم او هم روز اول مدرسه ی من گریه کرده یا نه؟ چقدر این سؤال امروز برایم مهم شده... آرزوی احمقانه ای ست ولی چقدر دلم می خواهد او هم گریه کرده باشد... آخر چه جوری دلش آمده از بچه اش جدا شود؟ با خودم می گویم حتماً آن موقع که بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون آمده اند ولی من نیامده ام بابا گریه کرده یا لااقل بغض کرده... نمی دانم... احمد از پله های حیاط بالا می رود و با همکلاسی هایش یکی یکی وارد سالن می شوند. حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کند. در سالن را می بندند. اشک هایم را پاک می کنم... دارم با آقا صحبت می کنم: یعنی آن وقت هایی که من از تو جدا می شوم تو داری گریه می کنی؟ یا لااقل بغض می کنی آن وقت هایی که منتظری برگردم اما دیر می کنم... نمی دانم... @telkalayyam
أسألُکَ بِحقِّ . . . "طه" و "یس" و "کهیعص" و "حمعسق" ...مفاتیح/دعای شب عرفه این حرف ها را نه معنایشان را می دانم و نه می فهمم حقشان چیست که می شود خدا را به آنها قسم داد... وقتی هم که می شمارمشان چهارده حرف بیشتر نیستند... @telkalayyam
… دارم می روم برای دلت که از ما گرفته نماز آیات بخوانم… @telkalayyam
همیشه یک نفر ایستاده است تا آنهایی که عقب مانده اند برسند و آنهایی که جلوتر رفته اند برگردند… @telkalayyam
باباها بچه های خوبشان را یک جور دوست دارند و بچه های بدشان را یک جور دیگر… @telkalayyam
علیهم_السلام . . . ✅الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابیطالب و الائمه علیهم السلام... و گرنه ما هم… @telkalayyam http://www.tabnak.ir/fa/news/171631
… سر آورده اند و صدا می فروشند چه بازار شامی چها می فروشند شلوغ است بازار و نزدیک افطار… دکان دارها ربنا می فروشند جلوتر بساطی ست از بت تراشی و خدام کعبه خدا می فروشند حراج است کفر و حراج است ایمان نکاح و جهاد و دعا می فروشند عزیزی ولی حیف قدر تو این نیست تو را می خرند و تو را می فروشند سرم گرم بود و نمازم قضا شد چقدر این دکانها ادا می فروشند :: تو ای زخم کهنه که در بوریایی تو ای زخم تازه که در بوریایی از این پیرهن ها کجا می فروشند؟ خرداد ۱۳۹۳ آنکارا http://2to7.persianblog.ir/post/26/ @telkalayyam
این روزها داریم کوچولویمان را از لاستیکی می گیریم و چه مراسمی است برای خودش ؛ این دستشویی رفتن . تازه بعد از این که جناب کارشان تمام شد باید یکی یکی همه بیایند و به او آفرین بگویند . صدا می زند مامان ! و مامان باید بگوید آفرین . آفرین به دختر گلم. بعد می گوید بابا ! بابا هم باید بگوید آفرین آفرین بعد احمد را صدا می زند و احمد هم باید آفرین بگوید. بعد نوبت جوجو و زرّافه و خرسو خانم و ... می شود که صف بکشند برای تشویق و تمجید از کار ایشون ... و انگار که این داستان در زندگی انسان هیچ وقت تمام شدنی نیست. این داستان که ما دوست داریم همیشه و همه آثار ما را ببینند و آفرین بگویند و هیچ وقت فکر نمی کنیم که شاید این آثار ... اصلا هر کاری که ما بکنیم کار خوبی است. ______________________ یادداشت قدیمی... @telkalayyam
