eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
608 ویدیو
42 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ آن چیزے ڪـہ میان انسان ها تفاوت ایجاد مـے ڪند آن است ڪہ چطور فاصلــہ ی میان تولـد تا مرگ را طے ڪنیم. #برداشتی_آزاد_‌از_گلستان_سعدی @chaharrah_majazi #‌در_ادامه_بیشتر_بخوانید👇
☀️ گلستـــانِ سعـــــدی ☀️ ❄️ باب اول ❄️ 🍃جہــان اے برادر نماند به ڪــــــس دل اندر جہــان آفـــرین بند و بس🍃 🌹 مکن تڪیـــہ بر ملـڪ دنیا و پشت ڪه بسیار ڪس چون تو پرورد و ڪشت🌹 🌵چو آهنگِ رفتن ڪند جــــانِ پاڪ چــہ بر تخت مردن چه بر روی خاڪ🌵 ∞•••∞•••∞•••∞•••∞•••∞•••∞•••∞ 🌀 برداشت آزاد: ✍ دنیـا محلِ گذر است. هرڪس يڪ روز مے آید و به ڪمتر از یڪ پلڪ زدن روزِ رفتنـــش فرا مـے رسد... اما چیزے ڪہ میان انسان ها تفاوت ایجاد مـے ڪند آن است ڪہ چطور فاصلـہ ے میان تولد تا مرگ را طی کنیم. 💫 ڪلامـِ آخــــر‌ 💫 خیری ڪن اے فلان و غنیمت شمار عمر زان پیشتر ڪـہ بانگ برآید فلان نمـــــانْد @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃 ♨️ ســــــراب ️ نمے دانست چقدر گذشتـہ است. حساب ڪوچـہ و خیابان هایی ڪه رد ڪرده بود، از دستش در رفته بود. فقط دلش مـے خواست تا آن جایے ڪه مے شود از آن ساختمان و آدم هایش دور شود. باورش سخت بود ڪه حاج رضا، پدرِ نمونه اش، نماز ظهرش را به دروازه ی جهنم فروخته بود. اصلا او و بقیه به درڪ...خدا چه؟ از خدا شرم نمےڪرد؟ همان خدایے ڪه ذڪرش تا آن جا ڪه به یاد داشت، همیشه ورد زبانش بود. موبایلش را خاموش کرده بود و بے هدف قدم مے زد. عرق نشستـہ بر پیشانـے اش نه از گرمای آفتاب، ڪه از شرم و خجالت بود. خجالت مے ڪشید از مادر بے گناهش ڪه همه زندگے و جوانے اش را ریختـہ بود به پای مردی ڪه... نه...فایده ای نداشت. باید با حاج رضا حرف مـے زد. باید مے پرسید "چرا" و جواب مے شنید. وگرنه حرف های سنگینِ مانده در گلو، نفسش را مے برید. نفهمید ڪه چطور خودش را به خانـہ رساند. فقط دعا مے ڪرد پدرش در خانه باشد تا مجبور نشود دلیل حال خرابش را به مادرِ همیشـہ نگرانش توضیح دهد. در را ڪه گشود نگاهش به حاج رضا خورد ڪه آبپاش به دست مشغول آبیاری گل های شمعدانـے بود. این خونسردی اش آتش خشم مصطفـے را شعله ور تر مے ڪرد. در را محڪم به هم ڪوبید. صدایش به حدی بلند بود ڪہ طاهره خانم را سراسیمـہ به حیاط بڪشاند. با دستانے مشت شده و چشمانے سرخ به طرف حاج رضا به راه افتاد. هر قدمی ڪه بر مے داشت صحنه های ظهر برایش پر رنگ تر مے شد. خنده ی آن دختر و حرف هایی ڪه زده بود داشت دیوانه اش مے ڪرد. آمد و نزدیڪ حاج رضا ایستاد...با سڪوتے پر حرف... طاهره خانم همین ڪه مصطفی و چهره ی به هم ریخته اش را دید، با نگرانے قدمے نزدیڪ رفت و پرسید: طاهره-ڪجا رفته بودی مادر؟ نمیگے ما نصف عمر مےشیم؟ بدون توجه به سوال مادر، صدایش را در سرش انداخت و رو به حاج رضا غرید: مصطفے-حاجے حواست به ڪارات هست؟ هیچ معلومه داری چےڪار مے ڪنے؟ طاهره خانم سیلے ای به گونه اش زد و به مصطفے تشر زد: طاهره-صداتو بیار پایین مصطفـے...زشته تو در و همسایه. اما همین حرف مادر جرقه ای شد بر انبار باروت وجودش. با خشمے ڪه ذره ذره ی تنش را مے سوزاند فریاد زد: مصطفے-زشت؟ زشت ڪار منه یا این آقا؟ اینے ڪه جلوی روی من و شما فقط خدا خدا میگه و پشت سرمون معلوم نیست چه ڪارای غلطے ڪه نمےڪنه. مادر جلو آمد. مقابل پسرش ایستاد و ترسان گفت: طاهره-خاڪ عالم به سرم. این حرفا چیہ ڪه مےزنے مصطفے...احترام پدرتو نگہ دار. مصطفے-چرا خاڪ به سر شما مادر من؟ خاڪ عالم به سر اونایی ڪه حرمت لباس پیغمبرو نگه نداشتن و با گندڪاریاشون آبروی هرچی مسلمونه بردن. خاڪ به سر من ڪه پسر یڪے از همین آدمام..خاڪ... صدای جیغ کوتاه مادر و خواهرش با هم همزمان شد. پس معصومه هم اینجا بود. با چشمان اشڪے و در حالے ڪه دستمالے در دست داشت جلوی در ایستاده بود و به سختی هق هق مے ڪرد. او دیگر چرا؟ لابد خبر ڪار های پدر عزیزش به او هم رسیده بود. مادر با ناامیدی تلاش مے ڪرد پسرش را آرام ڪند اما ڪوچڪ ترین تاثیری نداشت. حرف های آقای محمدی در سرش تڪرار مے شد و مثل نفتِ روی آتش وجودش را در برزخِ غضب مے سوزاند. حاج رضا آب پاش قدیمے را گوشه ای گذاشت. دستے به سرش ڪشید و به آرامے به پسرش نزدیڪ شد. نگاهی به همسر ترسیده اش انداخت و به نرمے گفت: حاج رضا- طاهره خانم شما بفرمایید داخل تا من با این شازده پسرمون دو ڪلام حرف مردونه بزنم. اما طاهره خانم با التماس گفت: طاهره-ولی حاجے... حاج رضا لبخندی به رویش زد و با اطمینان پلڪ برهم نهاد. حاج رضا شڪسته تر از همیشه به نظر مےرسید. در عمق نگاهش غمے سنگین موج مےزد. غمے ڪه شاید اگر مصطفي از آن خبردار مے شد هیچ گاه تاب نمے آورد. طاهره خانم برگشت تا به خواست همسرش به خانه باز گردد. دلش شور مے زد. مصطفے حال خوبے نداشت و از این مے ترسید ڪه با این حال ناخوش بشڪند حرمت پدرش را... اما حاج رضا با نگاهش گفته بود نگران نباشد و همین تا حدودی خیالش را راحت مے ڪرد. دست معصومه را ڪشید تا او را هم با خود ببرد اما از جایش تڪان نخورد. نگاهے به چشمان اشڪے دخترش انداخت. بیچاره معصومه ی معصومش ڪه قربانے تصمیم اشتباه دیگری شده بود. نگاهش را به رو به رو داد و آرام زمزمه ڪرد: طاهره-بیا بریم. مے خوان با هم حرف بزنن. اما معصومه مے ترسید از نگاه غضبناک مصطفے ڪه یڪ دم از روی پدرش برداشته نمے شد. معصومه-آخه مامان...مصطفے ڪه نمے دونه جریان چیه...تو رو خدا بذار برم بهش بگم. طاهره خانم اخم هایش را درهم ڪشید: طاهره-قسم نخور دختر خوب. آدم برای هر چیزی قسم نمی خوره. بابات خودش مے دونه چطور درستش ڪنه. و بعد معصومه را با خود به داخل برد. ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــر 🍃 ♨️ ســــــراب ♨️ در را بست و به سجاده ی گوشه ی اتاق پناه برد تا شاید با دستان نوازشگر خدا اندڪے آرام شود. حاج رضا نگاهے به چهره ی برافروخته ی پسرش انداخت و زمزمه ڪرد: حاج رضا-خب؟ مصطفی-خب ڪه چی؟ آبرومونو تو محل بردی. مادر بیچاره ام هنوز خبر نداره چه بلایی به سرش آوردی که هنوزم اینجوری ازت دفاع مےڪنه. بعد با خونسردی به من میگے خب؟ همین؟ اصلا خبر داری اون بیرون درموردت چے میگن؟ خبر داری که چه چیزایے ڪه به رگ و ریشه امون نبستن؟ سڪوت ڪرد و با عجز به پدرش خیره شد. دروغ بود اگر مے گفت ڪه دیگر او را دوست ندارد. او هنوز هم چون گذشته شیفته ی روح روحانی این مرد بود. و حالا تحمل نداشت ڪه بفهمد تمام این مدت دل به یڪ بُتِ بی جان گره زده است. حاج رضا دستے به کمر پسرش زد: حاج رضا-مے دونم بابا جون. مے دونم. مصطفے-می دونی؟ همین؟ امروز چرا نیومدی مسجد؟ خبر داری یه از خدا بی خبری پیدا شده ڪه آبروی همه مونو برده و یه آبم روش؟ اصلا خبر داری چه چیزایی ڪه نگفته؟ حاج رضا هیچ نمی گفت و همین مصطفی را عصبی تر مے ڪرد: مصطفی-امروز کجا بودی حاجے؟ ‌ به مادر بیچاره ام میگے میرم خونه ی معصومه و بعد سر از ڪجاها در میاری؟ با ڪیا می پری حاج رضا؟ نڪنه احڪام خدا رو به حمدلله یادتون رفته؟ یا جدیدا خدا به حاجیاش تخفیف داده تو اجرای احڪام و ما خبر نداریم؟ صدای مصطفے آن قدر بلند بود ڪه معصومه دیگر نتوانست طاقت بیاورد. دختر بود و تاب و تحمل نداشت پدرش را این طور به رگبار ببندند. در را باز ڪرد و همان طور پا برهنه به حیاط دوید. جلوی پدرش ایستاد و رو به برادرش توپید: معصومه-بسه دیگه...هر چی برای خودت خواستے گفتے. از موی سفید بابا خجالت نمےڪشے از خدا خجالت بڪش. مصطفی پوزخندی زد و رو به خواهر ڪوچڪش غرید: مصطفے-برو کنار معصومه...تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن. اما معصومه دست بردار نبود. دستانش را به ڪمرش زد و ادامه داد: معصومه-بهم مربوطه چون این آقایے ڪه بلندی صداتو داری به رخش مے ڪشے پدرمه...یه عمر برام زحمت ڪشیده. بهت اجازه نمیدم به خاطر من بهش توهین ڪنے. مصطفی دیگر داشت به مرز دیوانگے مے رسید. پدرش را با دختری نامحرم در ساختمانے ڪه خواهرش زندگے مے ڪرد دیده بود و حالا همان خواهر به هواخواهے از پدرش جلویش ایستاده بود. حاج رضا دستش را ڪه اندڪے مے لرزید روی شانه ی نحیف دخترش گذاشت و با صدایے رنجور گفت: حاج رضا-برو داخل بابا...این موضوع بین من و مصطفے ست. معصومه نگاهش را به زمین دوخت. شرم داشت از نگاه کردن به چشمان مهربان پدرش... همه چیز تقصیر او بود...این بی آبرویی ها...و حتے عصبانیت مصطفے از پدر... همه اش تقصیر او بود. رو به پدرش با بغض گفت: معصومه-شرمنده تر از اینم نڪنین بابا. خودتونم مے دونین همش تقصیر منه. چرا بهش اجازه مے دین این طوری سرتون داد بزنه؟ چرا هیچی بهش نمیگین؟ مصطفے گیج شده بود. از حرف های معصومه سر در نمے آورد. نمے توانست درڪ ڪند ڪه چرا مدام خودش را مقصر تمام این اتفاقات مے داند. اینجا چه خبر بود؟ با تردید رو به خواهرش پرسید: مصطفے-‌هیچ معلوم هست چی میگی معصومه؟ این قضیه چه ربطے به تو داره؟ معصومه لب گزید. حالا چطور باید موضوع را مے گفت که خون به پا نشود...؟ ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🔰مرگ ، از زاویه ای دیگر امروز 5مرداد، سالروز مرگ محمدرضاپهلوی است. پادشاهی که پس از یکسال و نیم در به دری، نهایتا در غرب و در سرزمین عرب ها! مرد و جنازه اش هرگز به ایران بازنگشت. سوال اینست که رفتار اربابان شاه با او در روزهای پس از سلطنتش چگونه بود و چرا شاه در سن 61سالگی مرد؟ 🔰درباره رفتار اربابان آمریکایی و انگلیسی شاه، پیش از این نوشته ام و خلاصه اینست که نه آمریکا و نه انگلیس حاضر نشدند که شاه را در کشور خود دهند حتی انگلیس مانع پناهندگی شاه به مستعمرات خود نیز شد! محمدرضا برای گذراندن روزهای خود، بخشی از میلیاردها دلاری که از اموال ملت را دزدیده بود را به شاه باهاما، مکزیک و پاناما و باج گیران دیگر رشوه داد اما در مقابل، توریخوس(شاه پاناما) درباره شاه سابق ایران، تعبیر چوپن را بکار می برد. چوپن به زبان پانامایی یعنی تفاله ( پرتغالی که اب ان را تا قطره آخر گرفته اند) مادر فرح در کتاب دخترم فرح می نویسد:دخترم تعریف می کرد که این مردک نیمه وحشی (توریخوس ) به من نظر سوء پیدا کرده و مرتبا به دیدن شاه به کونتادورا می امد او می گفت شما هر چه بخواهید برایتان تهیه خواهم کرد!بهتراست این مرد بیماررارهاکنید» (1) 🔰محمدرضا در نهایت و پس از مایوس شدن از اربابان خود، طی تماس تلفنی به هنری کسینجر، وزیرخارجه اسبق آمریکا، گفت:«این چه کشوری است که برای یک دوست جا ندارد؟ من ( شاه) امیدوارم یک‌بار دیگر موقعیت خودم را به دست بیاورم تا به جبران سالها دوستی با شما به دشمنی با شما آمریکاییان برخیزم. سرنوشت من مسلما درس عبرتی برای سایر رهبران خاورمیانه و کشورهای جهان سوم خواهد شد تا به ایالات متحده دل نبندند.» 🔰اما اینکه شاه چرا مُرد، مساله بسیار مهمی است. غالبا گفته می شود که شاه بدلیل بیماری سرطان مرد اما سالها پیش، زاهدی وزیر بهداری شاه گفت که محمدرضا بدلیل افراط در شهوت پرستی و مصرف داروهای تقویت جنسی مُرد؛(2) طیفی دیگر معتقدند که شاه را آمریکا کشت زیرا پزشکان آمریکایی، سایر پزشکان را اخراج کرده و عمل هایی انجام دادند که بسرعت منجر به مرگ شاه شد. با اینهمه، برخی دیگر به رفتارهای جنسی شهبانوی فاسد ایران یعنی فرح نیز اشاره کرده اند. 🔰به گفته احمدعلی انصاری، پسرخاله فرح و یکی از همراهان مورد اعتماد فرح، هنگامی که شاه در مکزیک بستری بود، فرح به روابط جنسی خود با دیگران ادامه می داد و حتی در بیمارستانی که شاه بستری بوده است، شبها را با شخصی بنام جوادی صبح می کرد. در همان ایامی که شاه در بیمارستان معادی قاهره بستری بود، جوادی و فرح شب‌ها در اتاق انتظار خصوصی بیمارستان باهم به سر می‌بردند. (3) هنگامی که شاه از روابط بی پروای جنسی فرح آن هم در دوران بیماری خود آگاه شد، بشدت افسرده شد و روحیه خود را بطور کامل باخت و توانایی مقاومت در برابر بیماری را از دست داد. در واقع ارتباطات جنسی فرح، از عوامل شتابزای مرگ شاه بود.فرح پس از مرگ شاه هم به ارتباطات جنسی خود ادامه داد به حدی که برخی گفته‌اند علیرضا پهلوی در پی اعتراض به این‌گونه روابط مادرش خودکشی کرده بود.(4) (1)دخترم فرح، خاطرات فریده دیبا (2)https://www.aparat.com(علت مرگ محمدرضاشاه) (3)پس از سقوط،خاطرات احمد علی‌مسعود انصاری، ص ۱۶۶. (4)کیهان 19بهمن 1394.🔰🔰 چهارراه مجازی👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
گارد موبایل شهید برونسی 🔻چاپ عکس سفارشی شما روی قاب موبایل📱 🔻كيفيت عالی و قیمت پایین😊 🔻ضمانت ماندگاری چاپ ✔️ 🔻باارسال‌رایگان 🍀کانال ما: http://eitaa.com/joinchat/250937346Cbcf4e8cb37 انواع گاردهای گوشی در رنگ ها و حتی های متفاوت👆👆
از صبوری شما متشکریم🌸🍃 با ما همراه باشید❤️
