eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
608 ویدیو
42 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ✨هوالحبیب... 🌸بهار هم بدون تـو خزانِ بی نهایت است 🍃هوا بدون عطر تـو پر از غم و شکایت است 🌸بدون تـو نگاه من شده شبیه مردگان 🍃بهارِ زندگی من، بیا، دلم گرفته است 🌸صدای زنگِ خنده ام شده نهان ز خاطرم 🍃بدون تـو نگاه من مریدِ اشک ها شده است 🌸تـو ای قرار قلب دردناک من، بیا 🍃که بی تو این دقیقه ها حقیر و زجر آور است... 🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
❓مخاطبان خود را در ایتا نمی‌بینم 🔹تنها کسانی را به عنوان مخاطب می‌بینید که ایتا را نصب کرده باشند و شما نیز شماره آن‌ها را در دستگاه خود ذخیره داشته باشید 🔸اگر مطمئن هستید که با وجود این شرایط مخاطبان را مشاهده نمی‌کنید طبق تصویر بالا عمل کن
#استاد_مطهری #روز_معلم_مبارک 🌹 با ما همراه شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
در مقابل قدرت علمی و فنی بشر، هیچ دژ تسخیرناپذیری جز و آدمی‌وجود ندارد. «سیری در سیر نبوی ص ۱۳» ✍ 🌹 چـــهار راه مـــجازی( نکات لُـــقمِه ای)👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
سلام دوستان عزیز وهمراه😍 از اون جایی که در کانال تلگرام رمانی رو با نام ،که نوشته ی نویسندگان خود کانال بود انتشار دادیم و حال به دلیل فیلترینگ تلگرام ، با درخواست مخاطبان خواننده که بسیار از این رمان استقبال کردند قسمت های پایانی رو از امشب در اینجا منتشر می کنیم...🍂 اگر کسی مایل به دریافت قسمت های قبل رمان هست جهت دریافت رمان به آی دی زیر پیام دهد👇 @Salam96
✨به نام خالق هستی بخش✨ 💛 💙 ۸۵ دوخواهر رنگی ....داستان دو خواهر با رویکرد های مختلـــــــــــــــف ._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. دستم رو گرفت و ادامه داد: مهتاب. این درست نیست یه مسلمون قلبش پر از نفرت و کینه باشه. قلبت رو پاک کن. نیما مثل یه بچه هست کافیه دوسش داشته باش و خلاء عاطفیش رو پر کنی. همه چیز درست میشه. کمکش کن. این لطف نیست بهش. وظیفته در قبال فردی که بیراهه رفته. وظیفته تا جایی که می تونی کمکش کنی. ♦️ کینه ی درون وجودم سنگینی می کرد و غرورم اجازه نمی داد کمکش کنم. باید بر این وجود غلبه می کردم اما این غلبه مثل جلوی موج دریا رو گرفتن بود. دلم غوغا بود. فکر‌و خیالات مختلف به ذهنم هجوم اورده بود و توان فکر کردن رو ازم گرفته بود. با ناامیدی گفتم: مجتبی چطور باید کینه ام رو پاک کنم؟ با مهربونی و لبخند قشنگش که انرژی رو به اعماق وجودم منتقل می کرد گفت: ببخش. توی ذهنم باز غوغا شد و فورا گفتم: سخته مجتبی. با منطق و قانع کننده جواب داد: با بخشش خودت رو از اسارت کینه و نفرت آزاد می کنی. راحت کن خودت رو. تو باید کمکش کنی مهتاب. می دونی سه روزه مشروب نخورده؟؟؟؟ چشمام ۳۶۰ درجه گرد شد و گفتم: چی؟؟؟؟؟ سه روز؟؟؟؟؟ نیما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 🍃 با خوشحالی که از چشماش مشخص بود گفت: آره. قصد داره دست از مشروب بکشه. خسته شده از این مَستی. سردرد اَمونش بریده می خوام بهت بگم کمکش کن. نمی دونستم می تونم باورش کنم یا نه. نیما و‌مشروب نخوره عجیب بود. *** در رو باز کردم‌... تاریکی خونه دید رو از چشمام گرفته بود. زیر پام رو نمی دیدم. گوشی رو بیرون اوردم تا با نورش زیر پام رو ببینم. کمی جلو رفتم قلبم شروع به تپش کرد و نفس هام به شماره افتاد. رنگ از چهرم پرید و با دست هایی که از ترس می لرزیدن نور گوشی رو بالا گرفتم... اون دست چی بود؟؟؟ یک دست رو روی زمین دیدم. از ترس نمی‌تونستم نور گوشی رو‌بالاتر بگیرم تا بفهمم چه خبره. صدای ناله ای بلند شد... قلبم داشت از سینه کنده می شد و گفتم: کی هستی؟؟؟؟ با ناله که درد ازش حس می شد گفت: مهتاب. نیمام. 💠 فورا نور گوشی رو بالا گرفتم و بادیدنش شکه شدم. باورم نمی شد این خودش باشه. با تعجب‌گفتم: نیما چته؟؟؟ چی شده؟؟؟؟ آروم گفت: چراغ چ ر ا غ روشن کن... فورا به سمت چراغ رفتم که درد شدید توی پام احساس کردم و جیغ کشیدم. داد زد: مهتاب جلو نرو... قلبم تندتند زد... گوشی چند متر اونور تر افتاده‌بود... @chaharrah_majazi
با دست هام سعی کردم بفهمم‌چی جلومه که دستم درد شدیدی گرفتم و متوجه شیشه های جلوم شدم. کل بدنم درد می کرد و از درد ناله می کشیدم... بلند گفتم: نیما گوشی رو هل بده سمتم. با تمام بی جونی گوشی رو هل داد... کمی‌بدنم‌رو کش دادم تا به گوشی برسم اما شیشه ها بیشتر فرو‌ می رفتن... گوشی رو برداشتم و‌شماره ی مجتبی رو گرفتم... شارژ باطری داشت تموم شد و فقط تنها حرفی که تونستم‌بزنم این‌بود که: بیا اینجا زود باش‌بیا نیمااااا 💢 گوشی خاموش شد. دردم هر لحظه بیشتر می شد... از نیما خبری نداشتم چند لحظه بود ناله نمی کرد. داد زدم: نیمااااا صدای ضعیفی شنیدم... نیما: من‌رو‌... مهتاب من رو... نفسش می گرفت و توانایی حرف زدن نداشت. با تموم قدرت گفت: ببخشم. ادامه دارد... ✍ @chaharrah_majazi
مثبت اندیشی کار ساده ای نیست❗️ اما ساده به دست می آید. چـــهار راه مـــجازی(نکات لُــقمِه ای)👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🌹هدیه گروهی از دختران بوشهری به مناسبت میلاد امام مهدی (عج) 🌹پخش کارت های زیبا در سطح شهر و تقدیم به شهروندان https://eitaa.com/chaharrah_majazi
هدایت شده از کنج نویس ❤
💠موسسه تنظیم و نشر آثار امام ؟ یا و ! این روزها که تصاویر جشن عمامه گذاری پسر سید حسن در فضای مجازی دست به دست می چرخد، بیاد صحبت های امام راحل در 15 خرداد 58 در مدرسه فیضیه افتادم آن جا که می گفت: 《ما ها هیچ حقی نداریم، ما باید برای شما خدمت کنیم، خودمون نباید استفاده کنیم، نه استفاده عنوانی، خاک بر سر من که بخوام استفاده عنوانی از شما بکنم، خاک بر سر من که بخوام خون شما ریخته بشود و من استفاده ازش ببرم. 》 حال که بغض گلو رو می فشارد باید گفت کجایی ای امام عزیز که ببینی نوادگان تو بر خلاف میل تو چه ها که نمی کنند. جالب تر آن که وقتی به فیلم موجود نگاه می کنیم، سید حسن خمینی که در دوران نوجوانی به سر می برد دقیقا در کنار امام بزرگوار ما ایستاده است. ولی اکنون گویا تمام آن ایام و رفتار های امام را فراموش کرده است. از بودجه بیت المال برای فرزند خود جشن عمامه گذاری می گیرد نه در منزل خودش بلکه در مکانی که منسوب به امام است، نوع عمامه گذاری و عدم تواضعی که در هنگام عمامه گذاری به چشم نمی آید به کنار... براستی نوادگان امام در چه راهی قدم می زنند⁉️ به گذشته که نگاه می کنیم از این دست موارد بسیار است... 💢نمونه اش ساخت حرم امام با بودجه بیت المال... ✅نکته اینجاست! تا کی باید کرد و و هزینه های شخصی نوادگان امام از بیت المال را شاهد بود؟!!! همان امامی که حتی راضی به استفاده عنوانی هم نبود. با ما همراه شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