دیشب به یاد خنده هایت گریه کردم دلتنگ بودم در هوایت گریه کردم "پاشو حسن!" "پاشو حسن!" پاشو اذان است... یعنی تو بودی؟... با صدایت گریه کردم سجاده ات را باز کردم؛ بو کشیدم قدری دعا خواندم؛ به جایت گریه کردم بغضم شکست اما خجالت می کشیدم قایم شدم زیر عبایت گریه کردم... این جمعه هم رفتم سر قبرت... نبودی... هم ندبه خواندم هم برایت گریه کردم @telkalayyam
بقره/۱۱۵ این روزها هر طرف را که نگاه می کنم سر تو روی نیزه است... @telkalayyam
یادداشت سال ۱۳۹۳ احمد یکی دو سال است که توی نقش تازه ای فرو رفته. نقشی که روز به روز توی زندگی خودش و ما پررنگ تر می شود و جوانب مختلف زندگی خودش و ما را تحت تأثیر قرار داده است. نقشی که هر روز شاخ و برگ تازه ای در می آورد. نقشی که گاهی ما را می خنداند؛ گاهی به ذوق می آورد؛ گاهی باعث عصبانیتمان می شود و گاهی باعث افتخار و تحسین. خلاصه هر روز با این "بچه هیئتی" و شاخ و برگ های تازه اش ماجرایی داریم... یک روز کلاس های کانون به آن اضافه می شود؛ یک روز نماز جمعه و راهپیمایی؛ یک روز ایستگاه صلواتی؛ یک روز... می خواهیم مسافرت برویم می گوید به شرط این که شب جمعه برگردیم که من به هیئتم برسم... می خواهیم مهمانی برویم می گوید حتماً باید جوری برگردیم که من اذان مسجد باشم... این اجازه گرفتن هایش من را کشته... بابا اجازه می دهی من زودتر بروم خانه ی آقای سعیدی که جایگاه شهدا را آماده کنم؟ این رضایت نامه را آقای سعیدی داده برای اردو. اجازه می دهی من هم بروم؟ با آقای سعیدی بروم نماز جمعه؟ همه بچه ها هستند... هیئت ایستگاه صلواتی درست کرده آقای سعیدی گفته کمک لازم داریم؛ من هم بروم؟ فرق بچه ها با ما این است که بچه ها با اعتقاداتشان زندگی می کنند اما ما دوست داریم اعتقاداتمان توی ویترین زندگی مان باشد... کارهای روزمره مان را انجام می دهیم؛ گاهی هم که لازم شد اعتقاداتمان را از ویترین بیرون می آوریم و به چهار نفر نشان می دهیم و دوباره سر جایش می گذاریم... سعی میکنیم با هیچ چیز تداخل پیدا نکند؛ نه با کارمان نه با تفریح و استراحتمان... یک هفته ای می شود که احمد داغدار است... نمی خواستم بفهمد اما چاره ای نبود... وقتی که خودم خبردار شدم سریع به خانه رفتم... یک گوشه به مادرش خبر را گفتم و گفتم من که نمی توانم به احمد بگویم اگر می توانی خودت بگو... نفهمیدم احمد چه جوری خبر دار شد اما صدای گریه اش خیلی دلخراش بود... همه را به گریه انداخته بود...حتی فاطمه را... دنیا؛ به یک بچه هیئتی بامزه و معصوم، که همه ی لذت و تفریحش؛ همه ی لحظه های شیرینش و همه ی آرزوها و آرمانهایش توی هیئت و با رفقای هم سن و سال هم هیئتی اش گره خورده؛ روی دیگری نشان داده بود... من چشیده ام و می دانم؛ داغ، آدم را یک آدم دیگر می کند... خیلی مهم است که اولین داغی که آدم می بیند داغ چه کسی باشد و از چه فاصله ای آدم را بسوزاند... خدا برای احمد من این طور رقم زده بود که با داغ آقای سعیدی از کودکی بیرون بیاید و روی دیگر دنیا را ببیند و دست دنیا را بخواند... آقای سعیدی خودش تازه پا به جوانی گذاشته بود اما توی این یکی دو سال شده بود ذکر صبح و شب