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ مصطفے-هیچ معلوم هست چـے میگـے معصومه؟ این قضیه چه ربطـے به تو داره؟ معصومه لب گزید. حالا چطور باید قضیه را مے گفت ڪه خون به پا نشود؟ ڪمے این پا و آن پا ڪرد و مشغول ور رفتن با گوشه ی روسری اش شد. حاج رضا ڪه طاقت دیدن آشفتگے تڪ دخترش را نداشت، لبخندی به نگاه به زیر افتاده ی معصومه اش زد و با مهربانے گفت: حاج رضا-برو داخل بابا...خودمون حلش مے ڪنیم. اما این بار مصطفـے مانع شد. مصطفے- نه حاج آقا..بذار ببینم حرف حسابش چیـہ؟ بعد خواهرش را مخاطب قرار داد ڪه مثل ابربهار اشڪ مے ریخت: مصطفے-خب بگو ببینم...چے دقیقا تقصیر توعه؟ تو اصلا خبر داری امروز حاج بابات ڪجا بوده؟ معصومه با گریه فریاد زد: معصومه-آره مے دونم...چرا دو دقیقه اَمون نمیدی تا خبر مرگم حرف بزنم؟ بدنش مے لرزید و قند خونش افتاده بود. ضعف داشت و دیگر نمے توانست سرپا بایستد. داشت آب مے شد به پای اشتباهش... لخ لخ ڪنان خودش را به پلڪان جلوی در رساند. اگر ڪمے دیرتر رسیده بود، از سرگیجه روی زمین مے افتاد. همان جا نشست و سرش را میان دستانش گرفت و با بغضی ڪه داشت خفه اش مـے ڪرد، نالید: معصومه-سه روز پیش حمید اومد خونه. با عجله یه ساڪ برداشت و دو سه دست لباس توش ریخت و سراسیمه رفت. هر چے ازش پرسیدم ڪجا میری فقط مـے گفت ڪار دارم، باید برم. مصطفے قدمے به خواهرش نزدیڪ شد. از سفر دامادشان حمید ڪه خبر داشت. چیز تازه ای نبود. این حرف ها ڪه برای سوالش، جواب نمے شد. ملاحظه ی حال نزار خواهرش را مرد و صدایش را پایین آورد: مصطفے-حالا اینا چه ربطی داره به سوالای من؟ معصومه دستمال اشڪے را به صورتش ڪشید و با هق هق ادامه داد: معصومه-امروز صبح رفته بودم یه سر خونه. نمے دونم ڪدوم از خدا بے خبری بود ڪه همون موقع سر رسید و سراغ حمید رو گرفت. گفتم نیست ولے باور نمے ڪرد. می خواست به زور بیاد داخل خونه... شانس آوردم همسایه ها اومدن ڪمڪم وگرنه... حالا علاوه بر اخم های درهمش، رگ غیرتش هم باد ڪرده بود. نمے توانست تصور ڪند ڪه غریبه ای به زور وارد خانه ی خواهرش شود؛ آن هم وقتے ڪه شوهرش نیست. حتـے تصورش هم دیوانـہ اش مے ڪرد. دوباره خشمش برگشته بود. حاج رضا و مشڪلش را با او، فراموش ڪرد. حالا پای خواهر ڪوچڪ ترش وسط بود... خواهری ڪه هر چند جلویش ایستاد و سرش فریاد زد؛ اما باز هم اگر وقتش مي رسید حاضر بود برایش جان ڪه هیچ حتے سر هم بدهد. ڪنار پای معصومه ی لرزان نشست و با لحنی ڪه از جوشش غیرت خش برداشتـہ بود، پرسید: مصطفے-مردڪ چے مے خواست؟ با حمید چے ڪار داشت؟ معصومه لبان خشڪ شده اش را با زبان تر ڪرد: معصومه-اولش گفت رفیقشم... گفت یه خورده حساب باهاش دارم ڪه باید صاف بشه ولـے... سرش بالا آمد و با گریـہ خیره شد به چشمان سرخ شده ی برادر: معصومه-ولـے نه تیپ و قیافه اش به حمید مے خورد و نه سن و سالش... فڪر ڪردم داره دروغ میگه. خواستم زنگ بزنم به پلیس ڪه...ڪه... و گریه امانی نداد برای دنبال ڪردن جملـہ اش... ای ڪاش همین جا زمین دهان باز مے ڪرد و در آن فرو مے رفت. حمید چـہ ڪرده بود با او و آبرو و زندگی شان‌؟ مصطفے از جا بلند شد تا برای معصومه ڪمے آب بیاورد. هنوز نتوانسته بود بفهمد که داستان از چـہ قرار است! اما لابد آن قدر بد بود ڪه خواهر بیچاره با مرور آن داشت از دست مے رفت. طاهره خانم هم در درگاه ایستاده بود و پا به پای یکی یکدانه اش اشک مے ریخت. صورتش رنگ پریده به نظر مے رسید و غَمِ چشمانش دل مصطفـے را آتش مے زد. دلش مے خواست نابود ڪند آن همانے را ڪه نگاه خواهرش را بارانے ڪرده و دل مادرش را غصه دار... از آشپزخانه لیوانـے آب و شکلاتے شیرین برای معصومه آورد. مے دانست خواهرش از قندِ توی آب بیزار است و عوضش تا عاشق و شیفته ی شڪلات های شیری است... آب را به دستش داد و همان جا نشست. حاج رضا هم همان جا ڪنار گلدان های شمعدانے و روی ڪرسے ڪوچڪ چوبے نشسته بود و به مصطفے نگاه مے ڪرد ڪه محو موزاییڪ های ڪف حیاط شده بود و منتظر جواب سوال هایش بود. مے دانست دلیل این همه عصبانیت پسرش چیست. کم و بیش بے خبر نبود از پچ پچ هایے که پشت سرش راه انداخته بودند. مے دانست بعضی ها چه قصه ها ڪہ پشت سرش نبافته و چه آبرویے ڪه از او نریخته اند. ظهر بعد از آن ڪه از آن ساختمان و اتاقڪش رها شده بود، تصمیم داشت سری به مسجد بزند. تا جلوی در هم رفته بود اما راهش ندادند. ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ تا جلوی در هم رفته بود اما راهش ندادند. به چشمانش خیره شده و گفتـند برو و هر وقت نزول هایت را صاف ڪردی بیا... گفتند برو و هر وقت دست ڪشیدی از اذیت و آزار دخترانِ بی گناه آن وقت بیا... گفتند مسجد حرمت دارد... مسجد جای نمڪْ خورده های نمڪدان شڪسته نیست. فقط گفتند برو...بدون اینڪہ یڪ ڪلام بپرسند چرا؟ حاج رضا هم راهِ رفته را برگشته و با ڪمری خمیده به خانه آمده بود. حالا هم اینجا بود و به این فڪر مے ڪرد ڪدام قدم را ڪج گذاشته است ڪه نتیجه اش شده است این؟ یا شاید هم قضیه چیز دیگری است... با این فڪر لبخندی بر لبش نقش بست. نگاهش را به آسمان داد و زیر لب گفت: حاج رضا- به قول یه دوست قدیمے ڪَرَمت رو شکر اوستا ڪریم... مصطفـے پوسته ی شڪلات را باز ڪرد و آن را به طرف معصومه گرفت. بدون حرف... معصومه را در دهانش گذاشت. شیرینے اش ڪه زیر زبانش خزید، نفس عمیقے ڪشید و با صدایـے ڪه گویا از ته چاه در مے آمد ادامه داد: معصومه-همین ڪه خواستم زنگ بزنم به پلیس، مَرده شروع ڪرد به داد و بیداد ڪردن... برای خودش معرڪه گرفته بود و مے گفت اگه زنگ بزنم به پلیس پای حمید و حاج بابامم گیره... آبرومو برد...آبروی حاج بابامو برد. گفت حمید ازش پول نزول گرفته اونم به اعتبار و با ضمانت بابا... گفت اگه پولشو ندیم آبروی همه مونو مے بره. گفت...گفت مدرڪ داره. مصطفے درست نمی شنید یا خون به مغزش نمے رسید؟ ڪدامش بود ڪه او را این‌طور ڪیش و مات ڪرده بود؟ با تردید و ناور پرسید: مصطفے- چـے؟ شوهرت چہ غلطے کرده؟ معصومه جرعت جواب دادن نداشت. مصطفے صدایش را بالا برد: مصطفے-با توام معصومه خانم...جواب من و بده؟ حاج رضا دیگر سکوت را جایز ندید: حاج رضا- سرِ خواهرت داد نزن مصطفی... نگاهش تازه متوجه ی حاج رضا شد. پس تمام حرف های آقای محمدی حقیقت داشت. ‌حالا چه فرقے دارد ڪه به جای حاج رضا، وحید پول نزول ڪرده... مهم این است ڪه این بار هم باز پای پدرش در میان بود. ولی حالا به جای خودش، این اعتبارش بود ڪه میدان داری مےڪرد. ریشخندی زد به تمام ایمان و باور هایش نسبت به ای مرد... شڪست خورده و ویران زمزمه ڪرد: مصطفے-دست مریزاد...بارک الله آسید رضا...آره حاجے..؟ شما خبر داشتے؟ اعتبارتو گرو گذاشتی که دامادت نزول بگیره؟ معصومه از جا پرید. معصومه-نه...نه...به جدم قسم مصطفی، بابا خبر نداشت. بابا اصلا چیزی نمے دونست. مصطفے هم ایستاد و طلبڪارانه پرسید: مصطفے-پس این آقا چے مےگفته برای خودش؟ یعنے فقط محض رضای خدا اون پول حرومو داده به شوهرت؟ حتما یه چیزی بوده ڪه ضامنِ اعتبارَ حاج رضا بشه دیگه. معصومه ڪف دستانش را به طرف برادر گرفت: معصومه-آره بوده ولے اون طوری ڪه تو فڪر مے ڪنے نیست. بابا خبر نداشت. مصطفے-پس چطوری بوده؟ بابا یه جوری بگو منم بفهمم. حاجی همین جوری بدون اینڪہ خودش بفهمه اعتبارشو گرو گذاشته؟ ادامه دارد... @chaharrah_majazi
مـہــم ٺــریـن عــنـصـر مـوفـقــیـٺ☝️ #لحظات_مثبت ➕ با ما همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
هدایت شده از مطالب جدید
#طرح_حفظ #قسمت_۶ 🔸موضوع:نرفتن به مهمانی بدون دعوت 🔹آیه: إذَا دُعِیتُمْ فَاْدْخُلُواْ 🔺ترجمه:هنگامی که دعوت شدید،آنگاه داخل(خانه)شوید (احزاب/53) 🔍 @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــراب ♨️ معصومـہ-آره بوده ولی اون طوری ڪـہ تو فڪر مـے ڪنـے نیست. بابا خبر نداشت. مصطفـے-پس چطوری بوده؟ بابا خب یه جوری بگو منم بفهمم. یعنـے حاجے همین جوری بدون اینڪہ خودش بفهمـہ اعتبارشو گرو گذاشتـہ؟ معصومـہ زیر چشمـے نگاهـے به حاج رضای غرق در فکر انداخت و جواب داد: معصومـہ-چند وقتـے بود ڪه حمید وقتے از ڪارش ناراضے بود. همش عصبانـے مے شد و ناله و شکایت مے ڪرد... مـے گفت پول لازم داره. اوایل با خودم مے گفتم خب همین چند روزه و تموم مے شه ولے همچنان ادامه داشت. مے گفت بازار خرابـہ، جنسا رو دستمون مونده، طلبڪار دارم... چه مے دونم از این حرفا... آخرش یه شب بهم گفت برو از بابات قرض بگیر... منم خب مجبور شدم و پناه آوردم به حاج بابا... ایشونم روی تک دخترشو زمین ننداخت و یه چڪ بهم داد ڪه ڪمڪ حالمون بشه. اما من نمے دونستم حمید مے خواد با اون چڪ چی ڪار ڪنه... هنوزم مطمعن نیستم ولے حدس می زنم همون چڪ رو به عنوان ضمانت پیش اون حروم خور گذاشتـہ... مصطفے مبهوت و سرگردان مانده بود... حمید چطور به خودش اجازه داده ڪه با آبروی چندین و چند سالـہ ی آن ها بازی ڪند؟ معصومـہ ڪه دوباره به گریه افتاده بود سرش را میان دستانش گرفت و نالید‌: معصومـہ-یه عمر سر سفره ی بابام بودم... یه عمر لقمه ی حلال گذاشتم تو دهنم ولے حالا... مصطفے با عصبانیت پرسید: مصطفـے-خودش ڪجاست؟ معصومه گیج شده گفت: معصومـہ-ڪے؟ مصطفـے-همین شوهرِ نزو... و دیگر ادامـہ نداد و زیر لب "لااله الا الله" ای گفت و سرش را به نشانـہ ی تاسف تڪان داد. مار در آستین پرورانده و بـے خبر بودند. معصومه ڪه دیگر منظور برادرش را فهمیده بود، دلشکسته و ویران جواب داد‌: معصومـہ-ظهر بعد از اینکه اون مرده رفت باهاش تماس گرفتم و جریان رو گفتم. اما بعد از اون دیگه هر چـے باهاش تماس مـے گیرم جواب نمیده. دستانش را مشت ڪرد و چشمان سرخ شده اش را ڪه مثل دو ڪاسـہ ی خون شده بود به معصومه ی لرزان دوخت و فریاد زد: مصطفـے-نگفتم اون موبایلشو جواب میده یا نه...! گفتم ڪدوم قبرستونے گذاشتہ رفتہ؟ طاهره خانم سراسیمه جلو آمد. معصومه را بغل ڪرد و رو به پسرش گفت: ‌‌طاهره-سر خواهرت داد نزن...مظلوم گیرآوردی؟ اون ڪه گناهـے نداره... مصطفے ڪه گویا تازه به یاد گذشته ها افتاده بود، اختیار از دستش رفت و به سیم آخر زد: مصطفے-تقصیری نداره؟ آره مادر من؟ نڪنه اون روزی ڪه پاشو ڪرد تو یه ڪفش و گفت الا و بلا حمید رو مے خوام یادتون رفتہ... یادتون نیست چطور التماسش مے ڪردین ڪه این ڪار رو نڪنه؟ یادتون نیست ڪه چقدر تو گوشش خوندین ڪه این پسره جنسش با ما فرق مے ڪنه...؟ اینا رو یادتونه و بازم میگین تقصیری نداره؟ نه مادر من...هر ڪے خربزه مے خوره پای لرزشم میشینه. اخطار حاج رضا دهان مصطفـے را به هم دوخت: حاج رضا-مصطفــــے...صداتو بیار پایین...من ڪے یادت دادم ڪہ جلوی مادرت بایستے و این جوری براش ڪری بخونے؟ مصطفے با لبخندی تلخ به پشت سرش چرخید. همان جا ڪه حاج رضا ایستاده بود و با اخم های درهم نگاهش مے ڪرد. هنوز هم تاب نگاه های سنگین و شماتت گر پدرش را نداشت. سرش را به زیر انداخت و زیر لب زمزمه ڪرد: مصطفـے-‌آدما عوض میشن حاجے...منم هیچ وقت فڪر نمے ڪردم یه روزی یه همچین حرفایی در مورد پدرم بشنوم ڪه حتے شنیدنش هم باعث شد از حجالت آب بشم چه برسه به این ڪه با همین چشمام ببینم. بعد هم بدون حرف دیگری گذاشت و رفت. بدون اینڪه توجهے ڪند به مادر گریانش ڪه نامش را بلند صدا مے زد. رفت تا خودش را میان ڪوچه پس ڪوچه ها گم کند... تا شاید فراموشش شود این ماجرای پر پیچ و خم را... این داستان تلخ و دردآور و آبروبر را... حالا دیگر چطور باید سر بلند مے ڪرد؟ چطور مے شد این بے آبرویے را جمع کرد... آخ لعنت به تو حمید ڪه آبروی خاندانی را با ڪارهایت بردی... خوب می دانست چطور به حساب این لڪه ی ننگ برسد... فقط باید پیدایش مے ڪرد؛ اما از ڪجا؟ معصومه ڪه حرفی نمے زد... خودش هم ڪه معلوم نبود در ڪدام قبرستان سوراخ موشی یافته و خود را پنهان ڪرده است... حتے آن قدر مرد هم نبود ڪه پای اشتباهش بایستد و جورش را بڪشد...آخ ڪه اگر پیدایش می کرد... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــراب ♨️ صبح فردا، معصومه به همراه مصطفـے ڪه حالا ڪمے آرام تر شده بود با هم به خانه ی معصومه رفتند تا او ڪمے از وسایلش را بردارد. حمید ڪہ غیبش زده بود و معلوم نبود ڪجاست... معصومه هم ڪه نمے توانست تنها در خانه بماند. هر چند ڪه هنوز هم از روی خانواده اش خجالت می ڪشید و برای ماندن در خانه ی پدری اش اندکی معذب بود. معصومه ڪلید انداخت و در را باز ڪرد. با دیدن خانه دوباره بغض به گلویش هجوم آورد اما دیگر اشڪی برای ریختن نداشت. آن قدر دیشب تا صبح زیر پتو اشک ریخته بود ڪه پلڪ هایش به سختی باز مے شد. آب دهانش را فرو داد تا اندڪے از خشڪے گلویش را بگیرد. از میان خرت و پرت های داخل ڪمد، ساڪے مشڪے رنگ بیرون ڪشید و همان جا نشست. مصطفـے هم در این فاصله خودش را روی فرش پهن شده در پذیرایی رها ڪرد و به فڪر فرو رفت. امروز بعد از نماز صبح به طور اتفاقی حرف های چند تا از همسایه ها را شنیده بود ڪه درباره ی پدرش چیز هایی مے گفتند. حرف جدیدی نبود اما مصطفے را آشفته ڪرد. از پدرش و دخترے مے گفتند ڪه چند باری در محل دیده شده بود. می گفتند دیشب حاج رضا را برای چندمین بار همراه آن دختر دیده اند. اما همه ی این ها به ڪنار چیزی ڪه مصطفـے را به هم ریخته بود این بود ڪه دیشب وقتی به خانه رسید، حاج رضا خانه نبود... این یعنی امڪان داشت که حرف های آن ها صحت داشته باشد. خون خونش را مے خورد... اصلا گیریم ڪه قضیه ی نزول سوء تفاهم باشد... این یڪی را چه می ڪرد؟ این بار ڪه دیگر خودش با همین چشمانش دیده بود ڪه حاج رضا... سرش را تڪان داد تا از شر این افڪار راحت شود اما فایده ای نداشت. دلش هوای تازه می خواست... اینجا دلگیر بود و نفسش را می برید. این ساختمان بوی گناه مے داد. از جا بلند شد و همان طور ڪه بیرون می رفت داد زد: مصطفی-من میرم پایین معصومه...