eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
605 ویدیو
41 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ تا جلوی در هم رفته بود اما راهش ندادند. به چشمانش خیره شده و گفتـند برو و هر وقت نزول هایت را صاف ڪردی بیا... گفتند برو و هر وقت دست ڪشیدی از اذیت و آزار دخترانِ بی گناه آن وقت بیا... گفتند مسجد حرمت دارد... مسجد جای نمڪْ خورده های نمڪدان شڪسته نیست. فقط گفتند برو...بدون اینڪہ یڪ ڪلام بپرسند چرا؟ حاج رضا هم راهِ رفته را برگشته و با ڪمری خمیده به خانه آمده بود. حالا هم اینجا بود و به این فڪر مے ڪرد ڪدام قدم را ڪج گذاشته است ڪه نتیجه اش شده است این؟ یا شاید هم قضیه چیز دیگری است... با این فڪر لبخندی بر لبش نقش بست. نگاهش را به آسمان داد و زیر لب گفت: حاج رضا- به قول یه دوست قدیمے ڪَرَمت رو شکر اوستا ڪریم... مصطفـے پوسته ی شڪلات را باز ڪرد و آن را به طرف معصومه گرفت. بدون حرف... معصومه را در دهانش گذاشت. شیرینے اش ڪه زیر زبانش خزید، نفس عمیقے ڪشید و با صدایـے ڪه گویا از ته چاه در مے آمد ادامه داد: معصومه-همین ڪه خواستم زنگ بزنم به پلیس، مَرده شروع ڪرد به داد و بیداد ڪردن... برای خودش معرڪه گرفته بود و مے گفت اگه زنگ بزنم به پلیس پای حمید و حاج بابامم گیره... آبرومو برد...آبروی حاج بابامو برد. گفت حمید ازش پول نزول گرفته اونم به اعتبار و با ضمانت بابا... گفت اگه پولشو ندیم آبروی همه مونو مے بره. گفت...گفت مدرڪ داره. مصطفے درست نمی شنید یا خون به مغزش نمے رسید؟ ڪدامش بود ڪه او را این‌طور ڪیش و مات ڪرده بود؟ با تردید و ناور پرسید: مصطفے- چـے؟ شوهرت چہ غلطے کرده؟ معصومه جرعت جواب دادن نداشت. مصطفے صدایش را بالا برد: مصطفے-با توام معصومه خانم...جواب من و بده؟ حاج رضا دیگر سکوت را جایز ندید: حاج رضا- سرِ خواهرت داد نزن مصطفی... نگاهش تازه متوجه ی حاج رضا شد. پس تمام حرف های آقای محمدی حقیقت داشت. ‌حالا چه فرقے دارد ڪه به جای حاج رضا، وحید پول نزول ڪرده... مهم این است ڪه این بار هم باز پای پدرش در میان بود. ولی حالا به جای خودش، این اعتبارش بود ڪه میدان داری مےڪرد. ریشخندی زد به تمام ایمان و باور هایش نسبت به ای مرد... شڪست خورده و ویران زمزمه ڪرد: مصطفے-دست مریزاد...بارک الله آسید رضا...آره حاجے..؟ شما خبر داشتے؟ اعتبارتو گرو گذاشتی که دامادت نزول بگیره؟ معصومه از جا پرید. معصومه-نه...نه...به جدم قسم مصطفی، بابا خبر نداشت. بابا اصلا چیزی نمے دونست. مصطفے هم ایستاد و طلبڪارانه پرسید: مصطفے-پس این آقا چے مےگفته برای خودش؟ یعنے فقط محض رضای خدا اون پول حرومو داده به شوهرت؟ حتما یه چیزی بوده ڪه ضامنِ اعتبارَ حاج رضا بشه دیگه. معصومه ڪف دستانش را به طرف برادر گرفت: معصومه-آره بوده ولے اون طوری ڪه تو فڪر مے ڪنے نیست. بابا خبر نداشت. مصطفے-پس چطوری بوده؟ بابا یه جوری بگو منم بفهمم. حاجی همین جوری بدون اینڪہ خودش بفهمه اعتبارشو گرو گذاشته؟ ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــراب ♨️ معصومـہ-آره بوده ولی اون طوری ڪـہ تو فڪر مـے ڪنـے نیست. بابا خبر نداشت. مصطفـے-پس چطوری بوده؟ بابا خب یه جوری بگو منم بفهمم. یعنـے حاجے همین جوری بدون اینڪہ خودش بفهمـہ اعتبارشو گرو گذاشتـہ؟ معصومـہ زیر چشمـے نگاهـے به حاج رضای غرق در فکر انداخت و جواب داد: معصومـہ-چند وقتـے بود ڪه حمید وقتے از ڪارش ناراضے بود. همش عصبانـے مے شد و ناله و شکایت مے ڪرد... مـے گفت پول لازم داره. اوایل با خودم مے گفتم خب همین چند روزه و تموم مے شه ولے همچنان ادامه داشت. مے گفت بازار خرابـہ، جنسا رو دستمون مونده، طلبڪار دارم... چه مے دونم از این حرفا... آخرش یه شب بهم گفت برو از بابات قرض بگیر... منم خب مجبور شدم و پناه آوردم به حاج بابا... ایشونم روی تک دخترشو زمین ننداخت و یه چڪ بهم داد ڪه ڪمڪ حالمون بشه. اما من نمے دونستم حمید مے خواد با اون چڪ چی ڪار ڪنه... هنوزم مطمعن نیستم ولے حدس می زنم همون چڪ رو به عنوان ضمانت پیش اون حروم خور گذاشتـہ... مصطفے مبهوت و سرگردان مانده بود... حمید چطور به خودش اجازه داده ڪه با آبروی چندین و چند سالـہ ی آن ها بازی ڪند؟ معصومـہ ڪه دوباره به گریه افتاده بود سرش را میان دستانش گرفت و نالید‌: معصومـہ-یه عمر سر سفره ی بابام بودم... یه عمر لقمه ی حلال گذاشتم تو دهنم ولے حالا... مصطفے با عصبانیت پرسید: مصطفـے-خودش ڪجاست؟ معصومه گیج شده گفت: معصومـہ-ڪے؟ مصطفـے-همین شوهرِ نزو... و دیگر ادامـہ نداد و زیر لب "لااله الا الله" ای گفت و سرش را به نشانـہ ی تاسف تڪان داد. مار در آستین پرورانده و بـے خبر بودند. معصومه ڪه دیگر منظور برادرش را فهمیده بود، دلشکسته و ویران جواب داد‌: معصومـہ-ظهر بعد از اینکه اون مرده رفت باهاش تماس گرفتم و جریان رو گفتم. اما بعد از اون دیگه هر چـے باهاش تماس مـے گیرم جواب نمیده. دستانش را مشت ڪرد و چشمان سرخ شده اش را ڪه مثل دو ڪاسـہ ی خون شده بود به معصومه ی لرزان دوخت و فریاد زد: مصطفـے-نگفتم اون موبایلشو جواب میده یا نه...! گفتم ڪدوم قبرستونے گذاشتہ رفتہ؟ طاهره خانم سراسیمه جلو آمد. معصومه را بغل ڪرد و رو به پسرش گفت: ‌‌طاهره-سر خواهرت داد نزن...مظلوم گیرآوردی؟ اون ڪه گناهـے نداره... مصطفے ڪه گویا تازه به یاد گذشته ها افتاده بود، اختیار از دستش رفت و به سیم آخر زد: مصطفے-تقصیری نداره؟ آره مادر من؟ نڪنه اون روزی ڪه پاشو ڪرد تو یه ڪفش و گفت الا و بلا حمید رو مے خوام یادتون رفتہ... یادتون نیست چطور التماسش مے ڪردین ڪه این ڪار رو نڪنه؟ یادتون نیست ڪه چقدر تو گوشش خوندین ڪه این پسره جنسش با ما فرق مے ڪنه...؟ اینا رو یادتونه و بازم میگین تقصیری نداره؟ نه مادر من...هر ڪے خربزه مے خوره پای لرزشم میشینه. اخطار حاج رضا دهان مصطفـے را به هم دوخت: حاج رضا-مصطفــــے...صداتو بیار پایین...من ڪے یادت دادم ڪہ جلوی مادرت بایستے و این جوری براش ڪری بخونے؟ مصطفے با لبخندی تلخ به پشت سرش چرخید. همان جا ڪه حاج رضا ایستاده بود و با اخم های درهم نگاهش مے ڪرد. هنوز هم تاب نگاه های سنگین و شماتت گر پدرش را نداشت. سرش را به زیر انداخت و زیر لب زمزمه ڪرد: مصطفـے-‌آدما عوض میشن حاجے...منم هیچ وقت فڪر نمے ڪردم یه روزی یه همچین حرفایی در مورد پدرم بشنوم ڪه حتے شنیدنش هم باعث شد از حجالت آب بشم چه برسه به این ڪه با همین چشمام ببینم. بعد هم بدون حرف دیگری گذاشت و رفت. بدون اینڪه توجهے ڪند به مادر گریانش ڪه نامش را بلند صدا مے زد. رفت تا خودش را میان ڪوچه پس ڪوچه ها گم کند... تا شاید فراموشش شود این ماجرای پر پیچ و خم را... این داستان تلخ و دردآور و آبروبر را... حالا دیگر چطور باید سر بلند مے ڪرد؟ چطور مے شد این بے آبرویے را جمع کرد... آخ لعنت به تو حمید ڪه آبروی خاندانی را با ڪارهایت بردی... خوب می دانست چطور به حساب این لڪه ی ننگ برسد... فقط باید پیدایش مے ڪرد؛ اما از ڪجا؟ معصومه ڪه حرفی نمے زد... خودش هم ڪه معلوم نبود در ڪدام قبرستان سوراخ موشی یافته و خود را پنهان ڪرده است... حتے آن قدر مرد هم نبود ڪه پای اشتباهش بایستد و جورش را بڪشد...آخ ڪه اگر پیدایش می کرد... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــراب ♨️ صبح فردا، معصومه به همراه مصطفـے ڪه حالا ڪمے آرام تر شده بود با هم به خانه ی معصومه رفتند تا او ڪمے از وسایلش را بردارد. حمید ڪہ غیبش زده بود و معلوم نبود ڪجاست... معصومه هم ڪه نمے توانست تنها در خانه بماند. هر چند ڪه هنوز هم از روی خانواده اش خجالت می ڪشید و برای ماندن در خانه ی پدری اش اندکی معذب بود. معصومه ڪلید انداخت و در را باز ڪرد. با دیدن خانه دوباره بغض به گلویش هجوم آورد اما دیگر اشڪی برای ریختن نداشت. آن قدر دیشب تا صبح زیر پتو اشک ریخته بود ڪه پلڪ هایش به سختی باز مے شد. آب دهانش را فرو داد تا اندڪے از خشڪے گلویش را بگیرد. از میان خرت و پرت های داخل ڪمد، ساڪے مشڪے رنگ بیرون ڪشید و همان جا نشست. مصطفـے هم در این فاصله خودش را روی فرش پهن شده در پذیرایی رها ڪرد و به فڪر فرو رفت. امروز بعد از نماز صبح به طور اتفاقی حرف های چند تا از همسایه ها را شنیده بود ڪه درباره ی پدرش چیز هایی مے گفتند. حرف جدیدی نبود اما مصطفے را آشفته ڪرد. از پدرش و دخترے مے گفتند ڪه چند باری در محل دیده شده بود. می گفتند دیشب حاج رضا را برای چندمین بار همراه آن دختر دیده اند. اما همه ی این ها به ڪنار چیزی ڪه مصطفـے را به هم ریخته بود این بود ڪه دیشب وقتی به خانه رسید، حاج رضا خانه نبود... این یعنی امڪان داشت که حرف های آن ها صحت داشته باشد. خون خونش را مے خورد... اصلا گیریم ڪه قضیه ی نزول سوء تفاهم باشد... این یڪی را چه می ڪرد؟ این بار ڪه دیگر خودش با همین چشمانش دیده بود ڪه حاج رضا... سرش را تڪان داد تا از شر این افڪار راحت شود اما فایده ای نداشت. دلش هوای تازه می خواست... اینجا دلگیر بود و نفسش را می برید. این ساختمان بوی گناه مے داد. از جا بلند شد و همان طور ڪه بیرون می رفت داد زد: مصطفی-من میرم پایین معصومه...هر وقت وسایلتو جمع ڪردی بگو بیام کمکت. و دیگر منتظر نماند ڪه جواب معصومه را بشنود و رفت. روی در آسانسور یک ڪاغذ آچار چسبانده بودند ڪه با فونتی درشت روی آن نوشته شده بود: "خراب است" . مثل همین چند دقیقه ی پیش راهی پله ها شد. از ساختمان بیرون زد و همان جا شروع به قدم زدن ڪرد. سرش پایین بود ڪه صدایی نازڪ و دخترانه شنید ڪه به شدت آشنا به نظر می رسید: -مواظب خودت باش عشقم...فعلا بای. سرش به طور خودڪار بالا آمد...خودش بود. ادامه دارد... @chaharrah_majazi ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❗️خبر ویــــــــــژه❗️ ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد " " با حضور نویسنده داستان در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
❗️خبر ویــــــــــژه❗️ ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد " " با حضور نویسنده داستان در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02 آی دی کانالمون👇 @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ سرش پایین بود ڪـه صدایے نازڪ و دخترانه شنید ڪه به شدت آشنا به نظر مـے رسید: دختر-مواظب خودت باش عشقم...فعلا بای. سرش به طور خودڪار بالا آمد... خودش بود. دختر همان طور ڪه وارد ساختمان مے شد، موبایلش را در جیب ڪوچڪ پشت ڪیفش سراند. مصطفـے بے آن ڪه بداند چرا به دنبال او روان شد و طوری ڪه بشنود بلند گفت: مصطفـے-ببخشید؟ دختر در جایش ایستاد و با تردید چرخید. انتظار دیدن شخصے مانند مصطفـے را نداشت... حداقل نه با آن تیپ و ظاهر... و آن نگاه سر به زیرش ڪه مذهبے بودن را از صد ڪیلومتری فریاد مـے زد. او و دوستانش این آدم ها را عقب مانده خطاب مے ڪردند. پیش از این در دانشگاه هم با یڪے دو تا از همین ها برخورد ڪرده بود. تا چند وقت قبل هم اذیت ڪردن این ها از جمله ی تفریحات جذاب شان شده بود... قیافه های سرخ شده از خجالت و "استغفرلله" های زیر لبے شان عجیب دیدنے و خنده دار بود. البته حیف ڪه تا فرصتی پیش مے آمد، از ترس اینڪه نڪند پایشان بلغزد و خدایے نڪرده عذاب الهـے بر سرشان نازل شود، پا به فرار مـے گذاشتند. به قول دوستش حتـے اگر دو دستے هم مے چسبیدی بهشان مثل ماهـے لیز مے خوردند و از دستت در مے رفتند. اما این یڪے گویا جنسش فرق داشت. با پای خودش جلو آمده بود و گره ی پیشانے اش آن قدر ڪور بود ڪه گمان نمے ڪرد حتـے با چنگ و دندان هم بشود آن را باز ڪرد. به نظر نمـے رسید سرخـے چشمان به زیر افتاده اش از سر شرم و خجالت باشد. دختر با تعجب نگاهی به اطراف انداخت تا مطمعن شود ڪه مخاطب این بچه مذهبی سر به زیر خودش است نه دیگری... با تعجب دستش را بالا آورد ڪه صدای جیلینگ جیلینگ دستبند های بدلـے و فانتزی اش بلند شد. به خودش اشاره ای زد و با حیرت پرسید: دختر-با من بودی؟ مصطفـے خودش هم نمـے دانست ڪه چرا به یڪباره این دختر را صدا زده... نمی دانست چه باید بگوید. اما ڪاری بود ڪه شده و چاره ای نداشت. آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت: مصطفـے-بله. لبان رژ خورده ی دختر به لبخندی دندان نما گشوده شد... یعنـي چه شده ڪه این پسر دنبال او راه افتاده؟ نکند مثل فیلم های سینمایـے عاشقش شده باشد؟ با این فڪر تڪ خنده ای زد ڪه آن هم با دیدن اخم های مصطفی نیمه تمام ماند. در جایش جا به جا شد و با ناز گفت: دختر-خب بفرمایید. من در خدمتم. البته ڪمے هم هوس شیطنت به سرش زده بود. اشڪالـے ڪہ نداشت اگر ڪمے این پسر را اذیت مے ڪرد؟ برای همین هم پیش از آن ڪه مصطفـے زبان باز ڪرده و ڪارش را بگوید قدمـے به او نزدیڪ شد و سرش را به صورت او نزدیڪ ڪرد. مصطفے ڪه از این حرکت جا خورده بود از جا پرید و عقب رفت. نفس عمیقـے ڪشید و با عصبانیت اعتراض ڪرد: مصطفـے-چـے ڪار مے ڪنے خانم؟ دختر خندید. نه...انگار این یڪے هم لنگه ی همان ها بود. او هم تا بوی عطر زنانه زیر بینـے اش مے زد شش متر از جا مے پرید. سر جایش صاف ایستاد. انگشتش را گوشه ی لبش گذاشت و لبانش را غنچه ڪرد و جواب داد: دختر-اوممم...خب راستش شما یڪم آشنا به نظر مے رسے! پوزخندی روی صورت مصطفـے نقش بست. شباهت او به پدرش غیرقابل انڪار بود. نفسش راڪلافه بیرون داد تا شاید ڪمے آرام شود. آن وقت با لحنے تلخ گفت: مصطفے-شما پدر من رو از ڪجا مے شناسید؟ دختر با شنیدن این سوال چشمانش به قاعده ی دو گردو گرد شد. او خودِ این پسر را نمے شناخت چه رسد به پدرش را... با لحنے ڪه حال و هوای خنده داشت گفت: دختر-اشتباه گرفتے آقا...من اصلا خودتو هم نمی شناسم چه برسه به بابات. ‌مصطفـے با اوقات تلخی سرش را تڪان داد: مصطفے-منو دست نندازید خانم. خودم دیروز با هم دیدم تون. از آسانسور اومدین بیرون. همزمان اشاره ای به راهروی پیش رو زد ڪه به آسانسور ختم می شد. دختر گیج شده بود... این پسر از چه ڪسے حرف مے زد. ناگهان جرقه ای در سرش زده شد. بشڪنے در هوا زد و انگار ڪه ڪشف بزرگی ڪرده باشد با ذوق گفت: دختر-آها...گرفتم. تو پسر همون حاجـے هستی که دیروز تو آسانسور دیدمش؟ ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ دختر-آها...گرفتم. تو پسر همون حاجـے هستی که دیروز تو آسانسور دیدمش؟ مصطفے با سڪوت تایید ڪرد و منتظر ماند تا دختر حرفش را ادامه دهد. اما او بے توجه به چیزی ڪه مصطفـے در پی اش بود، خیره به او مانده و شباهتش با حاج رضا را مے سنجید: دختر-نه انگار واقعا راست میگی...الان ڪه دقت مے ڪنم مے بینم با هم مو نمے زنین. ولے خدایے حاجے تون خیلی باحاله...اما شما همچیـــ... با صدای مصطفـے ڪه به سختی آن را همچنان پایین نگه داشته بود ساڪت شد‌: مصطفـے-‌قبلا یه بار پرسیدم...پدر من رو از ڪجا مے شناسید؟ دختر ڪه از این ڪار مصطفے ناراحت شده بود دستش را به ڪمرش زد و طلبڪارانه گفت: دختر-خیلی بداخلاقـے ها...حاجے تون اصلا اینجوری نبود. بنده ی خدا با این ڪه من ڪلی اذیتش ڪردم ولے خم به ابرو نیاورد. مصطفـے ڪم ڪم داشت از دست وراجے های این دختر ڪلافه مے شد. چرا از چپ و راست حرف مے زد الا آن چه جواب سوالش بود؟ دهانش را باز ڪرد ڪه دختر ڪف دستانش را به طرفش گرفت و سراسیمه گفت: دختر-خیلی خب...خیلی خب...الان میگم. چه عجله ایه حالا...مگه همین خودتون نمیگین عجله ڪار شیطونه؟ و با دیدن رنگ سرخ چهره ی مصطفے ڪه از عصبانیت به ڪبودی مے زد، بلند خندید و با شیطنت زمزمه ڪرد: دختر-حرص نخور برادر...برات خوب نیست. آن هم وقت جدی شد. نمے دانست این جوجه حاجے به دنبال چیست اما حسے وادارش مے ڪرد ڪه جریان را برایش بگوید برای همین هم شروع ڪرد: دختر-دیروز می خواستم برم بیرون. منتظر آسانسور بودم ڪه از طبقه ی پنجم بیاد. وقتی رسید، خالی نبود. حاجی تونم اونجا بود. اولش خواست پیاده بشه تا من سوار شم ولی نذاشتم. راستش چطور بگم یه شیطنتی توی وجودم هست ڪه همش وادارم می کنه امثال شما رو اذیت ڪنم. می دونے...یه جورایی خیلی مزه میده. برای همین هم قبل از اینڪه حاجے پیاده شه دڪمه رو زدم و در بسته شد. ولی از شانس بدمون آسانسور بعد از چند تا تڪون یهو ایستاد. چند وقت پیش هم خراب شده بود ولی درستش ڪرده بودن. هول شده بودم و مدام دڪمه ها رو فشار مے دادم... راستش یه خورده هم مے ترسیدم از حاجے تون... حرف های خیلے خوبے در مورد اینجور آدما نشنیده بودم. نمے دونستم حالا ڪه اینجا گیر افتادیم ممڪنه چه بلایی سرم بیاره. مے خواستم داد و بیداد ڪنم که حاجے گفت آروم باشم. ولی من اعصابم به هم ریخته بود یه جورایی قاطی ڪرده بودم مے دونی... برگشتم بهش گفتم اسم شما چیه حاج آقا؟ ‌ اصلا نمے دونم چی شد ڪه اینو پرسیدم ولی وقتی جواب داد و گفت سید رضا حسنی ام انگار جون از تنم رفت. چیزای خوبے درمورد حاج رضا نشنیده بودم. پشت سرش حرف های زیادی مے زدن... لال شدم انگار. گوشی موبایلـے از جیبش درآورد و همون طور ڪه مشغول ڪار ڪردن باهاش بود یه قدم به سمتم اومد. ترسیدم و چسبیدم به دیوار آسانسور...ولی... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️ ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد " " با حضور نویسنده داستان در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02 لینک کانالمون👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️ ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد " " با حضور نویسنده داستان در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02 آی دی کانالمون👇 @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِــــر 🍃 ♨️ ســــــــراب ♨️ دختر- گوشے موبایلے از جیبش درآورد و همون طور ڪه مشغول ڪار ڪردن باهاش بود، یه قدم به سمتم اومد. ترسیدم و چسبیدم به دیوار آسانسور ولی اون انگار اصلا حواسش به من نبود. آب دهنم رو با ترس قورت دادم و سعـے ڪردم حواسمو یڪم پرت ڪنم شاید این ترسم بریزه. به حاجـے گفتم: -حاجـے سر جدت یه دعایـے، وردی، آیه ای یه چیزی بخون بلڪه این آسانسور درست بشه. با این حرفم سرش اومد بالا ولـے نگاهش همچنان خیره به دیواره ی آسانسور بود. نمـےفهمیدم چرا نگام نمے ڪنه... نمیچه لبخندی زد و گفت: -الان زنگ مـے زنم به دخترم...هنوز خونه است. همین...انتظار داشتم چیز دیگه ای هم بگه ولـے نگفت. چند دقیقه ای گذشت. حاج رضا همچنان تلاش مے ڪرد ڪه با یه نفر تماس بگیره تا شاید از اون اتاقڪ نجات پیدا ڪنیم ولے هر ڪاری مے ڪرد نمـے شد. خودمم چند بار سعے ڪردم ولـے آنتن نداشت انگار... چه می دونم...شایدم اون لحظه از شانس بد ما اینجوری شده بود. شماها یه چیزی بهش میگینا...چـے؟ آهان...انگار رضای خدا این جوری بود و یه حڪمتـے داشت. خلاصه وقتـے دیدم هیچ راهـے نداریم عصبـے شدم. حس مے ڪردم دارم تو اون یه تیڪه جا خفه مے شم. ترسم از حاجـے هم ریخته بود. با خودم گفتم اگر مـے خواست ڪاری ڪنه تا حالا انجام داده بود. ولے عجیب بود ڪہ حاج رضا از همون لحظه ی اول حتـے یه نگاه هم سمت من ننداخت مبادا معذب بشم... شایدم فهمیده بود ڪه ازش ترسیدم و با این ڪار مے خواست بهم فرصت بده تا آروم بشم و بفهم ڪه اون ڪاری بهم نداره. انگار همه ی حرفایـے ڪه در موردش مـے زدن همش ڪشڪ بود. حاج رضا بــے آزار تر از اینا به نظر مـے رسید. ترسم ڪه ریخت دوباره شدم همون آدم سابق... همون دخترِ شیطونـے ڪه عاشق اذیت ڪردن این تیپ آدما بود. برای اینڪه حواس خودمم پرت بشه شروع ڪردم به حرف زدن. یه لبخند شیطون زدم و رو به حاج رضا ڪه همچنان با موبایلش ور می رفت گفتم‌: -حاجـے شنیدم شما هم اهلِ دلـے...موزیڪ خارجـے گوش میدی و... حاج رضا تعجب ڪرده بود. اینو از تڪون خفیفـے ڪه خورد فهمیدم. به خودم جرعت دادم و یه قدم رفتم جلو: دختر-مـے خواستم بگم من از این آهنگا یه عالمه تو آرشیوم دارم...مـے خوای برات بریزم رو فلش؟ بعدشم بلند خندیدم. قیافه اش واقعا دیدنـے شده بود. انگار حالا اون بود ڪه به جای من مے ترسید. به دیوار آسانسور تڪیه زدم و همون طور که مشغول وارسی ناخن های مانیڪور شده ام بودم ادامه دادم: -میگم حاجـے...احوال دوست دخترتون چطوره؟ شنیدم محل قرارِ دیشب تون لو رفته بوده؟ ‌بازم چیزی نگفت. دیگه داشت اعصابمو به هم مـے ریخت. هر چـے مـے گفتم هیچ عڪس العملی نشون نمـے داد. دختر-مامانم صبح از یڪے از همسایه ها شنیده بود. مے گفت شوهرش دیشب شما رو با هم دیده... میگم این دختره هم عجب مارمولڪیه ها... چجوری راضیتون ڪرد، باهاش باشیـ... یهو سرشو آورد بالا و برای یه لحظه به صورتم نگاه ڪرد. با نگاهش لال شدم... اصلا یادم رفت چـے داشتم مـے گفتم. یه لحظه خودم از حرفام خجالت ڪشیدم و سرمو انداختم پایین. تا چند ثانیه فقط سڪوت بود. مشغول جویدن لبم شدم. دیگه داشتم ڪلافه مـے شدم. دلم مـے خواست هر چه زودتر از این جا فرار ڪنم...نمـے دونم چرا شاید از خجالت...شاید هم... همین ڪلافگی عصبـے ترم ڪرد و با تندی به حاج رضا توپیدم: -حاجـے شما ڪه این همه خدا خدا مـے ڪنے خب یه چیزی بگو این در باز بشه دیگه... لبخند ڪمرنگی زد: حاج رضا-چـے بگم دخترم؟ لجم گرفته بود. این خونسردیش عجیب رو مخم ویراژ مـے رفت. دختر-چه مـے دونم...شما از صبح پای سجاده ای و دعا و ثنا مـےکنی...من چه مـے دونم. بالاخره آیه ای،چیزی... حاجـے یه نگاهـے به در بسته انداخت. حاج رضا-در بسته رو که با آیه و ورد باز نمـےڪنن. هر دری ڪلید خودشو مـےخواد... ‌خندیدم. فڪر ڪردم داره شوخی مـےڪنه. دختر-حاجـے جهت اطلاعت میگم این درِ آسانسوره...ڪلید نداره. الانم معلوم نیست چه مرگشه ڪه ما این تو گیر افتادیم...سر جدت یه ڪاری ڪن. پس شما آخوندا به چه درد مے خورین؟ مگه ڪاری هم غیر از نماز و دعا و اینا انجام میدین اصلا..؟ حاجے دستی به عبای مشڪیش ڪشید و جواب داد: -هر چیزی جای خودش رو داره...عبادت به جای خود...ڪار و فعالیت و تفریح هم به جای خود... با تعجب پرسیدم: -تفریح؟ نه بابا؟ ببینم شما چه تفریحـے مـے ڪنین‌ مثلا؟ بشڪنـے توی هوا زدم و با خنده گفتم: -آها...فهمیدم. لابد دور هم میشین و میگین یڪ...دو...سه...هر ڪی تو ڪمتر یه دقیقه بیشتر صلوات بفرسته برنده است. مگه نه؟ خندید.آروم و متین. خنده اش یه جورایی آرامش غریبی داشت. حاج رضا-آفرین.ایده ی خیلـے جالبـے بود. یادم باشه یه روز با رفقا امتحانش ڪنیم. ادامه دارد @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــــر یا ناظِــــــر 🍃 ♨️ ســــــراب ♨️ بعد یه مڪثے ڪرد و ادامه داد: -قبلا ها ڪه جوون تر بودم، هر هفته جمعه ها با بچه ها مـے رفتیم ڪوه...یه وقتایـے هم... اجازه ندادم حرفشو ڪامل ڪنه. با چشمای گرد شده پرسیدم: -حاجـے شما و ڪوهنوردی؟ اون وقت با این لباسا سخت تون نیست؟ سرش رو تڪون داد: حاج رضا-نه...ڪوهنوردی اتفاقا با این لباسا بیشتر مـے چسبه. خندیدم...واقعا باورم نمـے شد. حتـے تصورشم خنده دار بود. ڪم ڪم داشت ازش خوشم میومد. ڪاملا با اون چیزی ڪه فڪر مـے ڪردم فرق داشت. راستش تا قبل از این گمون مے ڪردم اینجور آدما یه جورایـے مثل آدم فضایے ان. فڪر مے ڪردم غیر از ذڪر گفتن و بالا منبر رفتن ڪار دیگه ای ندارن... ولے این یڪی انگار فرق داشت... یا شایدم افڪار من از بیخ و بن اشتباه بود. سڪوت ڪردم و حاجـے دوباره مشغول تلاش برای تماس شد. بعد از ڪلـے سعـے بالاخره موفق شد به یه نفر زنگ بزنه. بعدشم ڪه اومدن و از اونجا درمون آوردن. لحظه ای ڪه مـے خواستم ازش خداحافظی ڪنم به شوخـے گفتم: -حاجـے پایه هستـے یه روز ردیف ڪنم با بچه ها بریم ڪوه؟ فڪر مـے ڪردم اخم ڪنه و یه چیزی تحویلم بده. ولـے برخلاف تصورم لبخندی زد و گفت: -به روی چشم...حتما. بلند خندیدم...فڪر اینڪه حاجی با این قیافه بخواد با اڪیپ بچه های ما همراه بشه، باعث می شد از خنده روده بر بشم. آخرشم ڪه دیگه خداحافظی ڪردیم و از هم جدا شدیم. همین... دختر ڪه حرف هایش تمام شده بود ڪیفش را روی شانه جا به جا ڪرد و به مصطفـے خیره شد. پس دلیل خنده ی بلندی ڪه مصطفـے آن روز شنیده بود، این بود. پدرش راست گفته بود. گاهـے وقت ها با هم به ڪوه مـے رفتند. نه فقط ڪوه ڪه عادت داشتند هر چند وقت یڪ بار به دل طبیعت بزنند و از این نعمت خدادادی بهره مند شوند. ڪمے این پا و آن پا ڪرد و با تردید پرسید: -پس یعنی شما و پدرم با هم در ارتباط نیستین؟ اخمے بر پیشانی دختر نشست و خیلی جدی جواب داد: -ببین آقا...من و حاج رضا فقط برای چند دقیقه با هم صحبت ڪردیم. نمیگم تو همون چند دقیقه متحول شدم و فلان و بیسار ولی از همون چند دقیقه ی ڪوتاه فهمیدم ڪه حاج رضا اونی ڪه فکر می ڪنم نیست... اون خیلـے شریف تر از این حرفاست... اینو من تو چند دقیقه فهمیدم ولـے تو ڪه این همه ساله پسرشـے بهش شڪ داری؟ و بعد از این حرف دیگر منتظر نماند و راهش را ڪشید و رفت. معصومه ڪه تازه به طبقه ی همڪف رسیده بود از دیدن برادرش ڪنار آن دختر و با آن تیپ و قیافه ی عجیب غریب چشمانش از تعجب چهارتا شد. دختر را ڪه از ڪنارش گذشت با نگاه متعجبش بدرقه ڪرد و بعد به طرف مصطفـے رفت. جلویش ایستاد و رو به مصطفـے ڪه غرق افڪارش بود با لحنـے ناباور گفت: -باورم نمیشه...تو هم مصطفـے؟ از تو بعید بود. مصطفـے ڪه با صدای معصومه به خودش آمده بود، گیج پرسید: -چی میگـے؟ چـے از من بعیده؟ معصومه با سر اشاره ای به پشت سرش ڪرد: -همین ڪه الان رفت...فڪر نمـے ڪردم از همچین دخترایـے خوشت بیاد ولـے انگار اشتباه مـے ڪردم. بعد هم از ڪنار مصطفـے گذشت تا از ساختمان بیرون برود. مصطفـے هم به دنبالش رفت و سعی ڪرد سوء تفاهم پیش آمده را رفع و رجوع ڪند. -اشتباه می ڪنـے معصومه..ما... اما معصومه امانش نداد: -چے رو اشتباه مـے ڪنم مصطفـے...من با چشمای خودم دیدم. معصومه رفت اما مصطفـے دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد. معصومه حرف خودش را به خودش پس داده بود... شاید از قصد... شاید مـے خواست با این ڪار مصطفـے را به خودش بیاورد. او هم مـے گفت با چشمان خودش دیده... اما آن چه دیده بود ڪجا و آنچه در واقع اتفاق افتاده بود، ڪجا؟! ادامه دارد... @chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️ ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد " " با حضور نویسنده داستان در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02 آی دی کانالمون👇 @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســـــــــراب ♨️ بعد از ظهر بود و آقای محمدی، همان ڪـہ دوست دیرینـہ ی حاج رضا بود و آن روز جریان را به سید مصطفـے گفتـہ و از او خواستـہ بود با پدرش حرف بزند، ڪنج اتاق نشسته و با رادیوی قدیمـے اش ور مـے رفت. چند روزی مـے شد ڪه دیگر نه حاج رضا را دیده بود و نه آقازاده اش سید مصطفـے را... نمـے دانست تڪلیف آن طلبڪار رباخوار چه شد؟! چون بعد از آن ڪه حاج رضا را در محل رسوا ڪرد و آبرویش را به آب داد، دیگر آن طرف ها پیدایش نشده بود. انگار آن روز فقط آمده بود ڪه این مردم را مطمئن ڪند ڪه حاج رضایشان خاطـے است... گناه ڪار است و حڪم قصاصش را باید هر چه سریع تر داد. وگرنه معلوم نیست دیگر قرار است دست به چه ڪارهایـے بزند... صدیقه خانم، همسر آقای محمدی هم رو به روی تلویزیون سفره ای پهن ڪرده و همزمان ڪه اخبار مـے دید، سبزی هایـے را ڪه تازه خریده بود، پاڪ مـے ڪرد. تلوزیون گزارشـے از موبایل فروشـے های شهر را پخش مـے ڪرد. صدیقه خانم زیاد سر در نمـے آورد. سر رشته ای از تڪنولوژی و امثالهم نداشت... حتـے یڪ بار هم پسر بزرگترش گوشے موبایل ڪوچڪے برایش گرفته بود ڪه وقتـے از خانه بیرون مـے رود آن را همراه خود ببرد اما باز هم نتوانسته بود با آن ڪنار بیاید. تلفن قدیمـے خانه را ترجیح مـے داد. یڪ نگاهش به موبایل های رنگارنگ بود و یڪ نگاهش به دسته ی جعفری ها... ناگهان با یادآوری چیزی رویش را به سمت همسرش برگرداند و گفت: -راستی نمـے دونم صاحب اون تلفنه پیدا شد یا نه؟ آقای محمدی دست از رادیوی قدیمـے اش ڪشید و حواسش را به صدیقه خانم داد. نمـے فهمید منظورش چیست. برای همین هم با تعجب پرسید: -ڪدوم تلفن؟ صدیقه-همون ڪه اون روز توی دست شویی مسجد پیدا ڪردم دیگه!؟ مگه بهت نگفته بودم؟ آقای محمدی با بـے حوصلگـے جواب داد: -نه...چـے بوده حالا؟! صدیقه خانم ڪه انگار موضوع جذابـے برای حرف زدن یافته بود کمـے در جایش جا به جا شد. نفس عمیقـے ڪشید و با آب و تاب شروع به تعریف ڪرد: -چند روز پیش یادته رفته بودیم خرید دیر رسیدیم خونه؟ آقای محمدی تنها با تڪان سر تایید ڪرد. نمـے دانست منظور همسرش دقیقا ڪدام روز است اما مجبور بود برای شنیدن ادامه ی حرف هایش از این موضوع بگذرد. چرا ڪه اگر مے گفت خاطرش نیست مجبور مـے شد تمام خاطرات آن روز را از خروس خوان صبحش تا آخرین لحظه ی شبش را بشنود. پس ترجیح داد از خیرش بگذرد و اجازه دهد صدیقه خانم حرف هایش را ادامه دهد. صدیقه خانوم هم دستـہ ی ریحان های تازه و خوش عطر را مقابلش گشود و حرف هایش را از سر گرفت: -اون روز اگه یادت باشه مستقیم رفتیم مسجد. هنوز اذان رو نگفته بودن که برای وضو رفتم دستشویـے ... وقتـے مـے خواستم وضو بگیرم، دیدم یه تلفن از اینا هست ڪه بچه هامونم دارنا...از اینا اونجا مونده. من ڪه بلد نبودم باهاش ڪار ڪنم. یڪم این‌ور اون ورش ڪردم و منتظر موندم بلڪه یڪے بیاد بَرِش داره ولـے ڪسـے پیداش نشد. مجبور شدم، برش داشتم و اومدم بیرون. توی حیاط حاج رضا رو دیدم. همون جا با خودم گفتم دیگه معتمد تر از حاجـے پیدا نمـے ڪنـے صدیقه... اینو بده به حاج رضا و خیالتم راحت باشه ڪه به صاحبش مـے رسه. این شد ڪه دیگه رفتم و اون تلفن رو سپردم به حاج رضا... ولی بعدش نمی دونم چی شد ڪه ڪلا یادم رفت...صبر ڪن ببینم...! آقای محمدی مات قاب عڪس روی دیوار شده بود. عڪسے بود از خودش و حاج رضا و یڪے دیگر از دوستان شان ڪه شهید شده بود. خیلـے خوب به یاد داشت... این عڪس را یڪے از رزمنده های عڪاس در جبهه از آن ها انداخته بود. یادش بخیر...چه روزهایی داشتند. آن موقع ها اگر سید رضا مـے گفت بمیر، بدون چون و چرا مـے مُرد. با این‌ڪه آن زمان جوانڪے ڪم سن و سال بود اما آن قدر با مرام و با معرفت بود ڪه همه شیفته اش شده بودند... یک سیدرضا مـے گفتند ده تا از آن ورش بیرون مـے زد. اما حالا به جایـے رسیده بود ڪه نمـے توانست بـے گناهـے اش را باور ڪند... حالا دیگر اطمینان داشت ڪه ڪاسه ای زیر نیم ڪاسه ی حاج رضا، همان رفیق قدیمـے است. با این حال برای اینڪه مطمئن شود با تردید از صدیقه خانم پرسید: -گفتی ڪے اون موبایل رو پیدا ڪردی؟ ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســـــــــراب ♨️ -گفتی ڪے اون موبایل رو پیدا ڪردی؟ صدیقه خانم عادت داشت به هر وسیله ی ارتباطـے ڪه بتوان با آن تماس گرفت "تلفن" بگوید. برای او تبلت و موبایل و غیره فرقـے نداشت. برای همین هم با ڪمے تامل جواب داد: -به گمونم همون روزی بود ڪه یه تلفن وسط نماز هے زنگ مـے خورد...همون روز. خیر نبینن... اصلا مگه فهمیدیم نماز چی خوندیم...! دست مشت شده اش را جلوی دهانش گرفت و ادامه داد: -عه عه عه...اون روز یڪے از خانما برگشته میگه اون صدا از تلفن حاج رضا بوده. مگه میشه آخه؟ حاج رضا هیچ وقت به این انڪرالاصواتا گوش نمـے ڪنه ڪه... طاهره خانم خودش همیشه مـے گفت حاجـے توی خونه فقط... صدیقه خانم سرش را به زیر انداخته بود و همچنان حرف مے زد و نمـے دانست چه آشوبـے به جان آقای محمدی انداخته است. آقای محمدی نمـے دانست حدسـے ڪه مـے زند درست است یا نه؟! اما به هر حال باور اینڪه موبایلـے ڪه آن روز زنگ خورده، همان است ڪه همسرش به حاج رضا داده، ساده تر بود تا شنیدن ماجرای نزول خوری و ایجاد مزاحمت برای دختری بی پناه در ڪوچه ای نیمه تاریڪ آن هم توسط حاج رضا... از جا بلند شد. باید هر چه سریع تر با حاج رضا صحبت مـے ڪرد. باید مـے پرسید و مـے فهمید ڪه جریان چیست؟ *** حاج رضا نزدیڪ تیر چراغ برق ایستاده و زیر لب ذڪر مـے گفت. نگاه های سنگین اطراف خنجری مـے شد و در قلبش فرو مـے رفت. اما دلخوش بود به اینڪه خدایـے هست ڪه همه چیز را حتـے بهتر از خودِ او مـے داند. باید به طرف مسجد مـے رفت و آن جا منتظر مـے ماند اما دست و دلش پا نمـے داد. نه به خاطر حرف هایـے ڪه آن روز شنیده بود و نه به خاطر حرف هایی ڪه ممڪن بود بعدا بشنود... در واقع از خدا خجالت مـے ڪشید. از اینڪه پا پس ڪشیده و این دو روز را در خانه نشسته بود. از اینڪه حرف های مصطفـے با تمام تلخـے اش مرددش ڪرد و خانه نشین... هیچ گاه حتـے فڪرش را هم نمـے ڪرد ڪه روزی پسرِ خودش به چشمانش خیره شود و او را محڪوم ڪند. زیر لب صلواتـے فرستاد و آرام آرام به سوی مسجد به راه افتاد. هنوز به جلوی در نرسیده بود ڪه پارس مشڪے رنگ جلوی پاهایش ترمز زد. در جا ایستاد و منتظر ماند. سحر نگاهـے به حاج رضا انداخت و لبش را به دندان گزید. نگاهـے به آینه ی جلوی ماشین انداخت و شالش را جلوتر ڪشید. نفسش را به نرمـے بیرون داد و بالاخره از ماشین پیاده شد. در ها را قفل ڪرد و فاصله ی خودش با حاج رضا را ڪم... نگاه های مردم را نمے دید اما به راحتـے برندگـے شان را حسشان مـے ڪرد... ایستاد و به آرامـے گفت: -سلام حاجـے... ادامه دارد... ❗️ ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد " " با حضور نویسنده داستان در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02 @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــــــراب ♨️ در ها را قفل ڪرد و فاصلـہ ی خودش با حاج رضا را ڪم... نگاه های مردم را نمـے دید اما به راحتـے برندگی شان را حس مـے ڪرد. ایستاد و به آرامـے گفت: سحر-سلام حاجـے. حاج رضا لبخند ڪمرنگی بر لب نشاند و با محبت پدرانه اش جواب داد: -سلام دخترم... هنوز جملـہ اش تمام نشده بود ڪہ صدایـے از پشت سرشان بلند شد. آقای حامدی بود... همان ڪه شده بود آتش بیار معرڪه... همان ڪه ادعا ڪرده بود حاج رضا را در حال ایجاد مزاحمت برای دختری بـے پناه دیده است... با نگاهـے ڪه از آن غیض و غضب مـے بارید، دست به سینه ایستاده بود و پوزخندش عجیب توی ذوق مـے زد. قدمـے جلو گذاشت و با لحنـے تمسخرآمیز شروع به حرف زدن ڪرد: -‌به به...حاج رضای عزیز...چـہ خبر؟ از این ورا حاجـے؟ مـے بینم حسابـے پیشرفت ڪردی،این بار با خانوم بچه ها هم اومدین. و با انگشت اشاره اش سحر را نشان داد ڪہ گوشه ی شالش را در مشت گرفتـہ بود و آن را مـے فشرد. عصبـے شده بود و مـے خواست جوابـے به توهین آشڪار آن مرد بدهد. اما حاج رضا متوجه شد و به نرمے او را به صبر دعوت ڪرد: -شما آروم باشین. رویش را با اڪراه از آن مرد برگرداند و زیر لب اعتراض ڪرد: سحر-آخه حاجـے نگاه چـے داره مـےگه... حامدی پوزخند صدا داری زد: -ای وای انگار به تریج قبای خانوم برخورد... بعد هم اخم هایش را در هم ڪشید و همان طور ڪه دستش را در هوا تڪان مے داد، ادامه داد: -چیـہ خانوم؟ نڪنه انتظاری برات اسفندم دود ڪنیم و بَرّه سر ببریم به سلامتے این ڪہ حاجـے مون به سلامتـے و میمنت شلوارش دو تا شده!؟ مردم جمع شده و با ڪنجڪاوی چشم دوخته بودند به نمایش مسخره ای ڪه حامدی راه انداخته بود و مدام پیاز داغش را زیاد مے ڪرد... سحر دیگر طاقت نیاورد: -حرف دهنتو بفهم مرتیڪه. حامدی چشمانش را گرد ڪرد و با تمسخر گفت: -حاجـے انتخاب تون اصلا خوب نبوده ها... ادب درست و حسابـے هم ڪہ نداره الحمدللـہ. حاج رضا جلو رفت و مقابل حامدی ایستاد. به چشمانش خیره شد و با تحڪم گفت: -بس ڪنید لطفا...بعدا با هم حرف مـے زنیم. اما حامدی قصد پا پس ڪشیدن نداشت: -چرا بعدا حاجـے..مگه الان چه مشڪلـے داره؟ نڪنه از این مردم مـے ترسـے؟ نترس حاج رضا... همه شون خبردارن ڪه چی ڪاره ای.. همشون مـے دونن ڪه حاج رضا یه سر داره و هزار سودا... هیچ ڪس حرفـے نمـے زد. پس چـہ شد آن همه ارادتـے ڪه تا چند وقت پیش به حاج رضا عرضه می ڪردند؟ ڪجا رفتند آن مردمـے ڪه شب و روز حاج رضا، حاج رضا، از دهانشان نمـے افتاد؟ چرا یڪ مرد در این آشفته بازار پیدا نمے شد ڪه جلو بیاید و بگوید بس است... اصلا حاج رضا گناهڪار عالم و آدم... حداقل به حرمت روزهایی ڪه گره از مشکلاتتان مـے گشود، آبرویش را جلوی این جماعت نریزید. اما همه سڪوت ڪردند وشاهدِ دادگاهی شدند ڪه بساطش را حامدی بر پا ڪرده بود و خودش حڪم مـے داد و قصاص مـے ڪرد. حاج رضا همه را از نظر گذراند. تنها تعداد انگشت شماری ڪه تاب نگاه سنگینش را نداشتند، سر به زیر انداختند. حاج رضا لبخند تلخـے زد. چه مـے گفت؟ اصلا مگر این جماعت گوشـے هم برای شنیدن حقیقت داشتند؟ سحر ڪه استیصال را در چهره ی حاج رضا دید ڪمے این پا و آن پا ڪرد و زیر لب غرید: -هر چی مے خوای به من بگی، بگو. ولـے حق نداری به حاجـے توهین ڪنـے... حاج رضا هیچ گناهـے نداره. یڪ نفر از جمع مردم جدا شد و جلو آمد همان طور ڪه مـے خندید، گفت: -به روباه میگن شاهدت ڪیه میگه دُمم... جمعیت به خنده افتاد و سحر از درون فرو ریخت. همه ی این ها تقصیر او بود. بیچاره حاج رضا ڪه به خاطر او به دردسر افتاده بود. ڪاری از دستش برنمـے آمد. انگار هر حرفـے ڪه مـے زد علیه خودشان استفاده مے شد. نزدیڪ غروب بود و ڪوچه شلوغ تر از همیشه... یڪ عده هم فرصت را غنیمت شمرده و موبایل ها را آماده ڪرده و لحظه ها را ثبت مـے ڪردند. از فردا بود ڪه فیلم ها را با عناوین مختلف و رنگارنگ پخش ڪنند. "حاجـے قلابـے در دام" "رسوایـے روحانی محله" " آخوندی ڪه دستش رو شد" و هزار و یڪ عنوان دیگر... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــــــراب ♨️ آقای محمدی ڪه تازه رسیده بود، جلو آمد و پرسید‌: -چـے شده؟ چرا اینجا ایستادین؟ حامدی همان طور ڪه نزدیڪش مے شد، جواب داد: -بیا ڪه خوب موقعـے رسیدی حاجـے... بیا ڪه بالاخره مچ حاج رضا رو گرفتیم. ببین...اینم از این. یادته گفتم خودم دیدمش گفتـے باورم نمیشه؟ حالا این شما و حاجے... و اونم سوگلـے جدیدش... آقای محمدی لبانش را با زبان تر ڪرد و رو به حاج رضا گفت: -باید با هم حرف بزنیم حاج رضا... یڪـے از میان جمعیت داد زد: -دیگه حرفـے نیست آقای محمدی... حاج رضا یه عمر سر همه مونو شیره مالیده... از امروز باید بشینیم تو خونه و نماز هایی ڪه پشت سرش خوندیم رو قضا ڪنیم. آقای محمدی اما دیگر صبری برایش نمانده بود. فقط یڪ سوال داشت و یڪ جواب مـے خواست. محمدی-هنوز ڪه چیزی معلوم نیست. مسعود ڪه تا آن لحظه لا به لای مردم ایستاده بود، عصبـے جلو آمد. نمـے فهمید چرا وقتـے همه چیز این قدر واضح و مشخص است باز هم امثال آقای محمدی آن را انڪار مـے ڪنند. دست راستش را در هوا تڪان داد: مسعود-چـے دقیقا معلوم نیست حاجـے؟ شاید شمایـے ڪه اینجایین باور نڪنین. چون به هر حال یه عمره ڪه با حاج رضا سر و ڪار دارین. یه جوری براتون نقش بازی ڪرده ڪه همه تون باور ڪردین نعوذبالله معصوم اول و آخر خودشه... اما من نه...من فقط چند یڪے دو هفته است اومدم اینجا... مریدش نبودم ڪه چشمامو ببندم و نخوام باور ڪنم... چرا نمـے خواین بفهمین گه این آدم خودشو تافته ی جدا بافته مـے بینه..؟ روزا برای شما میره بالا منبر و مـےگه نڪنین و نخورین...گناه داره..حرامه...همه تونو می فرستن ڪنج جمهنم... شبا هم به ریش همه تون مـے خنده و هر ڪاری ڪه بخواد مـے ڪنه... حاجـے من خودم دیدم. دو انگشتش را باز ڪرد و به چشمانش اشاره ڪرد: مسعود-با همین جفت چشمام. حاج رضا و این دختر معلوم نبود اون وقت شب تو ڪوچه داشتن چـے ڪار مـے ڪردن. به جون یه دونه بچه ام ڪہ بعد هشت سال خدا بهم داده دروغ نمیگم... دیگه بقیه اشم ڪه خودتون شاهد بودین... نزول و لقمه ی حروم و... حالا با همه ی اینا هنوزم میگین هیچـے معلوم نیست؟ نڪنه خودِ خدا باید بیاد اینجا بگه این آدم یه دوروی ریاکاره...؟! آقای محمدی باز هم دچار تردید شده بود. نمے دانست چه چیزی را باور ڪند اما اگر فقط یڪ درصد حاج رضا بـے گناه باشد... آن وقت وای به حال خودش و این مردم... گویا فایده ای نداشت. با معرڪه ای ڪه این ها به راه انداخته بودند انتظار برای صحبتے خصوصـے بے فایده بود. به طرف حاج رضا رفت. دستش را روی شانه ی رفیق قدیمـے اش گذاشت و به رسم گذشته ها صدایش زد: -آسید رضا؟ ‌سر حاج رضا به آرامـے بالا آمد... غم نگاهش دل سنگ را هم آب مـے ڪرد اما دل سیاه این مردم را نه... محمدی-حاجـے یه سوال دارم ازت، یه جواب رڪ و راست مـے خوام. حاج رضا دستـے به محاسنش ڪشید: حاج رضا-ما در خدمتیم. آقای محمدی از روی شانه ی حاج رضا نگاهـے به سحر انداخت و با تردید پرسید: -‌موبایلـے ڪه اون شب زنگ خورد...مالِ شما بود؟ لبخند حاج رضا پر رنگ تر شد. نگاهـے به آسمان انداخت. هوا ابری و گرفته بود... حتـے آسمان بغض داشت. نفس عمیقی ڪشید و جواب داد:‌ -‌نه... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🌟 گلستــــان سعــــــدی 🌟 ☄ باب اول☄ هر ڪہ شاه آن ڪند ڪہ او گوید حیـــف باشـــد ڪہ جز نڪو گوید ❄️ برداشت آزاد: ✍ هرگاه به جایگاهـے رسیدی ڪہ سخنت ارزش پیدا ڪرد تلاش ڪن از آن در جهت خدمت به انسانیت بهره بگیری نہ فتنه انگیـــــزی... 🔸 ڪلام آخر🔸 مواظب حرف هایمان باشیم. @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــــراب ♨️ حاج رضا نفس عمیقـے ڪشید و جواب داد: حاج رضا-نه... "نه" ...همین یڪ ڪلمه ی ڪوتاه دو حرفـے پتڪے شد و بر سر تمام این جماعت فرود آمد. ضربـہ آن قدر سنگین و ڪاری بود ڪه همه را ساڪت ڪرد. سحر ڪه درست نمـے دانست چـہ خبر است جلو آمد و با تردید پرسید: -اینجا دقیقا چـہ خبره؟ ڪدوم موبایل؟ نڪنه منظورتون موبایل منه ڪه اون روز اینجا جا گذاشته بودم؟ نگاه همه به طرفش چرخید. آقای محمدی ڪه حالا احساس مـے ڪرد تمام دنیا به دور سرش مے چرخد‌ با تعجب نگاهـے به سحر انداخت. دختری ڪه تا چند لحظه ی قبل همه مطمعن بودند، سر و سری با حاج رضا دارد. با تعجب از سحر پرسید: -شما موبایلت رو جا گذاشته بودی؟ سحر ڪه دست پاچه شده بود همان طور ڪه انگشتانش را به هم مـے پیچید جواب داد: -چند روز پیش اومده بودم اینجا ڪه با پدرم حرف بزنم... اما یه اتفاقـے پیش اومد و چون عجله داشتم موبایلم توی مسجد جا موند. آقای محمدی به میان حرفش پرید: -متوجه نمیشم دخترم...شما ڪہ با پدرت ڪار داشتے چرا اومدی مسجد؟ خب نباید مے رفتـے خونه تون؟ سحر آه پر حسرتی ڪشید و نگاهش را به زیر انداخت: سحر-‌ جریانش مفصلـہ...خب یه مشڪلاتی بود ڪہ نمـے شد برم خونہ... اصلا اومده بودم ڪه در مورد همین ها باهاش حرف بزنم. وقتـے دیدم موبایلم نیست بهش زنگ زدم تا ببینم ڪجاست. حاج رضا گوشـے رو برداشت. همون شب هم رفتم ازشون موبایلم رو گرفتم. مسعود ڪه احساس مـے ڪرد، ڪاسه ڪوزه هایش در حال به هم ربختن است، با عصبانیت گفت: -داره دروغ میگه... فقط مـے خواد حاج رضا رو تبرئه ڪنه. اصلا به فرض اون گوشـے هم مال حاج رضا نباشه... اگه چیزی نبوده چرا صبح نرفته اون گوشی رو ازش بگیره...؟ چرا نصف شب با هم قرار گذاشتن؟ سحر خشمگینانه فریاد زد: -چون موبایلم رو لازم داشتم... یه شماره ی ضروری داخلش بود ڪه همون شب باید بهش زنگ مـے زدم. آقای محمدی هم تایید ڪرد: -این خانم راست میگه... همون روز خانومِ من یه موبایل توی سرویس بهداشتی مسجد پیدا ڪرده بود ڪه اونو به حاج رضا داده بود تا صاحبش رو پیدا ڪنه و بهش تحویل بده. همه چیز با هم جور در مـے آمد. انگار حالا ڪه ڪم ڪم ماجرا روشن مـے شد و پرده ها ڪنار مـے رفت مردم تازه متوجـہ ی بـے گناهـے حاج رضا مـے شدند. حامدی هنوز هم دست بردار نبود: حامدی-ولی من اون شب با چشمای خودم دیدم وسط ڪوچه با هم دل مـے دادن و قلوه مـے گرفتن. یه موبایل تحویل دادن ڪه این حرف ها رو نداره. سحر دیگر داشت گریه اش مـے گرفت. چرا این آدم ها به هر سوراخـے سرڪ مـے ڪشیدند؟ زندگـے شخصـے او به این ها چه ارتباطـے داشت؟ دهانش را باز ڪرد ڪه جواب دهد اما صدایـے دهانش را به هم دوخت. برگشت و نگاهش به مردی بالابلند با موهایـے خاڪستری و محاسنـے مرتب شده افتاد. اهالـے این محلـہ این مرد را به خوبـے مـے شناختند اما سحر را...نه! مرد جلو آمد و زیر لب رو به سحر غرید: -‌سحر تو اینجا چـے ڪار مـے ڪنـے؟ نڪنه باز اومدی ڪه آبروی من رو توی این محل ببری و خودت بری؟ سحر با وقاحت به چشمان مرد خیره شد و پوزخندی به رویش زد. بعد برگشت و نگاهی به مردم متعجب انداخت و بلند گفت: -این آقا بابای منه...گمونم همه تون مے شناسینش...حاج صابر محبـے. همهمه ها بالا گرفت. حاج صابری ڪه این مردم مـے شناختند فقط دو پسر داشت. پس این دختر چه مـے گفت؟ سحر ادامه داد: -اون روز اومده بودم تا با بابام صحبت ڪنم. مے خواستم ڪاری ڪنم آبروش بره ولـے... اشاره ای به حاج رضا زد: سحر-همین حاج رضایی ڪه شماها آبروش رو بردین، آبروی بابام رو خرید. همون شب باهام حرف زد و نذاشت این ڪار رو بڪنم. امروزم اومده بودیم اینجا تا با بابام قضیه رو حل ڪنیم ڪہ اینجوری شد... آقای محمدی ڪه دهانش از تعجب باز مانده بود حیران پرسید: -آره حاج صابر...این خانوم دختر شماست؟ پس این همه سال ڪجا بوده؟ حاج صابر بازوی سحر را گرفت و زیر لب با خشم گفت: -همینو مـے خواستـے، نه؟ خیالت راحت شد؟ سحر تقلا ڪرد تا دستش را آزاد ڪند: سحر-ولم ڪن...چیه؟ خجالت مے ڪشـے مردم بدونن من دخترتم؟ مگه من چمه؟ چون این شڪلے ام؟ اگر فقط به این خاطره بدون مقصر تموم اینا خودتے... اگر اون موقع دختر ده ساله ات رو ڪه تازه داغ مادر دیده بود، ول نمـے ڪردی به حال خودش و نمے رفتـے سراغ یه زن دیگه، امروز ڪار به این جاها نمـے ڪشید. خودت ڪردی حاج صابر حالا بِڪِش... دست حاج صابر بالا رفت و سحر با جیغـے ڪوتاه چشمانش را بست. ادامه دارد... @chaharrah_majazi
بوشهر خانم زارعی: 🍃 یا حاضِـــــــر و یا ناظِــــــــر 🍃 ♨️ ســــــــــــــــراب ♨️ دست حاج صابر بالا رفت و سحر با جیغـے ڪوتاه چشمانش را بست. حاج رضا دست حاج صابر را روی هوا گرفت و به آرامـے گفت: -زشته حاج صابر...برید خونه ی ما. اونجا با هم حرف مـے زنیم. حاج صابر نگاه غضبناڪـے به حاج رضا انداخت و با غیض غرید: -زندگی من و دخترم به شما ربطـے نداره. بریم. بعد هم دست سحر را ڪشید و از میان جمعیت بیرون رفتند. همه حیران مانده بودند و آقای محمدی به این فڪر مے ڪرد ڪه حاج رضا چطور در این مدت توانسته در برابر تمام تهمت ها مقاومت ڪند؟ این همه صبر تا به ڪجا؟ یڪ نفر از میان جمعـے ڪه بر گردشان حلقه زده بودند داد زد: -پس قضیه ی اون نزول خوره چیه؟ نڪنه اونم دروغ مے گفت؟ این بار این سید مصطفـے بود ڪه سر به زیر و شرمنده جواب داد: -اون قضیه اش جداست...ربطـے به حاج رضا نداره. -یعنـے چـے ربط نداره‌؟ یارو مدرڪ داشت... در به در دنبال حاج رضا مـے گشت اون وقت میگین ربطـے بهش نداره؟ حاج مصطفـے از شرم روی نگاه ڪردن به پدرش را نداشت... وقتـے به یاد حرف هایـے ڪه به پدرش زده بود، مـے افتاد دلش مـے خواست زمین دهان باز ڪرده و در آن فرو مے رفت. نفس عمیقـے ڪشید و گفت: -‌منم مثل شما به ایشون شڪ داشتم... منی ڪه پسرش بودم... تو روش ایستادم و سرشون داد زدم و ایشون هیچـے نگفت... یه بنده خدایـے حرف قشنگی بهم زد... گفت من فقط تو پنج دقیقه به شرافت حاج رضا پـے بردم ولـے تو ڪه این همه ساله پسرشـے بهش شڪ داری. نمے تونم بگم جریان چیه ولـے حاضرم قسم بخورم ڪه حاج رضا فقط قربانـے این بازی شده... دیگر ڪسی حرفـے نزد. قسم سید مصطفـے کم چیزی نبود. جمعیت ڪم ڪم پراڪنده مـے شدند. صدای الله اڪبر اذان بلند شده بود. مردم هنوز هم میلـے برای اقتدا به حاج رضا نداشتند. بعضـے ها از رو به رو شدن با حاج رضا فرار مـے ڪردند و بعضی ها هم هنوز مانده بودند ڪه ڪدام داستان را باور ڪنند. مسعود قدم قدم عقب گرد ڪرد و به طرف خانه اش به راه افتاد. ویران و شڪست خورده... انگار نرجس راست گفته بود... یادش به بحث دیشب شان افتاد. وقتـے مثل همین امروز بر سر همسرش فریاد ڪشیده و گفته بود با چشمان خودش حاج رضا و آن زن را دیده است. نرجس فقط چند جمله در جوابش گفته بود: -تو بیابون ڪه باشـے یه وقتایـے یه نور از دور چشماتو مـے زنه... دقت ڪه ڪنـے مے بینی که انگار آبه و داره موج مـے خوره... انگار یه چیزیه مثل یه برڪہ ی ڪوچیڪ. اینجور وقتا به سمتش میری چون با چشمای خودت آب رو دیدی ولـے هر چی بری جلو به هیچـے نمـے رسـے. چون آبـے در ڪار نیست. تو فقط خودت رو خسته مـے ڪنے چون اونـے ڪه دیدی فقط یه سرابه...یه ســـــــراب... اینو یادت باشه... سراب یه دلیله برای اینڪه بفهمـے حتـے گاهی وقتا چشمای آدم هم ممڪنه دچار خطا بشه. ادامه دارد... @chaharrah_majazi
نمـے دونست. اونـے هم ڪه باید بهش بگـے پشیمونـے من و امثال من نیستن...خداست. اگه می خوای جبران ڪنے بسم الله... برو به خدا به بگو پشیمونـے تا یه ڪاری برات بڪنه وگرنه ڪه از دست ما ڪاری ساخته نیست. بعد هم برگشت و راهش را ادامه داد. ماجرای عجیبی بود و امتحانـے از آن عجیب تر... اما دلش قرص بود... خدا همیشه خودش هوای بنده هایش را داشت... از پیامبرش گرفته تا اویی ڪہ بنده ی تقصیرڪاری بیش نبود. نمـے دانست تا چه حد توانسته از پس این آزمون سخت بربیاید. نمـے دانست اما دل خوش به کَرَم بی انتهای خدایـے ڪہ هیچ گاه دستش را حتـے برای لحظه ای رها نڪرده بود. لبخندی بر لبش نشست. نگاهـے به آسمان انداخت و زیر لب زمزمه ڪرد: -خدایا شکرت... " اَ حَسِبَ النّاسُ اَنْ یُتْرَڪوا اَنْ یَقولــوا ءامَنّا و هم لا یُفتَنونَ" "آیا مردم می پندارند رها می شوند؛ همین که گویند ایمان آوردیم و آزمایش نمی شوند؟" سوره ی عنکبوت/ آیه ی ۲ @chaharrah_majazi
❄️ گلستــــــان سعـــــدی ❄️ باب اول ✨ هر ڪہ فریادرسِ روز مصیبت خواهد ☄گو در ایام سلامت به جوان مردی کوش ✨ بنده ی حلقه به گوش ار ننوازی برود ☄لطف ڪن،لطف،ڪہ بیگانه شود حلقه به گوش 🌾 برداشت آزاد: ✍ تا آن جا ڪہ توان دارے از جوان مردی و خدمت به خلق دریغ مکن. چرا ڪہ آنچہ بے جواب نمے ماند لطف و محبت است...❤️ 🌹ڪلام آخر: محبت، محبت مـے آفریند...🙂 💌 @chaharrah_majazi
☘ گلستــــــان سعدی ☘ باب اول 💫 توانم آن ڪہ نیازارم اندرون ڪسے ✨ حسود را چہ ڪنم ڪہ او ز خود به رنج در است 💫بمیر تا برهے،ای حسود! ڪہ این رنجـے است ✨ ڪہ از مشقت آن، جز به مرگ نتوان رست ✍ برداشت آزاد: حسادت هم چون آتش است🔥 همان طور ڪہ آتش در هر جا برافروخته شود اول آن جا را می سوزاند حسادت هم ابتدا شخصِ حسود را در آتش شعله ور خود خواهد سوزاند. 🌕 ڪلام آخر: مراقب زلالی دل هایمان باشیم...😊 💌 @chaharrah_majazi
☄🌹☄🌹☄ گاهے زمان به قدر یڪ لبخند زدن به شما فرصت مـے دهد گاهـے هم یڪ لبخندِ ڪوچڪ به شما فرصتے مـے دهد برای زندگـے ڪردن فرصت ها را دریابیم...🙂 💌 @chaharrah_majazi ☄🌹☄🌹☄
📚 گلستـــــــان سعدی 📚 باب اول 📍نه مرد است آن به نزدیڪ خردمند 📍ڪہ با پیل دمان پیکار جوید 📍بلی! مرد آن کس است از روی تحقیق 📍ڪہ چون خشم آیدش باطل نگوید ✍ برداشت آزاد: در اثبات بزرگ بودنت زور بازو به کار نخواهد آمد. آن ڪسے بزرگ است ڪہ در هنگام خشم هر چیزی را بر زبان نیاورد و خود را کنترل کند. 🌾 ڪلام آخر: زندگے کوتاه تر از آن است کہ با خشم گرفتن به هم و دلگیر کردن یکدیگر آن را تلف کنیم. 💌 @chaharrah_majazi
☘🌼☘🌼 انسان های متڪبر عادت دارند ڪه تنها به مقابل شان نگاه ڪنند. چرا ڪه اگر نگاهـے هم به زمین زیر پایشان مـےانداختند به راحتـے متوجه ی موانعے مے شدند ڪہ به سادگے یڪ لحظہ غفلت آن ها را به زمین خواهد زد. 🔥متڪبر نباشیم. 💌@chaharrah_majazi ☘🌼☘🌼
🍃✨🍃✨🍃 تا لطف الهے شامل ملت ماست تا ذکر مدام لب ما یازهراست تا عشق و محبت علے در دل ماست تا سایه ی حجت خدا بر سر ماست تا شور حسینے و محرم برپاست تا عطر غریب الغربا بر دل هاست تا رهبر و فرمانده ی ما خامنه ای است تا ارتشے و بسیجے و سپاهے و ایرانے است تا غیرت و مردانگے و همدلے و همراهے است تا خاطره ی ی است تا وحدت و همدلے و ایمان برجاست تا عشقِ ولایت علے در دل هاست صد ڪه دشمن بڪند بے تردید با رهبری خنثی است...❤️ . ✍ شعر از : ۹۷.۱۰.۰۹ 💌 @chaharrah_majazi 🍃✨🍃✨🍃