احمد... ظهر بود که احمد با خبر شد اما تا غروب گریه و هق هقش بند نمی آمد... پیام دادم به علی -سخنران هیئتشان - که یک ترتیبی بده این بچه ها شب دور هم جمع شوند و گریه کنند بلکه سبک تر شوند؛ احمد دارد دق می کند... جواب داد که حال و روز بقیه ی بچه ها هم همین است... شب، بچه ها دوباره جمع شدند خانه ی آقای سعیدی و کنار جای خالی آقا مهدی روضه خواندند و گریه کردند و سینه زدند تا بالأخره کمی آرام گرفتند... دوست داشتم حواسش را یک جوری پرت کنم که تشییع جنازه را فراموش کند اما نشد... تشییع جنازه خیلی شلوغ بود. پنج نفر از اعضای یک خانواده با هم در اثر سانحه از دنیا رفته بودند. هر کدام برای خودشان گلی بودند و کسی بودند... اما خب توی این جمعیت احمد و چند تا بچه ی هم سن و سالش تابلو بودند و انگار بیشتر از همه نیاز به تسلا داشتند... دیشب اولین شب جمعه ای بود که بچه ها بدون آقای سعیدی هیئت را برگزار کردند... هیئتی که همیشه با ده دوازده نفر شکل می گرفت حالا پر شده بود از بزرگترهایی که آمده بودند، دسترنج آقا مهدی را تماشا کنند... معصومانه ترین و بی ریاترین یادبودی بود که توی عمرم دیده بودم. بچه ها پرحرارت تر از همیشه عزاداری کردند. مداح نوجوان هیئت، از خودش چند بند نوحه سرهم کرده بود به این مضمون که یادش بخیر هفته ی پیش این موقع... و توی نوحه اش داشت قول می داد به آقا مهدی که پرچم این هیئت را تا قیامت زمین نگذارند و بچه ها هم سینه می زدند و ناله می زدند و گریه می کردند... فرق ما با بچه ها این است که ما عقایدمان مثل کت و شلوارمان است. توی جمع برای حفظ آبرو هم که شده یک جور تحملش می کنیم اما وقتی تنها شویم آویزانش می کنیم به چوب رختی و نفس راحتی می کشیم... بچه ها اما عقایدشان مثل کفنشان می ماند... دوست دارند آن را تا داخل قبر با خودشان ببرند... احمد یک هفته ای می شود که داغدار است... این اجازه گرفتن هایش من را کشته.... بابا اجازه می دهی من هنوز مشکی تنم باشد؟ بابا اگر قرار شد هیئت دیگر خانه ی آقای سعیدی اینها نباشد اجازه می دهی خانه ی ما باشد؟... @telkalayyam
به سکوتی فکر می کنم که در نگاه آخرت با برادرت گذشت… . . . حالا دیگر بوی محرم که می آید مردم مهیای اربعین می شوند… @telkalayyam
این روزها پر از تب مولا کجایی ام اما هنوز کوفه ای از بی وفایی ام هم زخم می زنم به تو هم دوست دارمت در گیرودار تیرگی و روشنایی ام گم کرده ام مسیر تو را در غبار شهر اما اسیر توست دل روستایی ام گفتند کربلای زمینی... نیامدم حالا که راه بسته شده من هوایی ام این بار چندم است که تا مرز آمدم آه از شکسته بالی و بی دست و پایی ام... پلکم که گرم می شود از خواب می پرم با سرفه های همسفر شیمیایی ام آورده ام بضاعت مزجاة قوم را انگشتر "عزیز"م و تسبیح دایی ام آورده ام پناه به شش گوشه ی غمت برگشته ام به اصلیت نینوایی ام دستت همیشه روی سر ما پیاده هاست این اربعین به لطف خدا کربلایی ام :: شعر از سرم پرید... دلم پیش موکب است این بار چندم است که یخ کرد چایی ام @telkalayyam
… بقره 31 پرسید: خدایا! نمی دانم چرا به پنجمین اسم که می رسم... @telkalayyam
