#غروب_شد_نیامدی…
کلید را می چرخانم و وارد خانه می شوم...
فاطمه دوان دوان به استقبال می آید و با صورتی که همه جایش غرق خنده است خودش را پرت می کند توی آغوشم. حیدر هم پشت سر خواهرش به تقلید از راه می رسد... فاطمه زود از آغوشم پایین می آید و دوان دوان به طرف آشپزخانه می رود که مادرش را باخبر کند... بابا اومد...
حیدر هم به تقلید به دنبال خواهرش...
خدا را شکر که در خانه ی ما «بابا اومد» یک جمله ی شادی آور و پر هیجان است...
ای کاش در دنیای ما هم...
#نقش_فرزندان_در…
#هذا_یوم_الجمعه…
@telkalayyam
#ان_احسنتم_احسنتم_لانفسکم_و_ان_اساتم_فلها…
این وقت های سال دعوا ونزاع لفظی و شکایت کشی بین دست فروش ها و مغازه دارها بالا می کشد.
دستفروش هایی که اغلب کارگرهای کارخانه های تعطیل شده هستند
و مغازه دارهایی که شاید اگر بیش از حد ضرورت جنس خارجی نمی آوردند و با آب وتاب از جنس خارجی برای مشتری ها تعریف نمی کردند الان این کارگرها توی کارخانه ها سر کارشان بودند...
http://2ela7.persianblog.ir/post/46/
#قبل_از_خداحافظی
#چرخه_ی_طبیعت
#بازیافت
@telkalayyam
#و_امّ_احبّائک
حالا اجازه هست شما را از این به بعد
این شعر سینه سوخته «مادر» صدا کند؟
#مادر…
@telkalayyam
#یا_من_یعطی_من_لم_یسئله_و_من_لم_یعرفه…
از امشب
یک نفر پشت در خانه هایمان نان و خرما می گذارد…
یک نفر که نمی شناسیمش…
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#ایها_الهادی_یابن_رسول_الله
این روزها
کوچه های جامعه ی کبیره
سیاه پوش توست...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#و_عادتکم_الاحسان
این ها خانواده ای هستند
که به خوبی کردن
و بدی دیدن
عادت دارند...
...................
از زیارت جامعه
یادگار نورانی امام هادی علیه السلام
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#برای_ما_هم_چراغ_بیاور…
#تاریک_است
سعید دربان متوکل مامور شده بود که شبانه خانه ات را غارت کند
به خانه ات که رسید نردبان گذاشت
روی بام خانه رفت
توی تاریکی دنبال جای پا می گشت که از بام پایین بیاید
کسی به اسم صدایش زد
صدای مهربان تو بود
گفتی سعید!
تاریک است
صبر کن برایت چراغ بیاورم
از: منتهی الآمال
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#تردید_های_مقدس
بچه ها بزرگتر که می شوند، سؤال هایشان رنگ و بوی دیگری پیدا می کند.
از حالت سؤالی صرف خارج می شود.
چاشنی تردید و کنایه و انکار پیدا می کند.
تردید به همه ی اعتقاداتی که قرار نیست ملتزم بودن به آنها از روی تقلید باشد.
اعتقاداتی که انگار ما خودمان نیز فراموش کرده ایم که چرا خود را به آنها ملتزم می دانیم.
از کجا معلوم که در بین این همه دین و مذهب و فکر و عقیده فقط دین ما حق است؟ فقط فکر ما درست است؟
چرا باید نماز خواند؟
چرا باید حجاب داشت؟
هر کدام از ما یک روز، به این سؤال ها یک جوری جواب داده ایم یا بدون اینکه جواب روشنی برایشان پیدا کنیم پرونده ی تردیدها و انکارهایمان را بسته ایم و چسبیده ایم به زندگیمان...
بچه ها یک بار دیگر این پرونده ها را برای ما باز می کنند.
حتی اگر آدم مؤمن و معتقدی باشیم انگار این خدا را راضی نمی کند.
انگار خدا دلش می خواهد که ما هر روز برای نماز خواندنمان دلیل تازه ای داشته باشیم.
که هر روز به دلیل تازه ای در برابر او به سجده بیفتیم.