داستان دو خواهر دوقلو به نام محیا و مهتاب نوشته ی نویسندگان کانال چهار راه مجازی... مهتاب دختری با رویکرد غیرمذهبی که اسیر عشق ناپاک مردی به نام می شود و اتفاقاتی که در این راستا برایش رخ می دهد... اما محیا دختری عکس مهتاب است که با اتفاقات عجیب زندگی رو به رو می شود... برای دریافت قسمت های گذشته این داستان به آی دی زیر پیام دهید👇 @salam96
✨به نام خالق هستی بخش✨ 💛 💙 ۸۶ دوخواهر رنگی ....داستان دو خواهر با رویکرد های مختلـــــــــــــــف ._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. گوشی خاموش شد. دردم هر لحظه بیشتر می شد... از نیما خبری نداشتم چند لحظه بود ناله نمی کرد. داد زدم: نیمااااا صدای ضعیفی شنیدم... نیما: من‌رو‌... مهتاب من رو... نفسش می گرفت و توانایی حرف زدن نداشت. با تموم قدرت گفت: ببخشم. ترس از صدام مشخص بود... می لرزیدم و فقط جیغ می زدم شاید یکی صدام رو بشنوه. خبری از نیما نداشتم. هرچی صداش می زدم جواب نمی داد. نمی تونستم تکون بخورم با هر تکونی که می خوردم شیشه ها بیشتر فرو می رفتن و هر لحظه خونریزیم بیشتر می شد. درد اَمونم رو بریده بود. ✨ نیم ساعتی گذشت و صداهایی رو شنیدم... سگ شروع کرد به پارس کردن... فهمیدم یکی اومد... بلند تر فریاد زدم و هر لحظه حس می کردم تارهای صوتیم داره منفجر میشه. نمی دونستم مجتبی چطور می خواد از دست سگ نجات پیدا کنه. اما طولی نکشید که در رو باز کرد و امید گرفتم و فورا گفتم: مجتبی... با اینکه هیچ تصویری نمی دیدم ولی نفس نفس زدن هاش رو می شنیدم... با استرس و نگرانی گفت: کجایی؟؟؟ چیشده؟؟؟؟؟؟ یهو یادم افتاد که بگم نیاد جلو سریع فریاد زدم: نیا جلو. همونجا بمون. چیشده؟ چرا؟؟؟ نور گوشی تو بزن. برو دست چپ و چراغ آشپزخونه رو روشن کن تا یکم نور بیاد. خونه کمی روشن شد و بین نور کم می تونستم ببینمش. نگاهی به نیما انداختم و با نگرانی گفتم: توی حیاط یه چوب بردار و بدون اینکه جلو بیای سعی کن چراغ رو روشن کنی. بالاخره از توی بحران تاریکی وحشتناک خونه در اومدم. باورم نمی شد این خونه ماست. هیچ چیز سالمی وجود نداشت. شیشه های پنجره، میز، بوفه و چندتا لوستر شکسته بود. همه چیز بهم ریخته بود. فورا با چشم هام دنبال نیما گشتم... با دیدنش قلبم داشت از توی سینه کنده می شد. مجتبی بلافاصله زنگ زد اورژانس و با جاروی باغبونی شیشه ها رو کمی اینور و اونور زد تا بتونه به نیما برسه. با نگرانی گفتم: چیشده؟؟؟ خودکشی کرده؟؟؟؟ به فکر عجیبی فرو رفته بود و مشغول بررسی بود. یک لحظه سر جاش خشک شد و گفت: مهتاب به هیچی دست نزن از سر جات هم تکون نخور. 💠 ترسم بیشتر شد و داد زدم: چیشده؟؟؟؟ چه بلایی سرش اومده؟؟؟ سعی داشت نترسونتم اما نمی دونست چجوری بگه... مجتبی: آروم باش خب. زنده هست. خود کشی هم نکرده. کمی دلم آروم شد اما سر در نمیوردم چه خبره... مجتبی: بهش حمله شده. نگران نباش الان اورژانس میاد. خونه تبدیل به ویرانه شده بود و روی دیوار آثار گلوله بود... هرکی نمی فهمید فکر می کرد داعش به این خونه حمله کرده. نگرانی و اضطراب امونم رو بریده بود. با وحشت به مجتبی نگاه می کردم که داشت با پیرهنش جلوی خونریزی نیما رو می گرفت. دیگه سرم گیج می رفت... با بی حالی گفتم: مجتبی... آ ب به سمتم برگشت. انگار تازه متوجه من شده بود که روی شیشه ها افتاده بودم. با ترس مثل انگار برق گرفتتش از جاش بلند شد و گفت: چی شده؟؟؟ چرا هیچی نمی گی؟؟؟؟؟ با ناله گفتم: چیزی نیست. یه مقدار شیشه رفته تو پام. نگران نباش. شیشه ها رو کنار زد و اومد جلو... مجتبی: ببینمت!!!! سعی کردم وانمود کنم چیزی نیست اما خون هایی که ازم رفته بود خودش نشون دهنده زخم عمیق بود. 🔆 اشک توی چشماش جمع شد و شونه هاش لرزید. بغض گلوش رو پر کرده بود. مجتبی: مهتاب چته؟؟؟ چرا اینقدر خون؟؟؟ تیر خوردی؟؟؟ با تمام بی جونی گفتم: نه. چیزی نیست. فقط تکونم نده. تشنمه مجتبی. تشنمه. با عصبانیت گفت: الان انتظار داری بهت آب بدم؟؟؟؟؟ عاجزانه گفتم: خواهش می کنم... خیلی تشنمه... صدای آژیر آنبولانس به گوش رسید و مجتبی فورا بیرون رفت... @chaharrah_majazi
*** نفس عمیقی کشیدم. دلم برای بچه ها یه ذره شده بود. ۲۵ تیکه شیشه از بدنم کشیده بودنم بیرون و بعضی ها رو با جراحی در اورده بودن. با ضرب که به زمین خورده بودم شیشه ها فرو رفته بودن زخمیم کرده بودن... با تحت نظر می موندم تا زخم ها عفونت نکنه. نگاهی به نیما انداختم. با آرام بخش خوابیده بود. 🔷 اون شب بعد از اینکه نیما از خونه مجتبی میره باباش بهش زنگ می زنه و درخواست ملاقات میده. از اونجایی که از باباش متنفر بوده درخواستش رو رد می کنه. باباش با پیدا کردن خونه نیما برای اولین بار میره خونش. نیما متعجب بود که چطور از آدرس خونه جدید خبر دار. شده. اما بعد متوجه میشه تحت تعقیب نوچه های باباش بوده. «یک سالی بود خونه رو عوض کرده بودیم تا از مزاحمت های باباش راحت باشیم.» ظاهرا مدتی بوده به نیما پول نمی داده و با تهدید های نیما خونش به جوش میاد و برای گوش مالی دادن میاد سراغش. با پررویی تمام میگه ۴۰ درصد سهم شرکت رو میدم بهت ولی به این شرط که زن و بچه هات رو با من بفرستی اونور آب تا هم با اسمشون پول های توی ایرانم رو انتقال بدم و باهان بیان که با تغییر چهره ام بهم مشکوک نشن. نیما مدارکی از حمل اجناس قاچاق باباش داشته که اگه به دست پلیس می رسیده براش بد میشده. اما باباش با زرنگی تا الان دهنش رو می بسته و وقتی دیگه حساباش پرمیشه قصد فرار به خارج می کنه... این وسط من و بچه ها طعمش بودیم تا صحیح و سلامت از ایران خارج بشه. ♦️ فکر نمی کرده نیما قبول نکنه و از همین جهت اقدام به تیراندازی می کنه تا اون رو مجبور به تحویل اسناد کنه. برای پیدا کردن گاوصندوق همه جا رو خراب می کنه و با برداشتن اسناد و تیر دوم برای کشتن نیما فرار می کنه. *** پنج سال بعد( زمان حال)... چشم هایم را باز می کنم و با عطر بهار نفس می کشم... کسی آروم کنار گوشم زمزمه می کند... خانومم... نمی خوای یه صبحونه بدی به ما؟؟؟ با خنده و آرام جوری می گویم که فقط خودش و خدایمان بشنود: چی میشه یه بارم تو صبحونه درست کنی من بخورم؟ پوز خندی می زند و می گوید: صبحونه های تو فرق می کنه... گوشه‌ چشمی کج می کنم و می گویم: چه فرقی مثلا؟ زیرلب خنده ی مرموزانه توجهم رو جلب می کند... نیما: صبحونه های تو طعم عشق بیشتری میده. ♥️ با خنده ضربه ی آرومی به بازوش می زنم و می گویم: ای زرنگ. خوب بلدی شیره بکشی سر مردما! کمی جلوتر می آید... دست هایم را می گیرد به چشمانم خیره می شود و با حرفی که به زبان می آورد دلم را از عشق کی لرزاند... نیما: شیره سر مردم نمی کشم. سر زنمم نمی کشم. من فقط نازت رو به قیمت عشق پاک و حقیقی می خرم. صدای گریه به گوش می رسه. از جایم بلند می شوم به سمتش می روم. چهره اش هر روز ماه تر و معصوم تر می شود... پیشانی اش را با عشق می بوسم و سعی در آرام کردنش دارم. صدای نق نق دو شیطون دیگر پرده از حسودیشان بر می دارد... مهسا: بابا نگاه کن. مامان مجتبی و پارسا رو بیشتر از من دوست داره. خنده ای می کنم و می گویم: کی گفته شیطون؟؟؟؟ 🍃 زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید: خب دارم می بینم دیگه. واسه پارسا یه داداش اوردی اما واسه من خواهر نیوردی. پس یعنی اونا رو بیشتر دوست داری... می خندم و آرام بغلش می کنم... موهای بلند حلقه ایش را نوازش می کنم با عطر پاکی و وجودش نفس می کشم... مهتاب: قربونت بره مامان. تو که اینهمه خواهر داری. مهسا: اونا همش پیشم نیستن. مهتاب: خب نمیشه که همش باهم باشین‌. قدر خواهرات رو بدون مامان اونا هم بچه ی ما هستن تو هم خواهر همشون. @chaharrah_majazi
*** مانتو بلند آبی فیروزه ای ام را به تن می کنم. روسری ام را لبنانی می بندم و با گیره روسری ای چه مجتبی برایم خریده بود می بندم. چادر مشکی لبنانی ام که اولین چادری بود که از مجتبی به مناسبت زهرایی شدنم هدیه گرفته بودم به سر می کنم. چقدر زیبا شده ام... یاد حرف آن روزی می افتم که گفت: خواهری چه خوشکل شدی... زهرایی شدنت مبارک عزیز برادر. 🍃🌸 دلم قش می رود و اشک شوق گونه هایم را خیس می کند... کیفم را بر می دارم... نیما با بچه ها دم در منتظر است. قدم هایم را سعی می کنم محکم و استوار بردارم و به سمت ماشین حرکت کنم... سکوت سنگینی در ماشین حاکم می شود. از آینه بغل ماشین به خودم نگاهی می اندازم. مجتبی: آبجی، فیروزه ای هم خیلی بهت میاد. مهتاب: جدی؟؟؟؟ مجتبی: آره. تو همه چی بهت میاد. ولی من عاشق فیروزه ایم. مهتاب: چشم به خاطر داداش گلم می پوشم. ممنونم بابت هدیه قشنگت خیلی دوسشون دارم. مجتبی: خواهش میشه شیطونک... مهتاب: إ دیگه نگو شیطون. مجتبی: تو همیشه همون شیطونک منی... مهتاب: خیلی بدی الان که خانوم شدم. مجتبی: مگه مرد بودی که خانوم شدی؟؟؟؟ مهتاب: خیلی بدی. اصلا دوست ندارم. مجتبی: ولی من خیلی دوست دارم. مهتاب: با زبون چرم و نرمت آدم رو می کشی. نخند مجتبی حرصم رو در نیار. مجتبی: گریه کنم؟؟؟ مهتاب: نه نمی تونم اشکات ببینم. مجتبی: منم جلوی تو اشک نمی ریزم. مهتاب: خیلی لوسی... مجتبی: نه بیشتر از تو. ☘ نفس عمیقی می کشم. داریم نزدیک می شویم. روسری ام را مرتب می کنم و از ماشین پیاده می شوم. با استقبال جلویمان می آیند... سعی می کنم آرام باشم. خودم را محکم می گیرم تا مبادا بشکنم. چند قدمی بر می دارم. چشمم به نوشته ی زیر عکس می افتد... «شــــــــ🌹ـــــــهید مدافع حــــرم مجتبی صادقی» به عکست خیره می شوم و به یادت می افتم. چه عاشقانه و زیبا رو‌به رویم ایستاده ای... دلم می خواهد در آغوش بگیرمت و بار دیگر از عشق های شیرین برادرانه ات مزه ای بچشم. دوباره با صدای زیبایت اسمم را به زبان بیاوری و با شیطنت های همیشگی ات اذیتم کنی. 🔺 چه عاشقانه عاشق خدا شدی و الحق که خدا هم عاشقانه در آغوشت گرفت و تا ابد جزء بَل احیا عِند ربّهم یُرزقون ها قرار گرفتی. ادامه دارد... ✍ @chaharrah_majazi
خوب ورق بزن☝️ #کـــــنج_نـــــویس چــــهار راه مجازی(نکات لُـــقمِه ای)👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
😁😁 به پسره میگن خودت به انگلیسی معرفی کن ؟ میگه پاور گاد نیو دی اورجینال 😋 😋 میگن فارسیش چی میشه ؟ میگه قدرت الله نوروزی اصل😳😝😆😊 با ما همراه شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
ارزش کار به اینه که اون رو انجام بدی. نــــــه واگــذارش کـنـی بـه دیـگـران❗️ 🍃✨🍃 ✍ چــــهار راه مــــجازی(نکات لُــــقمِــه ای)👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
✨به نام خالق هستی بخش✨ 💛 💙 دو خواهر رنگی...داستان دو خواهر با رویکرد های مختلف! ._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. چند قدمی بر می دارم. چشمم به نوشته ی زیر عکس می افتد... «شــــــــ🌹ـــــــهید مدافع حــــرم مجتبی صادقی» به عکست خیره می شوم و به یادت می افتم. چه عاشقانه و زیبا رو‌به رویم ایستاده ای... دلم می خواهد در آغوش بگیرمت و بار دیگر از عشق های شیرین برادرانه ات مزه ای بچشم. دوباره با صدای زیبایت اسمم را به زبان بیاوری و با شیطنت های همیشگی ات اذیتم کنی. 🔺 چه عاشقانه عاشق خدا شدی و الحق که خدا هم عاشقانه در آغوشت گرفت و تا ابد جزء بَل احیا عِند ربّهم یُرزقون ها قرار گرفتی. وارد اتاق مهمان ها می شوم... مامان رو به روی عکس مجتبی ایستاده... چشمانش در چشم های مجتبی قفل شده و با حسرت یکبار درآغوش گرفتن فرزندش، اشک با چشم هایش بازی می کند... اما خودش را محکم می گیرد چون می داند اینجا جای اشک و آه نیست... اینجا باید از ارزش ها دفاع کرد و زینب گونه جهاد نمود. ✨ کمی جلوتر می روم... مهسا و پارسا مثل همیشه به سمت ملیکا می دوند و به او می چسبند. گرچه دلش خون است...اما چه کسی از درد هایی که درون سینه اش زندانی کرده خبر دارد... با مهربانی همیشگی اش بچه ها را در آغوش می کشد و نوازششان می کند. طولی نکشید یک نفر گوشه چادرم را گرفت... برگشتم و با دیدنش غرق در خاطرات کودکیم شدم... چه قدر شبیه مجتبی بود... اصلا مو نمی زد. صدا، چهره، اخلاق...! به چشمان معصومش خیره شدم و اورا بغل گرفتم... انگار از دلم خبر داشت. با دستان کوچکش دستم را گرفت و مردانه گفت: عمه جون یه وقت گریه نکنیا. مامان میگه جای بابا خوبه. عمه بابا اینجاست. من حسش می کنم. به زحمت بغضم را کنترل می کنم... 