و چه زود ناله های بابا بابایش به اجابت رسید… بابا ی او مظهر تمام اسماء حسنای خدا بود... @telkalayyam
… مزمل/۱۷ عصر عاشورا بود... اسب ها به خیمه ها نزدیک می شدند... @telkalayyam
یادداشت سال ۱۳۹۱ قراره برم مسافرت... یه مسافرت یه روزه... صندلی رو می ذاره جلوی در که روش وایسه و منو از زیر قرآن رد کنه... قرآنو بالا میاره و روی انگشتاش می ایسته که قدش بلندتر بشه... همین که بهش نزدیک می شم بغضش می ترکه.... بلند بلند گریه می کنه و خودشو می اندازه توی بغل من... محکم بغلش می کنم... چی شده دخترم؟ چرا گریه می کنی؟.... - بابا نرو...من طاقت دوری تو ندارم... دوباره براش توضیح می دم... زود برمی گردم بابا جون... آخه کارم واجبه.... - می دونم اما چی کار کنم طاقت دوری تو ندارم نازش می کنم...بوسش می کنم...دلداریش می دم... دوس داری وقتی برگشتم چی برات بخرم؟... بالاخره آروم می شه... خداحافظی می کنم میام دم در سوار ماشین می شم... ماشین روشن می شه.... راه می افته... پابرهنه با گریه ی بلند می دوه جلوی ماشین.... گریه هاش جوریه که انگار همین الان قلبش از حرکت... شیشه رو پایین می کشم... چی شد دوباره بابا جون؟ - بابایی نرو...نرو... بابا جون آخه نمی شه که نرم...باید برم... - پس یه دیقه پیاده شو منو محکم بغل کن بعد برو.... ... @telkalayyam
احزاب/21 خانه ی دخترش که می رفت در می زد… به اهل خانه سلام می داد.. . . . لب و دهان حسینش را زیاد می بوسید… گلویش را نیز... @telkalayyam
عمود خیمه ی سقا را که پایین کشید علی اصغر را برد که دشمن سیرابش کند... @telkalayyam
شعرا/3 این ها دیگر ایمان نمی آورند... گلوی اصغرت را این قدر به تیرهایشان نزدیک نکن !... @telkalayyam
… مادرها معمولاً برای بوسیدن فرزندشان مشکلی ندارند. هرچقدر هم که فرزندشان بزرگ شود به محض دلتنگی و دیدار تازه کردن آنها را در آغوش می کشند و می بوسند. بابا ها ولی این طور نیستند. مخصوصاً اگر فرزندشان پسر باشد. تا وقتی کوچک است راحت بچه را می بوسند و در آغوش می گیرند اما وقتی پسر بچه بزرگ می شود آداب خاصی بین روابط عاطفی پدر و پسر حکم فرما می شود. نمی توانم روی این حس پدر و فرزندی اسمی بگذارم. یک چیزی بین حیا و شاید غرور و چند حس دیگر است که باعث می شود یک پدر هرچقدر هم که جوانش را دوست داشته باشد و توی دلش قربان صدقه ی او برود اما در ظاهر یک رفتار سنگین از خودش ابراز کند. ممکن است پسر طوری تربیت شده باشد که هر از گاهی دست یا پیشانی پدر را ببوسد اما پدرها از این هم محدودترند... یک پدر معمولاً نمی تواند هر وقت که دلش خواست پسر نوجوان یا جوانش را در آغوش بکشد و ببوسد. همیشه باید یک بهانه ای برای این کار دست بدهد... باید یک فرصتی پیدا شود... یک بهانه ای مثل برگشت از سفر؛ مثل خداحافظی؛ مثل خدای نکرده بیماری و گرفتاری شدید... یا خلاصه از این قبیل... @telkalayyam
دوست داشت چشم هایت را یک جوری نقاشی کند و توی صدایت یک نازی بگذارد که وقتی می آیی از بابا اجازه ی میدان رفتن بگیری یکی یکی موهای بابا سفید شود و کمرش... .............. فاستأذن أباه و أذن له... @telkalayyam