هر وقت وسایلتو جمع ڪردی بگو بیام کمکت. و دیگر منتظر نماند ڪه جواب معصومه را بشنود و رفت. روی در آسانسور یک ڪاغذ آچار چسبانده بودند ڪه با فونتی درشت روی آن نوشته شده بود: "خراب است" . مثل همین چند دقیقه ی پیش راهی پله ها شد. از ساختمان بیرون زد و همان جا شروع به قدم زدن ڪرد. سرش پایین بود ڪه صدایی نازڪ و دخترانه شنید ڪه به شدت آشنا به نظر می رسید: -مواظب خودت باش عشقم...فعلا بای. سرش به طور خودڪار بالا آمد...خودش بود. ادامه دارد... @chaharrah_majazi ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❗️خبر ویــــــــــژه❗️ ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد " " با حضور نویسنده داستان در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸 بسیــار ممنون و سپاسگذارم از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون از داستان کنجکاو کننده ے ‌ 🌸 که تازه به جمع ما اومدند این رو لمس کنند تا به برسند 👇 https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 🌿 🌿
❗️خبر ویــــــــــژه❗️ ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد " " با حضور نویسنده داستان در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02 آی دی کانالمون👇 @chaharrah_majazi
ٺــــو مثبٺ فڪر ڪن☝️😇 #لحظات_مثبت ➕ با ما همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
#طرح_حفظ #قسمت_۷ 🔸موضوع:نگاه نکردن به نامحرم 🔹آیه:قُل لِّلْمؤْمِنینَ یَغُضُّواْ مِنْ أبْصَـــٰرِهِمْ 🔺ترجمه:به مرد های مومن بگو:چشم هایشان را(از نگاه کردن به نامحرم)بپوشانند. (نور/30) 🔍 @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ سرش پایین بود ڪـه صدایے نازڪ و دخترانه شنید ڪه به شدت آشنا به نظر مـے رسید: دختر-مواظب خودت باش عشقم...فعلا بای. سرش به طور خودڪار بالا آمد... خودش بود. دختر همان طور ڪه وارد ساختمان مے شد، موبایلش را در جیب ڪوچڪ پشت ڪیفش سراند. مصطفـے بے آن ڪه بداند چرا به دنبال او روان شد و طوری ڪه بشنود بلند گفت: مصطفـے-ببخشید؟ دختر در جایش ایستاد و با تردید چرخید. انتظار دیدن شخصے مانند مصطفـے را نداشت... حداقل نه با آن تیپ و ظاهر... و آن نگاه سر به زیرش ڪه مذهبے بودن را از صد ڪیلومتری فریاد مـے زد. او و دوستانش این آدم ها را عقب مانده خطاب مے ڪردند. پیش از این در دانشگاه هم با یڪے دو تا از همین ها برخورد ڪرده بود. تا چند وقت قبل هم اذیت ڪردن این ها از جمله ی تفریحات جذاب شان شده بود... قیافه های سرخ شده از خجالت و "استغفرلله" های زیر لبے شان عجیب دیدنے و خنده دار بود. البته حیف ڪه تا فرصتی پیش مے آمد، از ترس اینڪه نڪند پایشان بلغزد و خدایے نڪرده عذاب الهـے بر سرشان نازل شود، پا به فرار مـے گذاشتند. به قول دوستش حتـے اگر دو دستے هم مے چسبیدی بهشان مثل ماهـے لیز مے خوردند و از دستت در مے رفتند. اما این یڪے گویا جنسش فرق داشت. با پای خودش جلو آمده بود و گره ی پیشانے اش آن قدر ڪور بود ڪه گمان نمے ڪرد حتـے با چنگ و دندان هم بشود آن را باز ڪرد. به نظر نمـے رسید سرخـے چشمان به زیر افتاده اش از سر شرم و خجالت باشد. دختر با تعجب نگاهی به اطراف انداخت تا مطمعن شود ڪه مخاطب این بچه مذهبی سر به زیر خودش است نه دیگری... با تعجب دستش را بالا آورد ڪه صدای جیلینگ جیلینگ دستبند های بدلـے و فانتزی اش بلند شد. به خودش اشاره ای زد و با حیرت پرسید: دختر-با من بودی؟ مصطفـے خودش هم نمـے دانست ڪه چرا به یڪباره این دختر را صدا زده... نمی دانست چه باید بگوید. اما ڪاری بود ڪه شده و چاره ای نداشت. آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت: مصطفـے-بله. لبان رژ خورده ی دختر به لبخندی دندان نما گشوده شد... یعنـي چه شده ڪه این پسر دنبال او راه افتاده؟ نکند مثل فیلم های سینمایـے عاشقش شده باشد؟ با این فڪر تڪ خنده ای زد ڪه آن هم با دیدن اخم های مصطفی نیمه تمام ماند. در جایش جا به جا شد و با ناز گفت: دختر-خب بفرمایید. من در خدمتم. البته ڪمے هم هوس شیطنت به سرش زده بود. اشڪالـے ڪہ نداشت اگر ڪمے این پسر را اذیت مے ڪرد؟ برای همین هم پیش از آن ڪه مصطفـے زبان باز ڪرده و ڪارش را بگوید قدمـے به او نزدیڪ شد و سرش را به صورت او نزدیڪ ڪرد. مصطفے ڪه از این حرکت جا خورده بود از جا پرید و عقب رفت. نفس عمیقـے ڪشید و با عصبانیت اعتراض ڪرد: مصطفـے-چـے ڪار مے ڪنے خانم؟ دختر خندید. نه...انگار این یڪے هم لنگه ی همان ها بود. او هم تا بوی عطر زنانه زیر بینـے اش مے زد شش متر از جا مے پرید. سر جایش صاف ایستاد. انگشتش را گوشه ی لبش گذاشت و لبانش را غنچه ڪرد و جواب داد: دختر-اوممم...