دلیلی که از دلیل دیروز قشنگ تر باشد.
یک روز می آید که پسر من نماز خواندن مرا به تمسخر بگیرد و آن روز من باید به صرافت بیفتم که چطور نماز بخوانم که مسخره نباشد... .
یک روز می آید که دخترم، حجاب مادرش را به چالش بکشد و مادرش باید برای حجاب دلیل مدرنی دست و پا کند.
حتی آن هایی که یک روز بعد از این تردیدها به انکار رسیده اند و پرونده ی خیلی اعتقادات و مناسک را بوسیده اند و کنار گذاشته اند؛ منتظر باشند که روزی بچه ها انکارهایشان را به چالش بکشند و پرونده ها دوباره باز شود و آنها برگردند به خانه ی تردید... .
بچه های ما دوست دارند خدا را به طرز تازه تری بپرستند.
بچه های ما دوست دارند، به دلیل محکم تری نماز بخوانند و حجاب داشته باشند.
به جای سرکوب بچه هایمان، برویم بندگیمان را به روز کنیم.
برویم ایمان تازه بیاوریم... .
از:
http://2ta7.persianblog.ir
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#و_ایقظنی_الی_ما_منحنی_به_من_مننه_و_احسانه
از دعای زیبای صباح
صبح ها
یک نفر ما را بیدار می کند
که با ما مهربانی کند
#و_فلقت_بلطفک_الفلق…
@telkalayyam
#یا_ابانا…
#انا_کنا_خاطئین
باباها
بچه های خوبشان را یک جور دوست دارند
و بچه های بدشان را یک جور دیگر...
……………
فرموده بود من و علی بابای این امتیم…
وَ اخْصُصْ أَبَوَيَّ بِأَفْضَلِ مَا خَصَصْتَ بِهِ آبَاءَ عِبَادِكَ الْمُؤْمِنِينَ وَ أُمَّهَاتِهِمْ،
پیشنهاد یک هدیه هم برای روز پدر و هم روز مادر
هدیه ای که حتما به آن نیاز دارند
هم #پدران_آسمانی و هم #پدران_زمینی
هم اکنون هدیه بدهید:
خواندن دعای بیست و چهارم صحیفه ی سجادیه
دعای آن حضرت در حق پدر و مادر:
http://www.emamsajad.com/index.php/2012-02-13-11-56-03/2013-04-27-18-18-52?showall=&start=23
@telkalayyam
#سلام_علی_قلب_زینب_الصبور
سلام بر آن قلب بی قراری که
مولا دست روی آن گذاشت
و
یک سال و نیم
بی صدا
تپید...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#اذکروا_انقطاع_اللذات_و_بقاء_التبعات
نهج البلاغه ، ح 433.
مریض تخت کناری یک پیر مرد خیلی مسن بود که همه چیز را بالکل فراموش کرده بود. حتی بچه هایش را نمی شناخت. اما حرف های حکیمانه ای می زد.
صبح ها که دواهایش را می آوردند سر شربت خوردن الم شنگه راه می انداخت. با قرص و آمپول هیچ مشکلی نداشت اما زیر بار شربت نمی رفت. عصبانی می شد و با آن لهجه ی غریبه ی شیرنش سر پرستارها داد می زد. می گفت دروغ گوها! اگه شربتَه پس چرا تلخَه... اگه تلخَه پس چرا شربتَه...
http://2ela7.persianblog.ir
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#لولا_الفقراء_لم_یستوجب_الاغنیاء_الجنه
فرمود
اگر فقیران نبودند
بهشت بر هیچ ثروتمندی واجب نمی شد…
امام موسی بن جعفر علیه السلام…
@telkalayyam
#و_صل_علی_موسی_بن_جعفر_وصی_الابرار_و_امام_الاخیار…
… پرسید صاحب این خانه آزاد است یا بنده است؟
کنیز گفت: آزاد است…
فرمود: راست گفتی اگر بنده بود از مولای خود می ترسید…
.
.
.
از بُشر پرسیده بودند چه رازی ست که همیشه پابرهنه ای
گفته بود«والله جعل لکم الارض بساطا» بر زمینی که بساط پادشاهی مولای من است با کفش پا نخواهم گذاشت…
.