💢 دو سال از شهادت مجتبی می گذشت... وقتی خبر شهادتش رو دادن بین آسمون و زمین بودم... خوشحال بودم خدا اینقدر دوستش داشته و بهش ارزش و لیاقت داده که به مقام شهادت در راه خودش رسوندتش... اما ناراحتیم از این بود که دیگه نمی تونم ببینمش و‌ صداش رو بشنوم... تمام خاطراتم جلوی چشمم حرکت می کرد... از بچگی تا روزی که برای آخرین بار چشم به چشم هاش دوختم و بوسیدمش... از اون لحظه ای که برای بدرقه کردنش تا دم در رفتم و با دیدن هر قدمی که بر می داشت دلم می لرزید که خدایا نکنه آخرین دیدار باشه... وقتی من و محیا می خواستیم خبر رو به مامان و ملیکا بدیم با کلی استرس رفتیم. از چهره ها و چشم های خیسمون معلوم بود خبری شده. دو هفته ازش خبری نبود و مامان دیگه رنگ‌ و‌ رو به صورتش نمونده بود. وقتی قیافه ی مارو دیدن اولین جمله ای که مامان گفت: شهید شده؟؟؟ اشک هایم بی اختیار جاری می شد و زار می زدم... جای اینکه من مامان رو دلداری بدم مامان من رو دلداری می داد... نمی دونستم این صبر مامان، از کجا اومده... دستش رو به سمت اسمون برد و گفت: خدایا ممنونم که به بچم این لیاقت رو دادی تا در راهت به شهادت برسه... خدایا شکرت... اما خدایا به من سیه رو هم صبری بده تا بتونم دووم بیارم. ملیکا فقط یک گوشه نشست و بدون قطره ی اشکی فقط به قاب عکس مجتبی روی دیوار خیره شد... می دونستم تو دلش چه خبره... جواب بچه ها رو باید چی می دادیم. بچه هایی که جونشون به باباشون بسته بود... وقتی وصیت نامش رو خوندیم اشک همه جاری شد... نیما از وقتی خبر شهادتش رو شنید مثل آدم هایی که یه چیزی گم کردن حالش خراب شد... توی اون پنج سال خیلی به مجتبی وابسته شده بود. مجتبی از سر زبونش نمیوفتاد. 🔆 وقتی به گذشته فکر می‌کنم همه چیز برام عجیب میشه. مجتبی با اون خوبی ها و نزدیک شدناش به نیما باعث شد تا نیما بتونه خودش رو از منجلاب گناه بکشه بیرون... اگر خدا بهم مجتبی رو نمی داد شاید الان یک‌زن مطلقه با دوتا بچه بودم... وقتی به توصیه های نیما گوش کردم و تصمیم گرفتم به نیما کمک کنم دیدم رو بهش عوض کردم... دیگه از نظرم نیما یه فردی بود که راه رو‌ گم کرده و توی این دنیای بزرگ یه گمشده هست. من می تونم‌وسیله ای باشم برای اینکه خودش رو پیدا کنه... آروم آروم بهش نزدیک شدم و سعی کردم باهاش خوب باشم... گرچه اولش خیلی سخت بود اما شدنی شد... @chaharrah_majazi
وقتی خدا بخواد هیچی نشد نداره... دیگه حس نفرتم کمرنگ تر شده بود... نیما روز به روز بهتر می شد. تاثیرات من روی اون از طرفی و تاثیرات نیما هم از طرف دیگه توی پیدا کردن خودش بهش کمک می کرد. تمام سعی و تلاش من این بود که بتونم بهترین خودم برای اون باشم. ♦️ چه روز ها و شب ها که با هم درمورد آیات قرآن و خدا صحبت می کردیم و از داستان های تاریخ می گفتیم. بچه ها با دیدن ما کنار هم خیلی خوشحال بودن و ذوق داشتن... وقتی برای اولین بار جلوی بچه ها دستش رو گرفتم بچه ها با تعجب نگاهمون کردن... اون موقع متوجه شدم بودن ما دوتا کنار هم چقدر برای بچه ها غریب بود... یک سالی گذشت و نیما با اون نیمای قبل زمین تا آسمون فرق می کرد... این همون نیمایی بود که باید می بود... مردی که هر روزش با شراب و گناه می گذشت تبدیل شده بود به مردی که هر روزش با یاد خدا می گذشت. پدرش به دلیل جرم های سنگین به اعدام محکوم شد. پلیس مدتی فکر می کرد نیما ممکنه با پدرش دست باشه و تحت تعقیب بود... اما به مرور زمان متوجه بی گناه بودن نیما از کار های کثیف باباش شدن... 