بسم الله الرحمن الرحیم
کافی شاپ را قرق کن.
صدای زنگوله ی بالای در نگاهم را به سمت خود کشید. در آهسته باز شد. اول چادر مشکی برق زد و آمد تو.
بعد هلال روسری یشمی بین آن همه سیاهی سبز شد.
عینک آفتابی را از چشمش برداشت و دنبال من گشت.
دست بالا بردم و تکان دادم:« لیلا ....لیلا.»
ملایم مثل نسیم به سمت میز آمد .بعد از سلام آهسته گفت:«ما پول اجاره خونه نداریم.تو یه همچین جای گرونی قرار میذاری؟»
نمیدانست آن تیله های مشکی وقتی دودو میزند با قلب شاعر من چه کارها که نمیکند.
ولی قطعا میدانست که قاب سبز دور صورت مهتابیاش مرا دیوانه میکند.همیشه برای دلبری از من سبز میپوشید.
دست تکان داد جلوی صورتم:« کجایی؟ تو هپروتی؟»
چشم از صورتش برداشتم.دلم خواست بگویم:«این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست.»
اما گفتم:«بعد از یک ماه اومدی. باید یه همچین جایی قرار بذارم دیگه.»
عمیق نفس کشید.گیره روسری را سفت کرد:« بهادر من دیگه نمیتونم اینطوری ادامه بدم.این عجیبه که بخوام به جای شعر و شاعری به فکر زندگیمون باشی؟»
ساعت مچی را چرخاند و نگاه کرد:«من جایی کار دارم. بگو برنامه ت چیه؟»
پیشخدمت آمد.از پشتِ دستی که پارچهی قرمز ازش آویزان بود،مِنو را در آورد.
گفتم:«نیازی نیست.دوتا قهوه ترک لطفا»
نگاه لیلا به نگاهم گره خورد.سلیقه اش را میدانستم. یکطرف لبش به لبخند کش آمد.
سریع جمعش کرد.
دوباره به آن سیاهی هایی که زیر سایه ی مژه هاش بازی میکردند خیره شدم.:« ببین لیلا مجموعه اشعارم رو دادم به ناشر. از طرفی هم با دوتا نشریه قرارداد بستم که ستون شعر طنز رو پر کنم.»
اگر ناشر قبول میکرد و تازه کتاب در میآمد ازش ، میشد امیدوار بود. اما خودم هم میدانستم هیچ چیزی معلوم نیست.
صورتش کمی شل تر شد.
قهوه را تا زیر بینی باریک و خوشفرمش بالا برد.
صدای زنگوله دوباره در آمد.
ناخودآگاه نگاهم به طرف در رفت.
صدای خندهاشان زودتر از خودشان آمد توی کافیشاپ .فضا را به سمت خود جذب کرد.
لیلا نگاه سرسری کرد و برگشت پی قهوه خوردن.
دقیقا میز پشتی لیلا نشستند.پسر و دختر بیست و پنج،شش ساله.
قهوه ش را تمام کرد:« خب برا خونه چیکار کردی؟
پول وام جور شد؟»
از کنار چادر لیلا معلوم بود.
دختره لبهاش را دوتای لبهای آدمیزاد کرده بود و قرمزیش میزد توی چشم.به لبهای لیلا نگاه کردم:« دنبالشم حالا.»
دوباره صدای خنده ی مستانه پیچید توی گوشم.
نگاهم را به زور توی صورت لیلا زندانی کردم:« نگفتی کجا کار داری؟»
نگاهم از دستم در رفت. لیلا ردش را گرفت.
برگشت و به مقصد لعنتی نگاه کرد.
سگرمههاش رفت توی هم:« اینجور جاها جای ما نیست. فاز شاعرای لاکچری میگیری همش»
تازه نرم شده بود.لعنت فرستادم به باعث و بانیش.
دختره بلند شد. جلوی مانتوی سفیدش باز شد. آن زیر نیمتنه پوشیده بود. روی نافش معلوم بود. نگین داشت انگار.
لیلا چادرش را باز کرد که روی سرش مرتب کند. تصویر روبرو لحظه ای سیاه شد.
نگاه کردم به صورت سرخش:« حالا چرا اینقدر زود میری.من دلم برات تنگ شده . برات شعر گفتم»
میدانستم شر و وِر میگویم.
گند زدم.
خیلی ناراحت شد:« دیگه میرم. کاری داشتی زنگ بزن خونه بابا اینا»
همانطور که آمد،برق زد و رفت.
نگذاشت حتی خداحافظی کنم.
توی دلم گفتم:«لعنت به نگاه های ممتد.
لعنت به مقصد های آلوده. »
حتی نکردم جلوی رفتنش را بگیرم.
دختر و پسر هم رفتند.
من ماندم و میز خالی .
پیشخدمت آمد:« ببخشید جناب،کافه برا ساعت ۴ رزرو شده»
وارفته نگاهش کردم:« این همه جای خالی.من باید پاشم؟»
پارچه قرمز روی دست را مرتب کرد:« تمام کافی شاپ قرق شده. برا درخواست ازدواج»
از کافیشاپ زدم بیرون.
توی دل گفتم:« حالا میفهمم که چرا پولدارها کافه را برای عشقشان قرق میکنند.»
زمزمه کردم:«یک عمر گریه کردم، ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشمِ گریان من بیفتد»
✍فاطمه.بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیام مخفی سلام فرمانده..!🤫
#موسیقی
#ریورس
ــﮩﮩ٨ﮩـﮩ٨👻ﮩﮩـﮩﮩ٨ﮩـﮩ٨ﮩﮩــ
⤶ #پشتپرده⤷
╰─┈➤👀:https://eitaa.com/teooryeto🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ریورس آهنگ Cradles!
#موسیقی
#ریورس
#شیطانپرستی
ــﮩﮩ٨ﮩـﮩ٨👻ﮩﮩـﮩﮩ٨ﮩـﮩ٨ﮩﮩــ
⤶ #پشتپرده⤷
╰─┈➤👀:https://eitaa.com/teooryeto🌱
میـگفت↓
اگـرقـراربودباآهنگوفازغم🎶'
بـرداشتن آرومبشے،
خـدا در قرآننمیفرمودڪه:
[اَلآبـذڪراللّٰھتطـمئنالقـلوب]🌱!' بایادِخـداقلــــبهاآراممیگیرد..!🤍'🫶🏼:)`` ️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلبریتی شیطان پرست
حال حاضر مرلین منسن رهبر شیطان پرستای جهانه . .!
#سلبریتی
#شیطانپرستی
ــﮩﮩ٨ﮩـﮩ٨👻ﮩﮩـﮩﮩ٨ﮩـﮩ٨ﮩﮩــ
⤶ #پشتپرده⤷
╰─┈➤👀:https://eitaa.com/teooryeto🌱