.
.
از منتهی الامال، ص۱۹۰
@telkalayyam
#یادداشت_غیر_انتخاباتی/1
نمی دانم توی خانه ی ما این جوری است یا همه جا این طور شده. مدتی است که احساس می کنم سبک زندگی مورچه ها عوض شده. قبل ها مورچه ها یک دانه ی خوراکی که پیدا می کردند می رفتند هم دیگر را خبر می کردند و در مدت زمان کوتاهی صف درازی از مورچه تشکیل می شد که یک سرش توی لانه ی مورچه ها بود و یک سرش اطراف شیء خوراکی. مراسم تشییع شیء خوراکی هم برای خودش مناسکی داشت. مناسکی که من آن را از حفظ بودم بس که ساعت های کودکی را به تماشای این منظره ی شگفت انگیز گذرانده بودم...
حالا ولی مورچه ها چرخی توی اتاق می زنند و اگر خوراکی باب میلی پیدا کردند همان جا میل می کنند و می روند پی کارشان. حالا دقیقا هم نمی دانم کارشان چیست و بعدش کجا می روند. دیگر از آن اجتماعات پر شور، از آن تقسیم کارها، از آن اطلاع رسانی های دقیق، از آن گروه های امداد و نجات، از آن نگهبان های محافظ لانه، از هیچ کدام خبری نیست. یعنی چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟ یعنی دیگر فهمیده اند که نباید حرص مال دنیا را خورد؟ دیگر نگران آذوقه ی زمستانشان نیستند؟ فهمیده اند که روزی دست خداست؟ قوانینشان عوض شده؟ ملکه ی جدیدشان حضور اجتماعات بیش از دو نفر را ممنوع کرده؟ کسی بهشان تهاجم فرهنگی کرده؟ گرفتار شبکه های اجتماعی شده اند؟ نمی دانم ولی نگرانم...
اینها که مورچه اند اما انگار گربه ها هم آن گربه های سابق نیستند... بچه که بودم گربه ها آدم را از دور هم که می دیدند پا به فرار می گذاشتند حالا ولی سرشان را برمی گردانند که مثلا ما ندیدیم که تو داری نزدیک می شوی یا خودشان را می زنند به خواب... یا فرار هم اگر بکنند فرار نمادین است چند قدم آن طرف تر دوباره می ایستند و شروع به تماشای مناظر اطراف می کنند...
واقعا قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
شما نگران نیستید؟
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#یادداشت_غیر_انتخاباتی/2
به ابوالحسن می گویم چند سال است که این زمین را خریده ای؟ چقدر رفت و آمد؟ چقدر خرج؟ چقدر زحمت؟ هنوز 4 کیلو میوه نداده اند این درخت ها که اقلا زن و بچه ات بگویند این همه صبح رفتی غروب آمدی ثمره ای هم داشته...
همان سال اول نگفتم بیا اول دیوار بکشیم دور زمین؟
هر روز یک نفر آمد چایی خورد و یک نظریه داد و رفت.. یکی گفت این چه وضع جوب درآوردن است... یکی گفت چرا این جوری بیل می زنید... یکی گفت این درخت ها به درد نمی خورند باید همه را قطع کنید نهال جدید بکارید... یکی گفت چرا هرس نمی کنید... آن یکی گفت چرا این قدر درخت ها را لخت کرده اید چه کار به شاخ و برگشان دارید... یکی گفت دیر به دیر آب می دهید... آن یکی گفت زیاد آب بخورند خفه می شوند...
نهال های گردو را یادت رفته با چه زحمتی رفتیم از همدان آوردیم؟ مثلا می خواستیم دور تا دور زمین ،گردو باشد... هر بار آمدیم دیدیم یکی از نهال ها را گوسفند خورده...
هی گفتم سید اولاد پیغمبر بیا اول دور این زمین را دیوار بکش بعد آبادش کن...
دیوار بکش که هر کس بخار کتری را دید هوس نظریه پردازی به سرش نزند و نیاید باغت را کن فیکون نکند...