🔵 یک سال و نیمی گذشت و با پول خونه و اموالی که داشت تصمیم گرفتیم برای بچه های بی سرپرست مکانی بسازیم و کمکشون کنیم... ملیکا، محیا و مامان همه دست به دست هم دادیم و توی این کار کمک کردیم... زندگی با بچه هایی که عین ماه بودن و به نفراتی نیاز داشتن تا کمکشون کنه خیلی خوب و‌عالی بود. من و نیما رو، مامان و بابا صدا می زدن و محیا و ملیکا رو خاله. مجتبی و عباس رو هم عمو. مامان هم مادربزرگشون بود. هر روز عشق بین من و نیما بیشتر می شد باورم نمی شد روزی برسه که بتونم عشق واقعی و پاک رو تجربه منم اونم درکنار کسی که ازش نفرت داشتم. ♥️ زندگی محیا با اومدن کوچولوشون قشنگ تر شد و روز به روز عشقشون بیشتر می شد. محیا درسش تموم شد و یکی از بهترین ریاضیدان های کشور شد. توی چند پروژه ی علمی موفق به حل مسائل ناشناخته شد و روز به روز موفق تر می شد الحمدالله. عباس آقا هم توی یکی از عملیات ها دستش مثل حضرت عباس قطع شد و جانباز شد. طولی نکشید که یکی از برجسته ترین مداحان اهل بیت شد... @chaharrah_majazi
وقتی وصیت مجتبی رو می‌خوندم اینقدر سفارش بچه ها رو کرده بود که نیما از گریه حالش بد شد. براش سخت بود دوری مجتبی. بچه های بهزیستی با شنیدن خبر شهادت مجتبی روحیشون خراب شد و ما باید خودمون رو‌کنترل می کردیم تا بچه ها آروم باشن. هنوز که هنوزه جای جای موسسه عکس مجتبی رو زدن و هیچ وقت خاطر مجتبی از یادشون نمیره. 🍂 وقتی فهمیدم بچم پسره نیما به چشم هام نگاهی کرد دستم رو گرفت و گفت: اسم بچمون رو دوست دارم مجتبی بذاریم. *** به پنجره خیره می شوم غرق تماشای بازی های بچه ها هستم. دستی دورم حلقه می شود. بر می گردم و به چهره اش نگاهی می اندازم. این نیما با قبلش ۱۸۰ درجه فرق کرده. لبخندی می زنم و می گویم: خوش اومدی آقا... 🍃 لبخندی می زند دستانم را می گیرد. نیما: چشمات رو ببند... متعجب می شوم و می گویم: چرا؟؟؟ نیما: ببند حالا. پلک هایم را آرام روی هم می گذارم.طولی نمی کشد... نیما: آروم چشمات رو باز کن. با دیدن کیک روبه رویم، بچه ها و‌بادکنک های رنگیشان که جلویم ایستاده اند و خوشحالی از چهره ی معصومشان موج می زند، ذوق زده می شوم... یک صدا بلند می گوید... مامان مهتاب تولدت مبارک...!!! وای خدایا یعنی امروز‌تولدمه؟ چرا فراموش کردم؟؟؟ همه خانواده آمدند و با بچه های موسسه همه یک خانواده شدیم... «با عشق درکنار هم هستیم تا زنده ایم.» *پــــــایــان* ✍ @chaharrah_majazi
🔆عمر انسان به کجا می رسد؟؟؟ #کــــنج_نـــویس http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
‌‌‌‌👈👈 چه آبی بنوشیم که بیماری زا نباشد⁉️ 👉👉 دونکته: 👇 ✅1. آب را در ظروف گِلی (کوزه سفالی) نگهدارید تا با هوای محیط سازگاری پیدا کند و همان را بنوشید❗️ ⛔️2. خوردن آب یخ باعث خرابی دندان و بیماری‌های کبد می‌شود‌‌❗️ 🔆 حکیم طب اسلامی :حاج آقا فراهانی 🔆 💖 به فکر سلامتیمان باشیم 💖 چهار راه مجازی🌻 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
مشکل ما اینه که برای حل مشکلاتمون دست به دامن مردم می شیم! ولی واقعا خودمون نمی دونیم بالاتر از مردم هم کسی هست؟! 🍃🌸 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8