خب راستش شما یڪم آشنا به نظر مے رسے! پوزخندی روی صورت مصطفـے نقش بست. شباهت او به پدرش غیرقابل انڪار بود. نفسش راڪلافه بیرون داد تا شاید ڪمے آرام شود. آن وقت با لحنے تلخ گفت: مصطفے-شما پدر من رو از ڪجا مے شناسید؟ دختر با شنیدن این سوال چشمانش به قاعده ی دو گردو گرد شد. او خودِ این پسر را نمے شناخت چه رسد به پدرش را... با لحنے ڪه حال و هوای خنده داشت گفت: دختر-اشتباه گرفتے آقا...من اصلا خودتو هم نمی شناسم چه برسه به بابات. ‌مصطفـے با اوقات تلخی سرش را تڪان داد: مصطفے-منو دست نندازید خانم. خودم دیروز با هم دیدم تون. از آسانسور اومدین بیرون. همزمان اشاره ای به راهروی پیش رو زد ڪه به آسانسور ختم می شد. دختر گیج شده بود... این پسر از چه ڪسے حرف مے زد. ناگهان جرقه ای در سرش زده شد. بشڪنے در هوا زد و انگار ڪه ڪشف بزرگی ڪرده باشد با ذوق گفت: دختر-آها...گرفتم. تو پسر همون حاجـے هستی که دیروز تو آسانسور دیدمش؟ ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ دختر-آها...گرفتم. تو پسر همون حاجـے هستی که دیروز تو آسانسور دیدمش؟ مصطفے با سڪوت تایید ڪرد و منتظر ماند تا دختر حرفش را ادامه دهد. اما او بے توجه به چیزی ڪه مصطفـے در پی اش بود، خیره به او مانده و شباهتش با حاج رضا را مے سنجید: دختر-نه انگار واقعا راست میگی...الان ڪه دقت مے ڪنم مے بینم با هم مو نمے زنین. ولے خدایے حاجے تون خیلی باحاله...اما شما همچیـــ... با صدای مصطفـے ڪه به سختی آن را همچنان پایین نگه داشته بود ساڪت شد‌: مصطفـے-‌قبلا یه بار پرسیدم...پدر من رو از ڪجا مے شناسید؟ دختر ڪه از این ڪار مصطفے ناراحت شده بود دستش را به ڪمرش زد و طلبڪارانه گفت: دختر-خیلی بداخلاقـے ها...حاجے تون اصلا اینجوری نبود. بنده ی خدا با این ڪه من ڪلی اذیتش ڪردم ولے خم به ابرو نیاورد. مصطفـے ڪم ڪم داشت از دست وراجے های این دختر ڪلافه مے شد. چرا از چپ و راست حرف مے زد الا آن چه جواب سوالش بود؟ دهانش را باز ڪرد ڪه دختر ڪف دستانش را به طرفش گرفت و سراسیمه گفت: دختر-خیلی خب...خیلی خب...الان میگم. چه عجله ایه حالا...مگه همین خودتون نمیگین عجله ڪار شیطونه؟ و با دیدن رنگ سرخ چهره ی مصطفے ڪه از عصبانیت به ڪبودی مے زد، بلند خندید و با شیطنت زمزمه ڪرد: دختر-حرص نخور برادر...برات خوب نیست. آن هم وقت جدی شد. نمے دانست این جوجه حاجے به دنبال چیست اما حسے وادارش مے ڪرد ڪه جریان را برایش بگوید برای همین هم شروع ڪرد: دختر-دیروز می خواستم برم بیرون. منتظر آسانسور بودم ڪه از طبقه ی پنجم بیاد. وقتی رسید، خالی نبود. حاجی تونم اونجا بود. اولش خواست پیاده بشه تا من سوار شم ولی نذاشتم. راستش چطور بگم یه شیطنتی توی وجودم هست ڪه همش وادارم می کنه امثال شما رو اذیت ڪنم. می دونے...یه جورایی خیلی مزه میده. برای همین هم قبل از اینڪه حاجے پیاده شه دڪمه رو زدم و در بسته شد. ولی از شانس بدمون آسانسور بعد از چند تا تڪون یهو ایستاد. چند وقت پیش هم خراب شده بود ولی درستش ڪرده بودن. هول شده بودم و مدام دڪمه ها رو فشار مے دادم... راستش یه خورده هم مے ترسیدم از حاجے تون... حرف های خیلے خوبے در مورد اینجور آدما نشنیده بودم. نمے دونستم حالا ڪه اینجا گیر افتادیم ممڪنه چه بلایی سرم بیاره. مے خواستم داد و بیداد ڪنم که حاجے گفت آروم باشم. ولی من اعصابم به هم ریخته بود یه جورایی قاطی ڪرده بودم مے دونی... برگشتم بهش گفتم اسم شما چیه حاج آقا؟ ‌ اصلا نمے دونم چی شد ڪه اینو پرسیدم ولی وقتی جواب داد و گفت سید رضا حسنی ام انگار جون از تنم رفت. چیزای خوبے درمورد حاج رضا نشنیده بودم. پشت سرش حرف های زیادی مے زدن... لال شدم انگار. گوشی موبایلـے از جیبش درآورد و همون طور ڪه مشغول ڪار ڪردن باهاش بود یه قدم به سمتم اومد. ترسیدم و چسبیدم به دیوار آسانسور...ولی... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️ ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد " " با حضور نویسنده داستان در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02 لینک کانالمون👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
#یـــــهودے_‌سرگردان 🔸عاقبت تکیه به لیبرالیسم 🎋گـــــُـــــــذرــــے بـــــہ تــــاریـــــــڂ🎋 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8