دیوار بکش که لااقل گوسفندها توی باغت نیایند....
گوش ندادی آخر...
تقصیری نداری خب، باجناقی، فامیل نمی شوی....
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#یادداشت_غیر_انتخاباتی/۳
این روزها داریم کوچولویمان را از لاستیکی می گیریم و چه مراسمی است برای خودش ؛ این دستشویی رفتن .
تازه بعد از این که جناب کارشان تمام شد باید یکی یکی همه بیایند و به او آفرین بگویند .
صدا می زند مامان ! و مامان باید بگوید آفرین . آفرین به دختر گلم.
بعد می گوید بابا ! بابا هم باید بگوید آفرین آفرین
بعد احمد را صدا می زند و احمد هم باید آفرین بگوید.
بعد نوبت جوجو و زرّافه و خرسو خانم و ... می شود که صف بکشند برای تشویق و تمجید از کار ایشون ...
و انگار که این داستان در زندگی انسان هیچ وقت تمام شدنی نیست.
این داستان که ما دوست داریم همیشه و همه آثار ما را ببینند و آفرین بگویند
و هیچ وقت فکر نمی کنیم که شاید این آثار ...
اصلا هر کاری که ما بکنیم کار خوبی است.
______________________
یادداشت قدیمی...
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#هذا_یوم_الجمعه
یا بنیّ اذهبوا فتَحسّسوا من یوسف...
یوسف/۸۷
بروید
دنبال یوسف بگردید...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#و_لو_القی_معاذیره
قیامت/۱۵
داشتم فکر می کردم، زن و شوهرها بعد از مدتی که با هم زندگی می کنند، اخلاق هم توی دستشان می آید. نقطه ضعف های هم دیگر را خوب می دانند. فهرست ضعف ها و بدی های هم دیگر همیشه حاضر و آماده نوک زبانشان است بدون اینکه یک واو آن را جا بیاندازند یا وسط لیست کردن تپق بزنند…
قشنگ می دانند که عیب کار آن یکی کجاست و همسرشان اگر چه کار کند کدام مشکل زندگی شان برطرف می شود…
رفیق ها و هم خوابگاهی ها و هم کلاسی ها هم تا حدودی همین طورند… بعد از چند سال طرف مقابلشان را مثل کف دست می شناسند. چشم بسته می توانند شخصیت هم دیگر را نقاشی کنند…
توی سفر هم آدم ها شناخت دقیقی از هم دیگر پیدا می کنند…
اما آدم یک عمر با خودش زندگی می کند، ولی یک سر سوزن خودش را نمی شناسد… اگر یک جایی خودش را ببیند به جا نمی آورد…عیب های خودش را نمی بیند… بدتر از آن اینکه اگر کسی عیبش را بگوید انکار می کند، اوقاتش تلخ می شود، اصلا دعوا راه می اندازد… عیبهای خودش را توی دیگران که می بیند به فکر اصلاح و تربیت آنها می افتد… زشتی های خودش را که در آینه ی دوستانش می بیند با آنها دشمن می شود… همیشه مشغول مبارزه با نفس دیگران است…
حاج علیرضا می گفت رفته بودند آیت الله بهجت برایشان خطبه عقد بخواند.
آقا خطبه را که خوانده بود، به عروس و داماد گفته بود: حالا یک سفارش به عروس خانم دارم. یک سفارش هم به آقا داماد. منتها وقتی سفارش عروس خانم را می گویم آقا داماد باید گوشش را بگیرد و نشنود. وقتی هم سفارش آقا داماد را می گویم عروس خانم باید گوشش را بگیرد و نشنود.
حالا کدامتان اوّل دست روی گوشش می گذارد؟...
بعد گفته بود: شوخی کردم. نمی خواهد دست توی گوشتان فرو کنید.
امّا هر کدامتان بدانید که نباید به سفارش آن یکی کاری داشته باشید.
منظور آقا این بود که عروس و داماد نباید یک سره توی روی هم در بیایند و بگویند چرا به سفارش آقا عمل نکردی. ..
هر کس باید به فکر سفارش خودش و وظیفه خودش باشد...
#یادداشت_غیر_انتخاباتی/۴
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam